7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
✦ امالبنین دیگری میباید،
تا عباسش در لابلای رقص شمشیرها، تمام اهل زمین را، ادب بندگی بیاموزد!
#مادرادب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خیلی ناراحت بودم، گذشت …
خیلی گریه کردم، گذشت …
خیلی خوشحال بودم، گذشت …
خیلی عاشق بودم، گذشت ..
خیلی تنها بودم، گذشت ..
همه چی میگذره،
توی این زندگی چیزی نبوده که نگذره!
و ما از کلِ زندگی همینو درس بگیریم، کافیه..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۱۰
یه کت اسپرت مشکی تنش بود با شلوار جین سورمه ای ، مثل همیشه خوشتیپ بود !
_سلام
_سلام خسته نباشید
_ممنون ، تو که حاضری !
_آره چطور مگه ؟
_احسان گفت هنوز خوابی !
صدامُ بردم بالا احسانُ صدا زدم ...
_تا الان اینجا بودا نمی دونم کجا غیبش زد ، کلا امروز رو دنده ی مردم آزاریِ ، بیا تو
_کی خونست ؟
_مامان و احسان
مامان اومد و با هم سلام علیک کردن ... بهش گفتم
_احسان کو ؟
_دنبال منی ؟
داشت با حوله موهاش رو خشک می کرد ، با تعجب گفتم :
_تو چجوری تو یک دقیقه سرتُ شستی !؟
_مگه همه مثل تو هستند که از ساعت ۸ تا حالا جلو آینه ای که چی می خوای با حسام بری بیرون !
مامان که می دونست الان جیغم در میاد سریع گفت :
_الهام ، اگر حسام نمیاد تو معطلش نکن مادر
دولا شدم زیب کنار کفشم رو ببندم که احسان لنگه اش رو برداشت و گفت :
_نگاه کن حسام ، دقیقا ۱۰ سانت پاشنه داره ! اگر تونستی براش یه پاشنه ۲۰ سانتی بخر بلکه یکم هم قدت بشه !
کفش رو از دستش کشیدمُ با جیغ گفتم :
_بزنم ده سانتش بره تو حلقت !؟
با ترس نگاهم کرد و به حسام گفت :
-ببین سعی کن همیشه براش اسپرت بخری به نفعته
_مسخره !
بیچاره حسام چیزی نمی گفت و فقط می خندید ، بهرحال دفعه اولی نبود که این چیزا رو می دید ...
احسان یه فلش داد بهم و گفت تو ماشین گوش بدید قشنگه ، با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون
تو ماشین که نشستم تازه متوجه شدم لقمه مامان هنوز مونده تو دستم !
_اینو چیکارش کنم ؟
_چی رو ؟
_الویه است میخوری ؟
_خودت چرا نخوردی ؟
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•نبض •قلبي• الک وحدک...:))
•ضربان •قلبم• تنها برای توست ...:))♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرائت #دعای_فرج
📽 الهی عظم البلاء ...
با صدای زیبای : #علی_فانی🔈
#به_امید_ظهور_مولامون 🤲
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حسیــݩجاݩ🌸😍
عِشقـ♥️ــ
یَـعنيٰٰٰٰٰٰ یِك
ﻧِگـآهـ🍃ـ
یــَعني جُزْ
ﺣ ُڛیــنْـ🧿ـ
ﻧڊآڕﮮ ټکیـگآهٖٖٖٖٖ
____●○•°🦋●○•°______
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بـرای امروزت🌹
شـادی دم کرده ام
بـخند
روزت آرام و شـاد🌹
و سرشار از خوشبختی
و عشق و آرامش🌹
عصرتون دلچسب وگررم 👌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
سر قبر نشسته بودم..
باران می آمد؛ روی سنگ قبر نوشته بود:
"شھید مصطفی احمدی روشن.."
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود،
ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم..
زد به خنده و شوخی گفت:
بادمجون بم آفت نداره. ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم:
کی شھید میشی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : ۳۰سالگی....
باران می بارید؛
شبی که خاکش می کردیم..
#همسرشھیدمصطفی احمدی روشن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
این بار.....
من الغریب الی الحبیب!
غریب منم؛
که میسوزم از فراغ تو......
و چاره ای نمی یابم
حبیب تویی؛
که دل میبری و طبیب منی.....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت15
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
فردای آن روز سر صبحانه ی سفره ی خانم جان ، همه ساکت بودند .
آنقدر ساکت که خانم جان محکم استکان کمر باریک چایش را روی نلبکی اش کوبید :
ـ مجلس عزا نیست که ! ... چتونه شما ها ! ... افروز صبحانه ات رو بخور یه ناهار باز بذار ، ... مهیار و مستانه هم برید محضر ، نامه بگیرید واسه آزمایشگاه ، ببینید چی میگه ... ارجمند ... شما چی ؟ ... تکلیفت با خودت روشنه ؟
پدر با اخمی که از دیروز روی صورتش مانده بود گفت :
ـ بله روشنه ... امروز که مرخصی گرفتم می مونم اما برای فردا ...
مکثی کرد . نگاه همه سمت پدر رفت که پدر نگاهش را به مهیار دوخت :
ـ امانت دار خوبی باش مهیار جان ... دخترم رو اینجا میذارم ، ... میرم تا بتونم باز برای عقدتون مرخصی بگیرم .
و من آنقدر از این حرف پدر ذوق کردم که یکدفعه بلند گفتم :
ـ آخ ...
و چون نگاه همه سمتم آمد ، " جان " جامانده ی " آخ " را نگفتم و فوری انگشتم را به دهان گذاشتم و گفتم :
ـ چایی داغ بود ... دستم سوخت .
خانم جان پوزخندی زد و عمه افروز ابرویی بالا انداخت که بیشتر خوددار باشم و مادر چه حرصی می خورد از دست دخترش .
بعد از صبحانه هر قدر پدر خواست با من و مهیار به اولین محضر ازدواج بیاید ، خانم جان نگذاشت و من چه ذوقی داشتم از این تنها شدن با مهیار .
بالاخره خانم جان پیروز شد . من و مهیار با ماشین آقا آصف برای نامه ی عقد و آزمایشگاه به یکی از دفاتر ازدواج رفتیم .
نامه را گرفتیم و در راه بازگشت . مهیار کنار یک آبمیوه گیری ایستاد . نگفته از نگاهش خواندم و گفتم :
ـ بستنی نونی سنتی .
خندید :
ـ ای دختر بلا ... هنوزم سلیقه ات مثل بچگی هاته .
سری تکان دادم که نیشگون آرامی از گونه ام گرفت و از ماشین پیاده شد و رفت .
نگاهم به نامه ی محضر که روی دستم بود افتاد . ذوق خاصی داشتم . هزار پروانه شوق دور سرم چرخ می زد و مرا تا کجا ها که نمی کشاند .
مهیار که بازگشت دیدم برای خودش فالوده بستنی گرفته . با شیطنت گفتم :
ـ اِ منم فالوده بستنی می خوام .
ـ تو که گفتی بستنی نونی سنتی !
فوری دست دراز کردم و قاشق آب
فالوده بستنی را از دستش گرفتم و بعد در حالیکه رشته های نازک فالوده را هورت میکشیدم ، دست بردم سمت بستنی نونی و از آن هم گازی گرفتم . یک گاز بزرگ از بستنی نونی زدم و باز دوباره کمی از فالوده را با قاشق بالا کشیدم .
ترکیب خوشمزه ای بود و مهیار مات و مبهوت از این رفتارم و حتی اعتراض هم نکرد که من گفتم :
ـ عجب خوشمزه است ، تو چرا هیچی واسه خودت نگرفتی پس ؟
چشمانش گرد شد :
ـ من !
خندید و دستی به موهایش کشید که دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم . کاسه ی کوچک فالوده بستنی را سمتش گرفتم و گفتم :
ـ خیلی خوب بیا ...
دستش را سمت فالوده دراز کرد و یکدفعه سرش را سمت بستنی نونی میان دستم ، جلو کشید و با یک گاز بزرگ ، نصف بستنی نونی میان دستم را خورد !
بعضی وقتا هم
باید بشینی سر سجاده،
بگی: آخدا !✨
لذت گناه کردن رو ازم بگیر..
میخوام باهات رفیق شم ((:🌿🕊
#وقت_نماز
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•