eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹سلام مولای من،مهدی جان بی تو عطشناک تر از بیابانم در مرداد... بی تو بغض آلودتر از آسمانم در پاییز... بی تو تنهاتر از با غم در زمستان... بی تو سرگردان تر از پژواکم در کوه... بی تو غریبم...بی بهانه ام...یتیمم... بی تو بی سامانم...بیقرارم... بی تو هیچم... →
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦ ام‌البنین دیگری می‌باید، تا عباسش در لابلای رقص شمشیرها، تمام اهل زمین را، ادب بندگی بیاموزد! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خیلی ناراحت بودم، گذشت … خیلی گریه کردم، گذشت … خیلی خوشحال بودم، گذشت … خیلی عاشق بودم، گذشت .. خیلی تنها بودم، گذشت .. همه چی میگذره، توی این زندگی چیزی نبوده که نگذره! و ما از کلِ زندگی همینو درس بگیریم، کافیه.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
...عشق ۲۱۰ یه کت اسپرت مشکی تنش بود با شلوار جین سورمه ای ، مثل همیشه خوشتیپ بود ! _سلام _سلام خسته نباشید _ممنون ، تو که حاضری ! _آره چطور مگه ؟ _احسان گفت هنوز خوابی ! صدامُ بردم بالا احسانُ صدا زدم ... _تا الان اینجا بودا نمی دونم کجا غیبش زد ، کلا امروز رو دنده ی مردم آزاریِ ، بیا تو _کی خونست ؟ _مامان و احسان مامان اومد و با هم سلام علیک کردن ... بهش گفتم _احسان کو ؟ _دنبال منی ؟ داشت با حوله موهاش رو خشک می کرد ، با تعجب گفتم : _تو چجوری تو یک دقیقه سرتُ شستی !؟ _مگه همه مثل تو هستند که از ساعت ۸ تا حالا جلو آینه ای که چی می خوای با حسام بری بیرون ! مامان که می دونست الان جیغم در میاد سریع گفت : _الهام ، اگر حسام نمیاد تو معطلش نکن مادر دولا شدم زیب کنار کفشم رو ببندم که احسان لنگه اش رو برداشت و گفت : _نگاه کن حسام ، دقیقا ۱۰ سانت پاشنه داره ! اگر تونستی براش یه پاشنه ۲۰ سانتی بخر بلکه یکم هم قدت بشه ! کفش رو از دستش کشیدمُ با جیغ گفتم : _بزنم ده سانتش بره تو حلقت !؟ با ترس نگاهم کرد و به حسام گفت : -ببین سعی کن همیشه براش اسپرت بخری به نفعته _مسخره ! بیچاره حسام چیزی نمی گفت و فقط می خندید ، بهرحال دفعه اولی نبود که این چیزا رو می دید ... احسان یه فلش داد بهم و گفت تو ماشین گوش بدید قشنگه ، با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون تو ماشین که نشستم تازه متوجه شدم لقمه مامان هنوز مونده تو دستم ! _اینو چیکارش کنم ؟ _چی رو ؟ _الویه است میخوری ؟ _خودت چرا نخوردی ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•نبض •قلبي• الک وحدک...:)) •ضربان •قلبم• تنها برای توست ...:))♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرائت 📽 الهی عظم البلاء ... با صدای زیبای : 🔈 🤲 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸😍 عِشقـ♥️ــ یَـعنيٰٰٰٰٰٰ یِك ﻧِگـآهـ🍃ـ یــَعني جُزْ ﺣ ُڛیــنْـ🧿ـ ﻧڊآڕﮮ ټکیـگآهٖٖٖٖٖ ____●○•°🦋●○•°______ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بـرای امروزت🌹 شـادی دم کرده ام بـخند روزت آرام و شـاد🌹 و سرشار از خوشبختی و عشق و آرامش🌹 عصرتون دلچسب وگررم 👌 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سر قبر نشسته بودم.. باران می آمد؛ روی سنگ قبر نوشته بود: "شھید مصطفی احمدی روشن.." از خواب پریدم. مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم. بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.. زد به خنده و شوخی گفت: بادمجون بم آفت نداره. ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم: کی شھید میشی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : ۳۰سالگی.... باران می بارید؛ شبی که خاکش می کردیم.. احمدی روشن 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
این بار..... من الغریب الی الحبیب! غریب منم؛ که میسوزم از فراغ تو...... و چاره ای نمی یابم حبیب تویی؛ که دل میبری و طبیب منی..... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم فردای آن روز سر صبحانه ی سفره ی خانم جان ، همه ساکت بودند . آنقدر ساکت که خانم جان محکم استکان کمر باریک چایش را روی نلبکی اش کوبید : ـ مجلس عزا نیست که ! ... چتونه شما ها ! ... افروز صبحانه ات رو بخور یه ناهار باز بذار ، ... مهیار و مستانه هم برید محضر ، نامه بگیرید واسه آزمایشگاه ، ببینید چی میگه ... ارجمند ... شما چی ؟ ... تکلیفت با خودت روشنه ؟ پدر با اخمی که از دیروز روی صورتش مانده بود گفت : ـ بله روشنه ... امروز که مرخصی گرفتم می مونم اما برای فردا ... مکثی کرد . نگاه همه سمت پدر رفت که پدر نگاهش را به مهیار دوخت : ـ امانت دار خوبی باش مهیار جان ... دخترم رو اینجا میذارم ، ... میرم تا بتونم باز برای عقدتون مرخصی بگیرم . و من آنقدر از این حرف پدر ذوق کردم که یکدفعه بلند گفتم : ـ آخ ... و چون نگاه همه سمتم آمد ، " جان " جامانده ی " آخ " را نگفتم و فوری انگشتم را به دهان گذاشتم و گفتم : ـ چایی داغ بود ... دستم سوخت . خانم جان پوزخندی زد و عمه افروز ابرویی بالا انداخت که بیشتر خوددار باشم و مادر چه حرصی می خورد از دست دخترش . بعد از صبحانه هر قدر پدر خواست با من و مهیار به اولین محضر ازدواج بیاید ، خانم جان نگذاشت و من چه ذوقی داشتم از این تنها شدن با مهیار . بالاخره خانم جان پیروز شد . من و مهیار با ماشین آقا آصف برای نامه ی عقد و آزمایشگاه به یکی از دفاتر ازدواج رفتیم . نامه را گرفتیم و در راه بازگشت . مهیار کنار یک آبمیوه گیری ایستاد . نگفته از نگاهش خواندم و گفتم : ـ بستنی نونی سنتی . خندید : ـ ای دختر بلا ... هنوزم سلیقه ات مثل بچگی هاته . سری تکان دادم که نیشگون آرامی از گونه ام گرفت و از ماشین پیاده شد و رفت . نگاهم به نامه ی محضر که روی دستم بود افتاد . ذوق خاصی داشتم . هزار پروانه شوق دور سرم چرخ می زد و مرا تا کجا ها که نمی کشاند . مهیار که بازگشت دیدم برای خودش فالوده بستنی گرفته . با شیطنت گفتم : ـ اِ منم فالوده بستنی می خوام . ـ تو که گفتی بستنی نونی سنتی ! فوری دست دراز کردم و قاشق آب فالوده بستنی را از دستش گرفتم و بعد در حالیکه رشته های نازک فالوده را هورت میکشیدم ، دست بردم سمت بستنی نونی و از آن هم گازی گرفتم . یک گاز بزرگ از بستنی نونی زدم و باز دوباره کمی از فالوده را با قاشق بالا کشیدم . ترکیب خوشمزه ای بود و مهیار مات و مبهوت از این رفتارم و حتی اعتراض هم نکرد که من گفتم : ـ عجب خوشمزه است ، تو چرا هیچی واسه خودت نگرفتی پس ؟ چشمانش گرد شد : ـ من ! خندید و دستی به موهایش کشید که دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم . کاسه ی کوچک فالوده بستنی را سمتش گرفتم و گفتم : ـ خیلی خوب بیا ... دستش را سمت فالوده دراز کرد و یکدفعه سرش را سمت بستنی نونی میان دستم ، جلو کشید و با یک گاز بزرگ ، نصف بستنی نونی میان دستم را خورد !
بعضی وقتا هم باید بشینی سر سجاده، بگی: آخدا !✨ لذت گناه کردن‌ رو ازم بگیر.. میخوام باهات رفیق شم ((:🌿🕊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•