eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 🌱 نویسنده روزی که برای گرفتن معرفی نامه مدیر بیمارستان رفتم، هنوز در خاطرم هست. آقای مغربی مدیر بیمارستان فیروزکوه ، در حالی که،. نامه ام در پاکتی می گذاشت گفت: _ اگر صبر کنید... قراره دکتر پور مهر برای بردن دارو بیاد بیمارستان ما... و بعد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و ادامه داد : _اگه میتونستی توی همین بیمارستان منتظرش بشینی خیلی خوب میشد... اون می تونه تو رو با خودش به روستای زرین دشت ببره. _من مشکلی ندارم جناب دکتر... صبر می کنم... چون شما فرموده بودید با وسایلم بیام اینجا، نامه رو بگیرم، من خدمت شما رسیدم... آماده هستم و تا هر وقت که شما بفرمایید اینجا میمونم. سمت میزش رفت و گوشی تلفن روی میزش را برداشت: _ آقای صفایی... خانم تاجدار پرستار بهداری روستای زرین دشت هستند... اگر دکتر پور مهر یا ماشین جهاد سازندگی هرکدوم از طرف روستای زرین دشت برای تحویل گرفتن دارو ها اومدن لطفاً ایشون رو بهشون معرفی کنید تا باهاشون به روستا برگردند. و گوشی تلفن را قطع کرد : _ بفرمایید خانم تاجدار... به نگهبانی سپردم... شما میتونید توی اتاقک نگهبانی منتظر باشید. _ممنونم دکتر. _خانم تاج دار به در اتاقش رسیده بودم که سرم سمتش چرخید. مکثی کرد و در حالی که سرش را از پایین به سمت بالا و صورتم بلند می‌کرد ادامه داد : _ آقای پورمهر یکی از بهترین همکاران ما هستند... ممکنه دکتر بداخلاق و سخت‌گیری باشند... اما ... _من مشکلی ندارم... _ ایشون قطعا دکتر مسئول و زحمتکشی هستند که سالیان سال خودشان را وقف خدمت به اهالی روستای زرین دشت کردن... دلم میخواد شما به حرف‌های کادر درمان توجه نکنید و ایشون رو زود قضاوت نکنید. _چشم حتما. _موفق باشید. با همان ساک‌دستی کوچکی که همراهم آورده بودم، سمت نگهبانی بیمارستان رفتم. آقای صفایی پیرمرد بامزه ای بود که تا خودم را به او معرفی کردم، در اتاق نگهبانی اش را برایم گشود و گفت: _ بیا دخترم... بیا اینجا بشین یه چایی برات بریزم... آماده ات کنم که وقتی دکتر پرمهر اومد نتونی جا بزنی. وارد اتاقک نگهبانی شدم و او در حالی که لیوانی را از فلاکس چایی اش برایم پر می کرد ادامه داد: _ این دکتر پور مهر ما خیلی خیلی سخت می گیره. _اینکه خوبه... بالاخره کادر درمان باید سخت‌گیر باشند... چون وظیفه شان حفظ جان و سلامت مردم هست. تکیه زد به میز اتاقک نگهبانی و چشمانش را برایم ریز کرد : _حالا وقتی دیدیش میفهمی چی میگم... تا حالا ۲۵ تا پرستار فرستادیم براش... همه را فراری داده. دسته ساک لباس هایم را محکم تر در دستان سردم گرفتم. _من با بقیه فرق دارم... چون راه فراری ندارم. خندید : _حالا وقتی آخر همین هفته اومدی اینجا و گفتی که دکتر پور مهر، خود یزیده، بهت میگم. 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋 مادربزرگم همیشہ میگفت: دخترکم! هروقت دلت از نگاھ های دور و بریات گرفت یادت بیاد چادر کسے رو سرتہ کہ مادر کل عالمہ🌼😉 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⊰♥⊱ ✨ تڪ‌تڪ‌سلولای‌بدنم، عاشقتن؛ خُـدا.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟 شکاف آیا دلیلش چیست وقتی خانه در دارد؟ یکی باید که از این راز کعبه، پرده بردارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖صبح‌ها، اُمید را با چایی‌ام هم می‌زنم... با توکل بر خداوندی که این نزدیک‌هاست..‌.! سلام صبحتون بخیر😍♥️ صبحتون پر شور و نشاط🍃🌸
💚 پشتم گرمـہ بہ تو ڪہ ڪوه ایمانے 😌✌️ پشتم گـرمہ ، به سید خراسانـے 😎🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده _ شما دکتر پورمهر رو دیدید؟ _نه دخترم... من ندیدم... ولی حرفهای ۲۵ تا پرستاری که فرستادیم رو شنیدم... که به یکی گفته، هیچی بلد نیستی... به یکی گفته تو زیادی خونسردی... به یکی دیگه گفته، تو به درد بیل زنی تو روستا میخوری... خلاصه روی هر کدومشون یه عیبی گذاشته. همون موقع بود که صدای بوق ماشینی توجه آقای صفایی را به خودش جلب کرد. با دیدن آرم ماشین جهاد سازندگی، که کنار اتاقک نگهبانی ایست کرده بود فوری گفتم : _ خودشه... دکتر مغربی گفتند ممکن است از طرف جهاد سازندگی بیان دارو ببرند برای روستا... همینه. آقای صفایی با دست به لیوان چای من اشاره کرد : _ دخترم تو چایی تو بخور تا من ببینم کیه. از اتاق نگهبانی بیرون رفت و با مرد جوانی که پشت فرمان نشسته بود صحبت کرد و دلم نیامد چای پررنگ فلاکس آقای صفایی را که با محبتی پدرانه برایم ریخته شده بود، رد کنم. چای را یک نفس سر کشیدم که آقای صفایی برگشت. زنجیر جلوی نگهبانی را انداخت و ماشین وارد محوطه بیمارستان شد. _بله از طرف روستا آمدند... بهشون گفتم که شما از طرف دکتر مغربی معرفی شدید... رفت تا داروها رو بار بزنه... وقتی برگشت باهاشون برو... ولی این حرفای من تو گوشت باشه... اخماتو بکن‌ در هم تا حساب کار این دکتر پور مهر دستش بیاد... مثل بقیه پرستارا اگه بخوای با خنده و شوخی بهش سلام کنی اونوقت باهات چپ میوفته. _تورو خدا اینجوری نگید آقای صفایی...... مگه این دکتر پور مهر میخواد چیکار کنه بنده خدا، که دارید اینجوری به من میگید. خندید : _هیچی بابا نترس ولش کن اصلا بیخودی میترسونمت... همون لحظه بود که برای دیدن دکتر پور مهر مشتاق شدم. هم مشتاق که چطور همچین دکتر سختگیری در آن روستای دور افتاده، دوام آورده بود وهم کنجکاو. اگر آنقدر بد اخلاق و عصبی بود، پس چطور توانسته بود، سالیان سال در آن روستا، پابه‌پای مردمان روستا و مشکلات‌شان زندگی کند. ماشین جهاد برگشت. جعبه های بزرگ دارو پشت نیسان بار زده شده بود. دسته ساکم را محکم تر در دستم گرفتم و بی اختیار زیر لب بسم الله ی گفتم که باعث خنده آقای صفایی شد. تا کنار ماشین همراهم امد. سوار ماشین که شدم، آقای صفایی رو به مرد جوان گفت: _دکتر مغربی خیلی سفارش این پرستار ما رو کردن... حواستون بهش باشه. مرد جوان سری تکان داد و آقای صفایی زنجیر جلوی نگهبانی را انداخت. ماشین حرکت کرد و من که انگار تازه داشتم با اضطرابی که هر لحظه در وجودم بیشتر شعله می‌کشید درگیر می‌شدم گفتم : 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☺️ امیـــرالمؤمنین(؏)↯ زیبایے گفتــار در ڪوتاه بودن آن است 📚المواعــظ المددیہ .ص۵۵📚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🙈 😍 خیال خوب تو لبخند میشود بہ لبم....وگرنہ این من دیوانہ غصہ ها دارد🙃♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•