eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 ما بدُنیا آمـــده ایم که... با زندگی کردن قیمت پیـدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم... آیت الله بهجت(ره)🌾 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده _ببخشید مزاحم شما شدم. مردجوان نگاهش به شیشه جلوی ماشین بود. _مزاحمتی نیست... من باید داروها را می بردم... حالا یک پرستار هم با دارو میبرم. _ببخشید میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟ بدون آنکه به مرد جوان نگاهی بیاندازم پرسیدم و او هم جواب داد: _ بفرمایید. _شما دکتر پور مهر را از نزدیک دیدید؟ نگاهی به من انداخت و پرسید : _چطور؟ _توی بیمارستان همه از دستش می نالیدند. _چی میگفتن؟ _میگفتن خیلی بد اخلاقه... میگفتن همه رو فراری میده... از این حرفا... خواستم ببینم شما ایشان را از نزدیک دیدید؟ لبخندش واضح تر شد : _بله. _شما بگید ایشون چه جور آدمیه؟ با همان لبخند نشسته روی لبش گفت: _ به نظرم اونطور که ازش میگن نیست... آدم خوبیه... جدی هست البته ولی فقط در کار... نه اون طوری که بقیه ازش فرار کنند. _ می‌گفتند ۲۵ تا پرستار برای بهداری روستا فرستادند ولی همه از دست اخلاق دکتر پور مهر فراری شدند! خندید. صدای خنده اش کل ماشین را برداشت. نیم نگاه دیگری به من انداخت و گفت : _ من فکر می‌کنم دکتر توی کارش خیلی جدیه... حتما اون پرستارا فکر کردن چون اومدن روستای خوش آب و هوا، پس میتونن از زیر کار در برن... واسه همین هم نتونستن با دکتر کنار بیان. _بله حق با شماست. سکوت بین ما حاکم شد و این بار او بود که پرسید : _حالا شما از خودتون بگید پرستار کدوم بخش بیمارستان هستید؟ _من!!... نه... من پرستار بیمارستان نیستم.... من دنبال کار می‌گشتم... دوره پرستاری دیدم... مدرک کمک های اولیه دارم از هلال احمر... با دکتر مغربی صحبت کردم... ایشان به من معرفی نامه دادند برای روستای زرین دشت. سری تکان داد و باز پرسید : _خب خودتون رو معرفی کنید تا ما هم شما رو بشناسیم؟ _من مستانه تاجدار هستم... دیپلم تجربی ولی تحصیلات دانشگاهی ندارم... در واقع ادامه تحصیل ندادم... اما دوره های پرستاری و کمک های اولیه رو زیر نظر دانشگاه شهید بهشتی و سازمان هلال احمر گذروندم. نفس بلندی کشید و متفکرانه سکوت کرد. در آن سکوت ۱۰ دقیقه ای، به تماشای مناظر اطراف خیره شدم. در جاده ای که فقط تپه های خاکی پیچ در پیچ بود، باز جا برای صحبت باز شد : _ میشه در مورد دکتر پورمهدی بیشتر توضیح بدید؟... من خیلی استرس دارم. _ استرس چرا?... _آنقدر که بقیه گفتن، ترسیدم. _نه واقعاً فکر نمی کنم جای ترس باشه حالا خودتون دکتر رو می بینید و از نزدیک با هم آشنا میشید... مردم روستا دکتر پور مهر رو خیلی دوست دارن... چون میدونن که چیزی تو دلش نیست اما این دکتر ما آبش با آدمایی که میخوان از زیر کار در ببرند، توی یه جوب نمیره. 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸 از مرگ نمیترسیم که ؛ مرگِ ما شهادت است :)😌✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را باید در همان لحظه‌ی جاری زیست دقیقا همین لحظه را جشن بگیر برای خودت شمعی روشن کن فنجان چایت را پر کن☕️ و با لبخند منظره روبه‌رویت را به تماشا بشین ، زندگی همین ثانیه‌های ارزشمند توست ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ سلام بریم صبحانه در دل طبیعت😊🍳
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
34.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خدمتی که حضرت زینب به شیعه کرد 👈 زینب کبری(س)، ضامن بقای نهضت عاشورا 👈 چرا حضرت ابی عبدالله(ع) زنان و دختران و کودکان را با خود به کربلا برد؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇💔 ------------------------------- به‌خودتون‌افتخار‌می‌کنید..؟ در‌حالے‌ڪهـ...(: 🌻 🌻 ----------------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده بعد از یک ساعت به روستا رسیدیم. از میان آن تپه های خاکی بلند، درختان گردو روستا و سرسبزی آن نمایان شد و از همان دور مرا به وجد آورد. بهداری روستا درستی ورودی روستا قرار داشت و روستا در یک سراشیبی ملایم واقع شده بود. درست در ته یه یک دره ای که قطعاً رودی زیبا را در دل روستا به جریان انداخته بود. از ماشین پیاده شدم و محو جاده خاکی اما سرسبز روستا. دو طرف جاده پر از درختان بلند قامت گردو که نشان از قدمت روستا و اهالی آن داشت. مرد جوان در حالی که جعبه های دارو را سمت بهداری می‌برد گفت : _خانم تاجدار شما برید توی سالن بهداری. _چشم. از دیدن مناظر زیبای روستا دل کندم و باز از رویارویی با دکتر پور مهر، اضطراب بر جانم غلبه کرد. وارد بهداری شدم. حیاط بهداری، حیاطی خاکی و کوچک بود، که با همه سرسبزی روستا در عجب مانده بودم که چرا چنین بدون گل یا گلدان در خاک غلتیده است! دو پله کوتاه حیاط بهداری را بالا رفتم و وارد سالن بهداری شدم. سالن بزرگی که چند ردیف صندلی در آن قرار داشت. اتاقکی ته سالن بود که روی تابلوی کوچکش نوشته شده بود « دکتر عمومی » و قطعاً اتاق دکتر پور مهر بود. درست روبروی آن، اتاق دیگری به نام اتاق واکسیناسیون قرار داشت. و روبروی در ورودی سالن، آشپزخانه ای که درش نیمه باز بود و به راحتی میشد درون آن را دید. قدم برداشتم سمت اتاق دکتر و روبروی در آن روی صندلی نشستم. مرد جوان وارد سالن شد و دستانش را در آشپزخانه بهداری شست و سمت اتاق دکتر رفت و من با باز شدن در اتاق، کنجکاوانه سرکی به داخل اتاق کشیدم، اما چیز قابل توجهی ندیدم. اما طولی نکشید که باز در اتاق بازگشت و صدایی آمد : _ بفرمایید داخل. مصمم از جا برخاستم و دسته ساکم را محکم در دستم فشردم و سمت اتاق جلو رفتم. اتاق کوچکی که طرف راست آن تخت مخصوص بیمار برای معاینه و طرف چپ آن تک صندلی مقابل میز دکتر قرار داشت و پنجره پشت سر صندلی دکتر رو به حیاط که نور اتاق را تامین می‌کرد. کنار در ورودی، کمدی از وسایل و داروهای مورد نیاز به چشم می خورد که نگاهم روی کمد و داروها ماند تا اینکه مرد جوان در حالی که روپوش سفید به تن کرده بود و مقابل ام می ایستاد به تعجب نشسته در نگاهم خیره شد. با تعجب گفتم : _ دکتر پور مهر نیستند؟ در حالی که سمت میزش میچرخید، با جدیت گفت : _معرفی نامه لطفاً. دلخور از این طرز برخورد، محکم گفتم : _من معرفی نامه ام را فقط به دکتر پور مهر نشون میدم. سرش را بلند کرد و نگاه جدی اش را به من دوخت : _ پورمهر هستم. خشکم زد. نگاهش آنقدر جدی بود که ته دلم یک لحظه خالی شد. حتی رنگ لبخندهایی که در طول مسیر، روی لبش بود، هم دیگر، روی لبانش نمانده بود و من از همان لحظه قالب تهی کردم. 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
😴🔗🐬 😻یاد آوری اعمال قبل از خواب😻 حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : 1. قرآن را ختم کنید (=٣ بار سوره توحید) 2. پیامبران را شفیع خود گردانید (=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین) 3. مومنین را از خود راضی کنید (=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات) 4. یک حج و یک عمره به جا آورید ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر) 5. اقامه هزار ركعت نماز (=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ) آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟🙇🏿‍♀💙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 چرا نمی‌توانم نماز شب بخوانم؟ 🔹 آیت‌الله ناصری (ره) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•