voice.ogg
994.6K
#گوشجان🎧
[برای روزهای روزه داری 🌱]
•آدم گاهی اوقات با همین حالت
تاوان خیلی سختی میده ...
ماهِمهمانیخدا 🌙💛
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ببخش !
منِحقیرِضعیفِحیرانِدلشکستهرا . .
کهزنجیرِهوسآلودِگناهقلبمراتسخیرکرده
#بسمنامتاللهمهربانقلبم♥️🖐🏼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_142
بعد از محضر مهمان خانم جان بودیم ناهار. خانم جان هم سنگ تمام گذاشته بود.
فسنجان و قورمه سبزی درست کرده بود و یک سفره ی بزرگ توی اتاق پهن.
جلوتر از بقیه وارد خانه شدم تا کمک خانم جان کنم که گفت:
_دست به هیچی نزن.... برو بالا یه سفره برای تو و دکتر گذاشتم، با هم بالا غذا بخورید.
خشکم زد. حتی یخ کردم.
_چرا؟
با اخم نگاهم کرد:
_چرا داره؟.... شوهرته.
و من تازه رسیدم به حرف حامد که گفته بود؛ حالا ببینیم بعد عقد چطور خجالتت رو کنار میذاری.
به فرمان خانم جان، سفره ی کوچکی در اتاق خودم پهن کردم و دو بشقاب گذاشتم. خانم جان خودش، با آن پا دردی که داشت، از ذوقش، یک دیس برنج و یک بشقاب خورشت هم برای ما آورد. سفره ی دو نفره ی ما چیده شد که خانم جان گفت :
_من برم صداش بزنم.
و با رفتن او من باز تپش قلب گرفتم. پای همان سفره، دو زانو نشسته بودم و در حالیکه دستان سردم را در هم قلاب کرده بودم و روی زانوانم گذاشته بودم، منتظر ورود حامد بودم.
آمد. حتی صدای پاهایش هم ضربان قلبم را دو برابر میکرد. تا در اتاق باز شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لحظه ای چشمانم را بستم. درست مقابلم آن طرف سفره نشست و او بود که اولین کلام بعد از عقدمان را زد.
_وقتی سر سفره عقد سکوت کردی دلم لرزید... فکر کردم پشیمون شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. سرم را بلند کردم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش جا خوش کرد. لبخند روی لبانش پهن شد:
_الان که پشیمون نشدی؟
خنده ام گرفت:
_نه خوشبختانه.
دست دراز کرد سمت دیس برنج و در حالیکه در بشقاب مقابل من برنج میکشید گفت:
_پس چرا خجالتت رو کنار نذاشتی.
_چی؟!
_هنوز روسری سرته.
فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود.
_گفتم سختته.
آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم :
_چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟
_بله.
_حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟
ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد.
_سلام خانومم.
آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم :
_حامد!
_جان.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"آب خورده ست
ز خونهایِشما شمشیرم
به علی! قبله ی خود را
ز شما می گیرم😏👊"
#قدس🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دعاییهویی 🌙↓
°
خدایـــــآ !
ماࢪاطاقتمُࢪدننیست..
شھیدمانڪن..!(:❤
°🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_142
بعد از محضر مهمان خانم جان بودیم ناهار. خانم جان هم سنگ تمام گذاشته بود.
فسنجان و قورمه سبزی درست کرده بود و یک سفره ی بزرگ توی اتاق پهن.
جلوتر از بقیه وارد خانه شدم تا کمک خانم جان کنم که گفت:
_دست به هیچی نزن.... برو بالا یه سفره برای تو و دکتر گذاشتم، با هم بالا غذا بخورید.
خشکم زد. حتی یخ کردم.
_چرا؟
با اخم نگاهم کرد:
_چرا داره؟.... شوهرته.
و من تازه رسیدم به حرف حامد که گفته بود؛ حالا ببینیم بعد عقد چطور خجالتت رو کنار میذاری.
به فرمان خانم جان، سفره ی کوچکی در اتاق خودم پهن کردم و دو بشقاب گذاشتم. خانم جان خودش، با آن پا دردی که داشت، از ذوقش، یک دیس برنج و یک بشقاب خورشت هم برای ما آورد. سفره ی دو نفره ی ما چیده شد که خانم جان گفت :
_من برم صداش بزنم.
و با رفتن او من باز تپش قلب گرفتم. پای همان سفره، دو زانو نشسته بودم و در حالیکه دستان سردم را در هم قلاب کرده بودم و روی زانوانم گذاشته بودم، منتظر ورود حامد بودم.
آمد. حتی صدای پاهایش هم ضربان قلبم را دو برابر میکرد. تا در اتاق باز شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لحظه ای چشمانم را بستم. درست مقابلم آن طرف سفره نشست و او بود که اولین کلام بعد از عقدمان را زد.
_وقتی سر سفره عقد سکوت کردی دلم لرزید... فکر کردم پشیمون شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. سرم را بلند کردم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش جا خوش کرد. لبخند روی لبانش پهن شد:
_الان که پشیمون نشدی؟
خنده ام گرفت:
_نه خوشبختانه.
دست دراز کرد سمت دیس برنج و در حالیکه در بشقاب مقابل من برنج میکشید گفت:
_پس چرا خجالتت رو کنار نذاشتی.
_چی؟!
_هنوز روسری سرته.
فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود.
_گفتم سختته.
آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم :
_چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟
_بله.
_حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟
ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد.
_سلام خانومم.
آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم :
_حامد!
_جان.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ استاد #رائفی_پور
🔖 «هرکسی نمیتونه به امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) برسه»
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خَسـته شُده ایم ازاین همه نیرنـگ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_143
بعد از ناهار همه ی مهمان ها رفتند اما دکتر ماند. آقا پیمان قول داده بود که خبر عقد ما به روستا برساند تا انروز کسی منتظر دکتر نباشد.
بعد از رفتن مهمان ها، من ماندم و دکتر و خانم جان.
خانم جان زیادی هوای حامد را داشت. آنقدر که فکر میکردم او را به اندازه ی مهیار دوست دارد.
به همین خاطر حتی نگذاشت در جمع و جور کردن خانه کمکش کنم.
این شد که من و حامد سمت باغ خانم جان راهی شدیم.
هیچ وقت فکر نمیکردم با همان دکتر سخت گیر و بهانه آور، در باغ سیب خانه ی خانم جان، قدم بزنم.
شانه به شانه ی هم راه میرفتیم که یکدفعه دست دراز کرد سمتم و پنجه ی دست راستم را گرفت.
تمام وجودم شعله کشید از گرمای دستش.
_روز اولی که اومدی روستا... فکر کردم از اون دخترای پر فیس و افاده ای هستی که واسه تفریح اومدی تو روستا خدمت کنی و کنار خدمت، بری بگردی و خوش باشی.
سرتا پا گوش شدم برای شنیدن حرفهایش.
_تایید این فکر من، همون گردش تو و گلنار بود که با یه مشت گردو برگشتی و من باز فکر کردم میخوای با اون گردوها، رشوه ی دیرآمدنت رو به من بدی.... یا اون بشقاب غذایی که برام فرستادی و من یقین حاصل کردم که هر روز میخوای یه بشقاب غذا برام بفرستی تا صدام در نیاد و تو رودربایستی گیر کنم و هیچی بهت نگم.
ایستادم و با خنده گفتم:
_شما هم در عوض وقتی فهمیدی من اینجور دختری نیستم اومدی تو آشپزخونه و ته قابلمه ی غذای منو درآوردی و خوردی، آره ؟
سرش را سمت آسمان بلند کرد و خندید :
_خب بی انصاف دستپختت عالیه... من دلم غذاهای تو رو میخواست و تو دیگه برام غذا نمی فرستادی!
با لبخندی که چند دقیقه ای بود روی لبانم جا خوش کرده بود، نگاهش کردم.
دستم هنوز میان دستش بود و گرمای وجودش، داشت مرا میسوزاند که سرش را سمتم برگرداند و طوری نگاهم کرد که آب شدم.
_اولین تجربه ی زایمان برای یه پرستار ناوارد چطور بود؟
سرم را با شرم پایین انداختم و ریز خندیدم :
_سخت... خیلی سخت.
یکدفعه مرا کشید سمت آغوشش. اول جا خوردم اما کم کم آرام شدم.
حتی تپش های قلبم منظم شد!
در حصار دستانش اسیر شدم و قلبم چقدر بلند می کوبید از این اسارت!
_خیلی دوستت دارم مستانه.
دوست داشتم همه عالم و آدم سکوت کنند و فقط او بگوید.
آنقدر کلامش در وجودم رسوخ داشت که سلول به سلول وجودم را به تسخیر درآورد.
_تو یه معجزه بودی برای زندگیم... من داشتم اسیر روزهای سرد و تنهایی میشدم... داشتم باور میکردم دنیا هیچ زیبایی برای ماندن و دیدن ندارد... اما تو با آمدنت مثل همین بهار، تو وجودم معجزه کردی!
خودم را آهسته از آغوشش جدا کردم. اما دستم را رها نکرد. هنوز دستم را میان دستش میفشرد که گفتم :
_شکوفه های درختای سیب باغ خانم جان را دیدی؟
نگاهش هنوز روی صورتم سایه انداخته بود و قصد جدایی نداشت که جواب داد :
_من خود بهار رو بروم ایستاده... دیگه نیازی به دیدن شکوفه ها ندارم.
از این تعبیر زیبایش، چشمانم باز سمتش آمد و چند ثانیه ای محو نگاه خاصش شد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•