فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح آخر هفته تون بخیرو☀️
به زیبایی گلها🌸🍃
قلب تون به زلالی آب✨
و کارهای روزمره تون❤️
روان و جاری چون جویبار✨
#صبحتون_سرشاراز_شادی☺️
مثل گل شاداب باشید🍃
#Story📲♥️
•
•
عروس خانھ حیـدر مبارکـت باشـد
شـروع زندگۍ
مشترک کـنار علـۍ🤍✨
صبحتونعلویفاطمی
════════════
ᴊᴏɪɴ°••🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
☁️⃟♥️
اون دخترۍ ڪه تو گرما چادر سرش میڪنھ🧕🏻
خُل نیست:|
گرمشھ!
اما یاد قول امانت داریش به مادرش زهرا میفتھ:)🌿
♥️🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_287
#مستانه
باز چند روزی آرامش برقرار بود و من از این آرامش برای نوشتن خاطراتم بهره گرفتم :
بعد از رفتن دکتر روحی از روستا، باز همه چی به حالت عادی خود برگشت.
من بودم و نگاه خاص و پر محبت حامد.
اما زندگی به خوشی ما هم رحم نکرد.
چند وقتی بود که متوجه ی سر و صدای پیمان و گلنار میشدم.
کنی با هم اختلاف داشتند. تا جاییکه که حتی یک شب، صدای شکستن چیزی آمد و فریاد بلند پیمان.
_بس میکنی یا نه؟.... از صبح تا شب توی این درمونگاه جون میکنم، هزار تا مریض دور و برم هستن، شبم تو روی اعصابم.... خفه میشی یا نه.
کلمات اثر دارند. آنقدر که حس کردم دل من هم همزمان با دل گلنار،. بلند و پر صدا شکست.
حامد هم طاقت نیاورد و از خانه بیرون زد. اما طولی نکشید که صدایش را از پشت در خانه ی پیمان و گلنار شنیدم.
_چی شده؟ مثل اینکه وقت استراحته ها!
و باز صدای پیمان بلند شد.
_خسته ام کرده بابا... از وقتی بی بی فوت کرده، داره منم مثل بی بی میخوابونه سینه ی قبرستون.
فوری چادر سر کردم و منم از خانه بیرون زدم.
پیمان و حامد توی پاگرد با هم حرف میزدند که سراغ گلنار رفتم.
انتظار داشتم کنج خانه گریه کند اما با دیدنش شوکه شدم.
خونسرد به نظر می آمد. داشت وسایل شام را میچید که با تعجب گفتم:
_گلنار!
سرش بالا آمد.
_سلام.... شام خوردی؟
_خوبی؟!
همان یک کلمه نگاهش را روی صورتم نگه داشت. حتما جای آن کلمه آنجا نبود!
نگاهش روی صورتم مانده بود که بغضی توی گلویش ظاهر شد.
طولی نکشید که اشکی از چشمش چکید.
_مستانه... یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_نه... بگو عزیزم.... چی شده؟
_من... من و پیمان.... به درد هم نمیخوریم.
حس کردم خرد شدم. انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد. اما باز مقابل گلنار خودم را حفظ کردم.
_نگو گلنار جان.... شما بعد اونهمه سختی به هم رسیدید.... یعنی چی به درد هم نمیخورید!؟
چشم بست لحظه ای و گفت:
_هر حرفی بزنم.... به من میگه تو نمیدونی... تو نمیفهمی... تو درس نخوندی... تو روستایی هستی.... تو تو تو.... دیگه خسته شدم مستانه.... من روستایی بی سواد... ولی پیمان خودش منو انتخاب کرد... اما حالا میگه، تو مجبورم کردی بخاطر از پدر و مادرم بگذرم.
باورم نمیشد! این حرفها حرفهای گلنار بود!
مثل آدم برفی سرد و یخ زده ای، تنها نگاهش میکردم و او همچنان میگفت:
_اگه این بچه نبود.... برای همیشه میرفتم... برمیگشتم خونه ی بابام و با نون خشکش میساختم ولی این حرفها رو نمیشنیدم.
_این چه حرفیه گلنار... شما دوتا چرا فراموش کردید که چه روزایی رو گذروندید و حالا که کنار هم هستید باید قدر هم رو بدونید!
پوزخندی زد.
_قدر هم رو بدونیم؟!.... چی میگی مستانه!
آه غلیظی کشید که نشان از حرفهایی داشت که از من مخفی کرده بود.
_گاهی دلم میخواد بمیرم.... دلم میخواد برم پیش بی بی.... به خدا اون دنیا اینجوری نیست.... آدما قدر همو میدونن...
_گلنار جان!.... این حرفا رو نزن... تو روحیه ی این بچه اثر داره.
_قربونش برم.... اینم بهم آرامش میده.... ولی یه حس عجیبی دارم مستانه.
_چه حسی؟
_نمیدونم چرا.
دستش را روی شکم بزرگش گذاشت و ادامه داد:
_فکر میکنم.... من این بچه رو نمیبینم.
_استغفرالله.... بس کن گلنار.... این حرفا چیه میزنی!.... خب همین حرفا رو به پیمان میزنی که عصبانی میشه بنده ی خدا.
باز آه کشید.
_دیگه دل کندم مستانه.... از همه ی خوشی ها دل کندم.... اصلا مگه میشه؟... عجیب نیست؟!... یادمه بی بی قبل از فوتش همش میگفت، دیگه دلم رو از اینجا بردم.... میگم مستانه.... منم به خدا دیگه دل به زندگی ندارم.... نه زندگی نه پیمان نه این بچه.
عصبی شدم و صدایم بی دلیل بالا رفت.
_بس کن.... این چرت و پرتا چیه میگی.... تو زده با سرت.... تو افسرده شدی.... حق داری بخاطر مرگ بی بی ناراحت باشی ولی حق نداری این حرفا رو بزنی.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت288
آنشب حامد با پیمان حرف زد و من با گلنار اما مشکل آندو فقط با همان صحبت من و حامد حل نشد.
خودم هم گیج شده بودم از اینکه نمیدانستم مشکل آندو از چیست.
فردای آنروز خودم برای صحبت کردن، به دیدن پیمان رفتم.
در زدم و صدایش آمد که :
_بفرمایید.
وارد اتاقش شدم.
_سلام.... خسته نباشید.
_ممنون.
جلو رفتم و میدانستم که حتما حدس زده است برای چه کاری سراغش رفته ام.
_میخواستم در مورد....
_میدونم... حال من واقعا خرابتر از گلناره.
_نه... خودتون رو با اون مقایسه نکنید... اون بارداره... نیاز به توجه بیشتری داره، و در عین حال، با فوت بی بی، حال روحیش هم بهم ریخته.
نفس بلندی کشید و خودکار مابین انگشتان دستش را روی میز گذاشت.
_من باید براش چکار میکردم که نکردم؟!.... هر وقت اومدم باهاش حرف بزنم، دم از مرگ و میر زد... چقدر بهش گفتم بس کن... گوش نکرد.... خب منم یه طاقتی دارم.... بردمش مسافرت که حال روحیش خوب بشه.... قربون صدقه اش رفتم.... ولی فایده نداشت.... مدام میگه، من میمرم میرم پیش بی بی.... خوش بحال بی بی.... منم خسته کرده.... من بخاطر گلنار چندماهه دیدن پدر و مادرم نرفتم...
_خب برید....
_برم؟!.... چه جوری برم؟! تا حرف اونا رو میزنم میگم ازدواج ما از اولشم اشتباه بود.... خب من چکار کنم؟!
آهی سردادم و گفتم:
_سر در نمیارم.... شما با هم خوب بودید!... آخه این مشکلات از کجا پیداش شد؟!
او هم سکوت کرد و همان لحظه، در باز شد و حامد در آستانه ی در پیدا. با دیدنم کمی تعجب کرد و فوری اخمی به صورتش آمد.
قطعا باز دعوایم میکرد.
_چی شده؟
پیمان پرسید و حامد که انگار با دیدن من مطلبی که سراغش آمده بود را از یاد برده بود گفت:
_بعدا باز میام.... فعلا شما دنبال من تشریف بیار.
اشاره ای به من کرد و من همان لحظه زیر لب گفتم:
_وای.
دنبالش رفتم تا وارد اتاقش شدم، توبیخم کرد.
_مستانه باز شروع کردی؟!
_چی رو؟!
_باز بری با پیمان و گلنار حرف بزنی.... ولشون کن.... میخوای یه دردسر دیگه برات درست بشه؟
_حامد آخه....
صدایش تا مرز فریاد هم رفت.
_آخه بی آخه... دیشب با گلنار حرف زدی، منم با پیمان حرف زدم.... پس دیگه تمومش کن.
سرم را پایین گرفتم و آهسته گفتم:
_خیلی خب.... اینکه دیگه داد و بیداد نداره.
یا نشنید یا خودش را به نشنیدن زد.
_برگرد پیش محمد جواد.
و من برگشتم اما مشکل گلنار و پیمان حل نشد. شاید پیمان بخاطر رعایت حال گلنار سکوت کرد اما این سکوت از رضایت نبود.
و بالاخره رسید آن طوفانی که باید از راه میرسید تا باور کنم که بزودی باید از آن روستا و خاطراتش خداحافظی کنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجقاسم
♦️ملک رفت ...
داعش رفت ...
ما هم می ریم ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💚⃟🌿¦⇜#بیو
[ إِلاَّمَنْتابَوَآمَنَوَعَمِلَعَمَلاًصالِحاًفَأُوْلئِكَ
يُبَدِّلُاللهُسَيِّئاتِهِمْحَسَناتٍوَكانَاللهُ
غَفُوراًرَحيماً..]
+بیراههزدن هایتهم،برایمن ...
بهاولیندوربرگردانکهرسیدی؛
توفقـــطبرگرد ....!
جبرانگذشتهاتراخودمضمانتمیکنم!
#خداےخوبم♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱•
± تعجیلکن به خاطر صدها هزار چشم
ای پاســـخ گرامی امن یجیبها🦋✨
#السلامعلیڪیابقیةالله..❤️
#اللھمعجللولیڪالفرج🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهادٺفقطدرخون
غلطیدننیسٺ . . ."!"💛✨
شهادٺهنگامےرخمےدهد
ڪهـ دلٺاززخمِڪنایهـ وتڪه
پراڪنےدیگرانبگیرد . . . :(
و خونهمان
اشڪےسـت
ڪهـ از آه دلٺجارےمےشود . . . :(
وآنهنگامڪهـ مردانبهـ دنبال
راهےبراے شهادٺهسٺند
ٺواینجاهرروزشهیدمےشوے
شهیدهےحجاب . . ."!"
#حجاب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_289
آنروز.... آمد. همان روزی که ف قرار بود همه ی بلاها از آنروز شروع شود.
تازه فرنی محمد جواد را داده بودم که صدای فریاد گلنار را شنیدم.
سراسیمه چادرم را سر کردم و از خانه بیرون زدم.
صدای بلند گلنار و گریه هایش داشت دستور توقف تپش های قلبم را صادر میکرد.
_چی شده؟
نگاهم در بین گریه های گلنار به پیمان افتاد که از پله ها بالا آمد و با عجله گفت:
_تو کجا میخوای بیای.... من و حامد با هم میریم.
و گلنار با گریه گفت:
_بذار منم باهات بیام... شما تنها نمیتونید.... تازه نمیشه درمونگاه خالی بمونه.
و اینبار صدای فریاد پیمان برخاست.
_میگم نه.... میخوای کجا بیای؟... یکی باید فقط تو رو جمع کنه.... درمونگاه بازه... با نبودن دو تا دکتر چیزی نمیشه...
و باز گلنار اصرار کرد.
_بذار من باهاتون بیام پیمان.
و پیمان عصبی فریاد زد:
_بهت میگم نه.... چرا داری وقت ما رو میگیری؟.... بذار زودتر بریم.
و گلنار که انگار پاهایش یک لحظه جا خالی کرد، سمت زمین سقوط کرد.
سمتش دویدم که پیمان گفت:
_هواشو داشته باشید....
_چی شده؟
_مش کاظم حالش بد شده....
و آهسته، دور از چشم گلنار لب زد :
_احتمالا سکته کرده.
انگار قلبم از کار افتاد. دستم از بازو شل شد. نگاهم هنوز به پیمان بود که با چشم به گلنار اشاره کرد.
_هواشو داشته باش.
و رفت. و گلنار بود و اشک هایش.
مگر میتوانستم آرامش کنم!؟
کار سختی بود. و چه لحظات سختی گذشت.
دلم آشوب بود. شاید از همان لحظه ، داشتم امواج آمدن بلا را حس میکردم. من بودم و گلناری که ساعتی اشک ریخت و کمی بعد آرام شد.
آرامشش عجیب بود!... خیره شد به دیوار روبرو و مرا نگران کرد.
_خوبی گلنار جان؟
_مستانه!
_جانم....
_یه چیزی بگم.... سرم داد نمیزنی.
خشکم زد.
_چی میخوای بگی مگه؟!
سرش را سمتم چرخاند. حتی قبل از آنکه به زبان بیاورد، از دیدن طرز خاص نگاهش، دلم لرزید.
_اگه.... اگه اتفاقی افتاد.... هوای بچه ی منو داشته باش.
حس کردم مرگ را پیش پیش تجربه کردم.
نفسم گرفت و تنم سرد شد اما برخلاف درخواست گلنار، سرش فریاد زدم.
_خیلی احمقی.... واسه چی همچین فکرایی میکنی؟!.... با همین فکرا زندگیت رو داری نابود میکنی.... میدونی پیمان هم بخاطر همین حرفاته که ازت دلخوره؟
سکوت کرد لحظه ای. از آن دسته سکوت های متفکرانه ای که خودش هزار تا حرف داشت و من واقعا نمیخواستم حتی به مفهوم سکوتش فکر کنم.
و باز با حرص سرش جیغ کشیدم.
_خیلی نامردی گلنار.... اعصاب منم بهم ریختی با این حرفت.... این چه حرفی بود زدی!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•