●◈●◈●◈●◈●◈●
◈●
●
تلنـــــــــ❗️ــــــــگر
👌برحـــــذر باش ازاینڪہ :
✔نـــــمازبخوانے
✔روزه بـــــگیرے
✔قـــــرآن بخوانے
✔نـــــماز شب بخوانے
✔صـــــدقہ وانفاق ڪنے
✔ڪارهاے مردم را راه بیندازے
❗️اما یڪے دیگہ بیاد با خیال راحٺ
نیڪے ها و حسناٺ تو را بردارد ⁉️
#غــــــــــیبٺنــــــــــڪن 📛
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلانھـ 🌱
•‹مثلاچۍمیشہیھوبہتونخبربدن؛
فلانۍڪربلآتونردیفہ[😍]
مہمونامامحسینین؏...
حتۍفڪرکردنبہششیرینہ![😇]
ڪربلآ...[💔]
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹📘✨›
-
-
عشقیعنے؛
دڔمیاݩصدهزاراݧعطرخاڝ
عاشقعطرحریمڪربڷاباشۍوبس!
-
-
🦋⃟❤️↝| #ڪربلا
┈┈┈┈┈🌻┈┈┈┈┈
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••
«📒🖊»
كارزشتىكهتورابرنجاند،نزدخداونداز عملىكهتورادچارخودبينىنمايدبهتراست.
#نهجالبلاغه|حڪمت46💛
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رهبرانهـ🌙
بنازم قدرت دست خدا را😍❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_365
از روزی که به خانه ی مهیار و رها رفتم، سه روز گذشت.
اما نه حرفی از مهیار شنیدم و نه حتی خودش را دیدم. منتظر اقدامی از سوی او بودم.
میخواستم قبل از آنکه فکرم یا حتی قلبم را درگیر احساسات گذشته کنم، حرفهای مهیار را هم بشنوم.
حتی به خانم جان هم نگفتم که چرا و چطور آقای پورمهر بچه ها را برگرداند.
تا اینکه اواخر روز سوم بود. هوا رو به غروب بود که مهیار تنها به خانه ی خانم جان آمد.
مثل همیشه محمد جواد دویده بود سمت در و در را باز کرده بود و صدای فریادش تاخانه آمد.
_مامان.... عمو مهیار اومده....
فوری از جا پریدم و روسری بلندم را روی سرم انداختم که خانم جان با تعجب گفت:
_اون بخواد بیاد تو یا الله میگه.
و همان شد.
_یا الله.... یا الله.... خانم جان.... هستی؟
_بیا تو مهیار جان.
و آمد. از نگاه به او بی دلیل فرار میکردم. وقتی در آستانه ی در ایستاد، نگاهم کرد و سلامی گفت و من سر به زیر در حالیکه وانمود میکردم دارم اتاق را جمع و جور میکنم، دور اتاق میچرخیدم.
_چایی ات رو به راهه خانم جان؟
_مستانه چایی میاری؟
_نه.... میخوام از دست خودتون بخورم.... با مستانه هم کار دارم.
نگاه تیز خانم جان بین من و مهیار چرخید.
_باشه.... پس من میرم چایی بیارم.
_عجله نکن خانم جان شاید حرفامون طول بکشه.
و خانم جان که پنجه های دو دستش را زمین گذاشته بود تا برخیزد، سرش سمت مهیار بالا آمد.
_پس اصلا چایی هم نمیخوای!.... اومدی فقط با مستانه حرف بزنی؟
مهیار خندید و من لبخندم را پنهان کردم.
_آره دیگه.... تا شما ایوان رو یه آب و جارو بزنی و بساط سماورت رو راه بندازی و چایی دم کنی ما اومدیم.
خانم جان با پوزخند گفت:
_پس در واقع داری منو میفرستی پی نخود سیاه.
اینبار من هم صدای خنده ام همراه با مهیار برخاست. و خانم جان یک یا علی گفت و از اتاق بیرون رفت.
_میشه توی باغ با هم حرف بزنیم؟
_باشه.
و او سمت باغ رفت و من دنبالش.
به ایوان خانم جان که رسیدم، دیدم یک پاکت بزرگ خوراکی به بچه ها داده تا سرگرم باشند.
با لبخندی نگاهم را از بچه ها گرفتم و دنبال مهیار رفتم .
سمت درختان ته باغ رفت و ایستاد. من هم مقابلش ایستادم که پرسید:
_اینجا برات آشنا نیست؟
نگاهم به اطراف چرخید.
_نه....
لبخندی زد.
_چقدر زود از خاطرت محو شدم مستانه!.... اینجا همونجایی که بعد از چند سال وقتی هر دو اومدیم خونه ی خانم جان و خانم جان گفت از ته باغ سیب بیاریم، اومدیم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_366
نگاهم دقیق تر به اطراف چرخید.
راست میگفت!.... چند سال پیش قبل فوت پدر و مادرم.... همون شبی که خانم جان به بهانه ی سیب ما را فرستاد باهم حرف بزنیم و وقتی برگشتیم، خودش
پایش را کرد توی یک کفش که اگر جواب بله ندید، حق خوردن سیب از باغ مرا ندارید.
و این شد که اتفاقات دیگر افتاد و راه ما از هم جدا شد.
سکوتم که طولانی شد، مهیار باز سر صحبت را باز کرد.
_با من ازدواج میکنی مستانه؟
هنوز به گذشته فکر نکرده، به احساسات قفل زده در صندوقچه ی خاطرات اهمیت نداده، قلبم با همان پرسش ساده ی او به تپش افتاد.
از نگاه مداومش فرار کردم. که ادامه داد:
_چرا جوابم رو نمیدی؟
مجبور شدم، نگاهش کنم. و همان نگاه ساده یادم آورد که چقدر دوستش دارم. و چقدر با خودم و احساساتم جنگیدم تا بتوانم این حس غالب را پنهان یا حتی نابودش کنم.
نگاهش چند ثانیه ای توی چشمم ماند که نفس بلندی کشید و ناامیدانه سرش را پایین انداخت.
_پس جوابت منفیه.....
_نه.....
با شنیدن همان نه، ساده، دوباره سر بلند کرد و نگاهم.
و من اینبار طاقت نگاه پر عشقش را نیاوردم.
_شرط دارم مهیار.
با لبخندی پر شوق جوابم را داد:
_همه ی شرایطت قبول.
_بذار بگم....
_بگو....
_اولا هیچ کسی نباید از ازدواجمون خبردار بشه جز خانم جان و عمه..... خانواده ی رها به هیچ وجه نباید بفهمند...
فوری گفت:
_قبول....
_ثانیا..... من بعد از عقد، همینجا پیش خانم جان میمونم و جایی نمیام... و تو هم هفته ای یکی دوبار در طول روز میتونی بیای دیدنم و حق موندن نداری.... باید شب ها پیش رها باشی.
نگاهش کمی رنگ باخت. اما اعتراضی نکرد.
_حق طلاق هم باید به من بدی.
_این دیگه چرا؟
_من هر وقت احساس کنم رها نمیتونه ازدواج من و تو رو تحمل کنه.... طلاق میگیرم..... اون همسرته و من بعد از مرگ حامد و جریان سرپرستی بچه ها مجبور شدم زیر بار این ازدواج برم.
سرش را از من برگرداند.
_پس عشقی در کار نیست؟
_تو فکر کن نیست.... عشقت رو هم بذار برای رها.... من نیازی به عشق تو ندارم مهیار.... من فقط بچه هام رو میخوام، همین.
با غصه گفت:
_میفهمی چی میگی مستانه؟.... میفهمی داری چطوری منو با غرورت زیر پا له میکنی؟
صدایم بالا رفت.
_شرایطم همینه و عوض نمیشه.... اینا واسه آرامش رها لازمه..... برای این نمیخوام حتی یکبار آه بکشه که چرا من شوهرش رو ازش گرفتم..... من شوهری نمیخوام که همسر اولش هر شب آه بکشه، اشک بریزه که زندگیش رو خراب کردم..... من از آه مظلوم میترسم مهیار... حالا شرایطم رو قبول میکنی یا نه.... فکراتو بکن.... من حتی برای جواب منفی تو هم خودمو آماده کردم.... فوقش بچه هام رو از دست میدم ولی حاضر نیستم آه رها رو برای خودم بخرم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام🌸
صبح زیباتون بخیر
آرزو می کنیم 🌸
در این روز زیبا
دلتون پر از محبت 🌸
هفته تون پُر از رحمت
زندگیتون پر از برکت
لحظههاتون پر از موفقیت 🌸
و عاقبتتون ختم به خیر باشه
امیدوارم در کنار عزیزان
هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌸
❖
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه🌱✨
مراقبِ نمک های زندگـی تون باشید....
#پـدرومـادر❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«عاشقـــانهتَرین» ابراز علاقه
هم متعلق به «شاملوعه» اونجا که میگه:
من غرور مطلقم «آیــــدا»
و افتخارِ «مَــــن» این است که
بندهی «تـــــو» باشم..♥️🪴✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام🌸
صبح زیباتون بخیر
آرزو می کنیم 🌸
در این روز زیبا
دلتون پر از محبت 🌸
هفته تون پُر از رحمت
زندگیتون پر از برکت
لحظههاتون پر از موفقیت 🌸
و عاقبتتون ختم به خیر باشه
امیدوارم در کنار عزیزان
هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌸
❖
❣
🌻آیت الله تهرانے(ره):
🌸پدرماز عبدالکریمکفاش پرسیده
بود چرا امام زمان(عج) به دیدن
تو مےآید؟
🌱سیدعبدالکریم گفت: حضرت به
من فرمود: چون تو #نفــسـت را
کنارزدهای منبه دیدارت مےآیم.
#بیوگرافی
.
•
- تا کسـے رُخ ننماید زِکسـے دِل نَبَرَد
دلبـرِما، دلِما بُـرد وَ بهھ ما رُخ نَنِمـود!🪴🌼
#امـامزمـانم♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه بدم میدونی
خیلی برام عزیزی♥️🌱
اللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_367
حرفهایم که تمام شد، آنقدر مهیار در فکر فرو رفت که دیگر حرفی نزد.
آن شرط آخری را حتی حدس هم نزده بود!
و همان شرط آخر بود که او را به فکر فرو برد.
سمت ایوان خانم جان برگشتیم که خانم جان با آن شامه ی تیزی که داشت، پرسید:
_خب نتیجه ی صحبتت با مستانه چی شد؟
و مهیار با آن ذوق و شوقی که دیگر در او دیده نمیشد، سر بلند کرد سمت خانم جان.
_صحبت کردیم دیگه.
خانم جان سینی چایی را سمت من و مهیار کشید که نگاهی به بچه ها انداختم و دیدم کل خوراکی ها را خورده اند.
_محمد جواد!.... مامان جان.... اونا رو خوردی دیگه شام نمیخوری؟
و محمد جواد انگار اصلا حرف مرا نشنید و تنها با انگشتان دستانش، مزه ی نمک پفک نمکی را باز چشید و رو به مهیار گفت:
_عمو مهیار.... من بستنی هم میخواستم.
و مهیار که یکدفعه با صدای محمدجواد از افکارش بیرون آمده بود، فوری پرسید:
_چی عمو؟
_میگم من بستنی هم میخوام.
_باشه عمو جان.... چشم.
و خانم جان بالافاصله پرسید:
_شام اینجا میمونی؟
مهیار با تامل سکوت کرد که من به جای او جواب دادم:
_نه خانم جان.... مهیار میخواد بره.... رها تنهاست باید زودتر بره.... چاییتو بخور که بری.
نگاه متفاوت مهیار سمتم آمد. لحظه ای نگاهش را در چشمانم ثابت نگه داشت.
چایش را خورد و همانطور که من گفته بودم رفت.
برای من سخت تر از او بود که به شرایطم پایبند باشم. چون او هنوز نمی دانست که چقدر دوستش دارم و تنها چون خودم، با حادثه ی آمدن زهره، نامزد سابق حامد، حال روحی ام دگرگون شده بود، میتوانستم حال رها را درک کنم که چقدر با همه ی انکاری که داشت، حالش خراب است.
او خودش این پیشنهاد را داده بود و کدام زنی همچین بلایی سر زندگی خودش می آورد؟!
مگر اینکه رها اینکار را از روی اجبار و ترس، از پیشنهادات دیگر عمه افروز و خانم جان، داده بود.
و چقدر بد حسی است که زنی بداند در گذشته ی شوهرش، زنی بوده، که شوهرش عاشق او بوده است.
من حال رها را درک میکردم. و به همین خاطر نمیخواستم دردی به دردهایش اضافه کنم.
نمیخواستم با بی انصافی، مثل یک همسر برای مهیار باشم و رها را در آتش حسرت بسوزانم.
من خودم یک زن بودم و این ها را درک میکردم.
آنشب حتی خانم جان هم فهمید که صحبت های من و مهیار یک صحبت عادی نبود و حتی در مورد موضوع صحبت هم پرسید اما من در جوابش گفتم:
_اگه خواست خودش بهتون میگه.
و خانم بدجوری تو پرش خورد!
شاید انتظار این رفتار من را نداشت.
اما چندان هم طول نکشید که خانم جان همه چیز را فهمید.
چون.........
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_368
دو روز بود که خبری از مهیار نبود. و من تمام سعی ام را کرده بودم که بتوانم مقاومت کنم و خبری از او نگیرم.
روز سوم بود که.....
بچه ها توی حیاط خانم جان بازی میکردند و جیغ و شادی شان تمام حیاط را پر کرده بود که صدای زنگ در حیاط آمد.
و همان صدای زنگ، باز مسابقه ای شد بین بچه ها که هر کسی بتواند زودتر در را باز کند، برنده است.
و محمد جواد مسلما زودتر از بهار میرسید به در.
و در را گشود. مهیار بود. و من با دیدن دسته گلش قلبم ایست کرد.
قبل از آنکه لبخندم تمام ذوق و شوقم را لو بدهد، سمت خانه دویدم.
روسری ام را روی سرم انداختم و همانجا در اتاق ماندم تا خودش بیاید و آمد.
_سلام....
سمتش چرخیدم. بلوز مردانه ای لیمویی پوشیده بود و چقدر به او می آمد.
_سلام.... فکراتو کردی؟
_اگه فکرامو نکرده بودم الان با دسته گل اینجا نبودم.... ولی یه کم شرایطت غیر منصفانه بود.
اخم کردم و با جدیت زل زدم به چشمانش که بر خلاف آنکه اخمم را دید؛ اما باز میخندید.
_غیر منصفانه بود!.... غیر منصفانه اینه که همسرت اشک بریزه.... و تحت فشار روحی خودش این پیشنهاد رو بده.... نمیخوای شرایط من رو بپذیری حرفی ندارم.... میتونی بری.... اجبار که نیست.
جلو آمد و دسته گلش را جلو آورد و گفت:
_نیومدم جا بزنم.... چشم.... همه ی شرایطت رو قبول .... تو چرا همش میخوای جا بزنی؟!
_جا نمیزنم ولی نمیخوام بعد از عقد گلایه ای باشه.
_خب من تسلیم نه الان گلایه ای دارم نه بعد از عقد.... حالا شما بگو تکلیف چیه؟
حالا نوبت گرفتن دسته گلش بود.
دسته گل را گرفتم و نتوانستم لبخندم را مهار کنم و زیر لب آهسته گفتم:
_به خانم جان بگو.... با شرایط ضمن عقد من.
_به پدر و مادرم چی؟
_به اونها هم بگو ....
_پس اول به مادرم میگم.... اون خودش بهتر بلده به خانم جان بگه.
از شنیدن این حرفش، خنده ام گرفت و چشمانم محو چشمانش شد که آهسته لب زد:
_شام با بچه ها بریم رستوران؟
_نه.... رها تنهاست.
_رها اجازه داده و برای اینکه ما عقد کنیم یه هفته رفته شمال پیش مادرش.
_راستش بگو..... مجبورش کردی؟
اخم کرد.
_چی میگی مستانه؟!.... من حتی از تو باهاش حرفم نزدم.... خودش پرسید چی شد.... منم شرایط هفت خوان رستمی که برام گذاشتی رو براش گفتم.... به خدا وقتی شنید لبخند زد و گفت؛ پس میره شمال پیش مادرش تا مراسم عقد ما تموم بشه.
_ پس ..... زودتر به عمه افروز بگو.... نمیخوام وقتی رها برگرده ما رو باهم ببینه.
_یا خدا.... هنوز عقد نکرده، شروع شد.
چپ چپ نگاهش کردم که خندید:
_تسلیم بابا.... افسار ما دست شما.... بتازون.... شما سوارکار ماهری هستی.
_دور از جون....
_نه والله.... کی همچین شرایطی رو جز من دو گوش دراز، قبول میکنه.
طرز بیانش طنز قشنگی داشت طوری که مرا به خنده انداخت و من با گوشه ی روسری ام به بازویش کوبیدم.
_بس کن گفتم.
باز هم خندید :
_اونم چشم.... دیگه چی؟..... بار ببرم؟ یا سوارم میشی؟
با اخم و خنده گفتم:
_میزنمت مهیار ها.
لبش را گزید و به طرز بامزه ای گفت:
_اوه!.... اون دیگه بعد عقد.
شیطنت نگاه و کلامش داشت دوباره روزهای خاطره انگیز گذشته را برایم مرور میکرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پس از ظهور - @emamzaman_12›.mp3
915K
« وقتیقائمـ ما قیامـکند... »
سعی کنیم بسازیمـ،
اماخودمون چپ نکنیم...☘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
ﺷﺎﻳـﺪ بهترین لحظہهایے
کہ باﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘـیم
نمازاے دو نفـرهمون بود..💕
ﺍینـ کہ ﻧﻤﺎﺯاﻣـﻮ بهش ﺍقتدا ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ
ﺍگہ ﺩﻭﺗـﺎیے² کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ
ﺍﻣﻜﺎن ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤـﺎﺯﺍﻣﻮنُ ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم
منطقـہ کہ میرفت
تحمُـلِ خونہ بدونِ حمـید
واسم سخت بود ..🙃
"وقتے تو نباشے چہ امیدے بہ بقایم
این خانہے بےنام و نشان سهم کلنگ استـ "
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید حمید باکرے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عاشقونہ_طورے
ایـسـت قـلـبـے|💉|
فقط اونجا که.............♥️
سرتو بلند میکنے|🙄|
میبینے اونم داره نگات میکنه O:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_369
بعد از شام آنشب، که مهیار مهمانمان کرد، از فردای آنروز برای کارهای عقد راهی محضر شدیم.
با آنکه هنوز خانم جان چیزی نمیدانست و قرار بود عمه افروز همه چیز را به او بگوید اما از همان شام شب قبل که همراه من و مهیار نیامد و طاقچه بالا گذاشت، حدس زدم که یه چیزهایی فهمیده است.
و درست روز بعد وقتی از صبح با مهیار برای کارهای محضر و آزمایش، رفتم و بچه ها را به خانم جان سپردم، و سر ظهر باز همراه مهیار برگشتم، اخم هایش شامل حالمان شد.
تا زنگ در خانه را زدیم، انتظار داشتیم که محمد جواد در را باز کند، اما با دیدن خانم جان و اخم های محکمش، جا خوردیم.
از جلوی در کنار رفت و اول من بعد مهیار وارد حیاط شد.
حتی سلام هم نکرد و من و مهیار بودیم که سلام کردیم.
فقط در جواب، سری تکان داد و دستش را به نشانه ی ورود ما به خانه دراز کرد.
من و مهیار شوکه از این رفتار خانم جان تا پله ها رفتیم که یکدفعه صدایمان زد.
_واستید ببینم.
ایستادیم و برگشتیم سمتش. کنار حوض وسط حیاط ایستاده بود و شلنگ شیر آب را در دستش گرفته بود که گفت:
_بیایید جلو ببینم.
هر دو چند قدمی جلو رفتیم که چشم چپش را برایمان تنگ کرد و گفت:
_حالا من باید از افروز بشنوم که شما دوتا میخواید عقد کنید؟!
مهیار تا خواست حرفی بزند، من گفتم:
_من گفتم شاید عمه بتونه بهتر به شما بگه.
لبش را کج کرد و ادای مرا در آورد.
_شاید بهتر بتونه بگه؟!.... اونروز ازت پرسیدم مهیار چکارت داشت با هم رفتید ته باغ حرف بزنید، اونروز هم شک کردم ولی گفتی خود مهیار اگه صلاح بدونه میگه.... من محرم شما نیستم؟!.... با شمام!
هر دو سکوت کردیم و سرمان را پایین انداختیم که خانم جان شیر آب حوض را باز کرد و با شلنگ آب من و مهیار را سر تا پا خیس!
جیغ کشیدم و خنده کنان فرار کردم و مهیار تا خواست فرار کند خانم جان سرش فریاد زد:
_واستا ببینم.... باید سر تا پاتو بشورم که لباس دامادی تنت بشه.
و بچه ها با این فکر که خانم جان اجازه ی آب بازی داده است سمت حوض دویدند و یک آب بازی خانوادگی شکل گرفت.
همه با هم خیس شدیم! حتی خود خانم جان. و مزه داد.... بعد از یکسال و نیم از فوت حامد صدای خنده ام در خانه ی خانم جان پیچید.
کار خاصی نداشتیم. من فقط یک حلقه خواستم و عمه اصرار که باید اینه و شمعدان هم بگیرم.
میگفت شگون زندگی مشترک اینه و شمعدان است!
من که باور نداشتم اما خریدم. و روز عقد فرار رسید. فقط ما بودیم و عمه افروز و آقا آصف و خانم جان و البته فقط آقای پورمهر....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_370
عقد ساده ی ما، لبخند و اشک را به صورت خیلی ها آورد.
بعد از مراسم عقد حال متفاوتی داشتم. تمام فکرم بی اختیار سمت حامد بود!
و آنقدر حالم متفاوت بود که پیک خوش خبرش از راه رسید.
آقای پورمهر یک انگشتر هدیه کرد و وقتی داشت انگشتر یادگاری اش را دستم می انداخت، آهسته زیر گوشم گفت:
_دیشب خواب حامد رو دیدم.
اسم حامد اشک را به چشمم آورد. نگاهم سمت آقای پورمهر بود که ادامه داد:
_گفت برای مستانه خوشحالم.... آینده ی خوبی داره... خیالم بابتش راحت شد.
این حرف آقای پورمهر، مرا به گریه انداخت.
دستی به سرم کشید و پیشانی ام را بوسید و گفت:
_گریه نکن دخترم.... حتما این عقد به صلاحت بوده که حامد اینو گفته.... ان شاء الله خوشبخت بشی.
خواب آقای پورمهر، آرامم کرد. انگار آن دسته از وسوسه هایی که نفوس بد میزد در وجودم، با شنیدن خواب آقای پورمهر، همگی دود شد و از بین رفت!
بعد از عقد همه ناهار مهمان خانم جان بودیم. غذا ساده بود اما این اولین ناهار دورهمی بود که بعد از مدت ها، با دل خوش، برگذار میشد.
بعد از ناهار داشتم توی جمع کردن ظرفها به عمه و خانم جان کمک میکردم که تا ظرفها را توی ظرفشویی ریختم، عمه مچ دستم را گرفت.
_ول کن اینا رو.... مهیار با بچه ها ، رفته بالا.... تو هم برو.
_آخه اینهمه ظرف.....
اخمی حواله ام کرد.
_ظرفها مهم نیست..... برو دیگه.
حرف عمه را گوش دادم و سمت پله ها رفتم. روی آخرین پله که ایستادم، صدای خنده ی بچه ها را شنیدم.
آهسته سمت در اتاق رفتم و پشت در اتاق ایستادم.
_خلاصه.... یه روز که آقا گرگه خیلی گرسنه اش بود اومد دم در خونه ی شنگول و منگول....
لبخند زنان در اتاق را باز کردم. مهیار آنقدر غرق داستان بود که متوجه ی ورودم نشد.
آهسته جلو رفتم و کنار بالشت محمد جواد، دراز کشیدم. تازه آن موقع بود که نگاه مهیار سمتم آمد.
اما وقفه ای بین داستانش نیافتاد. و من هم مثل بچه ها نگاهش کردم و غرق داستانش شدم.
آخر داستانش که رسید، بچه ها را بوسید و گفت:
_حالا هر کی بخوابه و حرف نزنه..... براش یه اسباب بازی خوب میخرم.
و بچه ها فوری چشم بستند و خودشان را به خواب زدند.
نگاه مهیار حالا سمت من آمد.
_خوبی؟
لبخندی زدم.
_معلومه که خوبم....
_بریم تو باغ قدم بزنیم؟
_بریم.
در اتاق را بستیم و سمت باغ خانم جان رفتیم. ته حیاط.... همانجایی که اولین بار خودش بحث را شروع کرده بود، رسیدیم. روی زمین، زیر سایه ی درختان سیب نشستیم.
نگاهم بین درختان سیب چرخید که دستش را روی شانه ام انداخت و مرا سمت خودش کشید.
_همه سخت گیری هات رو قبول کردم تا اینجوری پیشت باشم.... روزهای سختی که تو پشت سر گذاشتی، برای منم سخت بود..... اون روزی که اومدی لبه ی چاه ایستادی رو یادته؟..... شب تا صبح نخوابیدم مستانه..... به خدا توی همه ی سختی هات، منم سختی کشیدم.... طاقت دیدن اشکات رو نداشتم.... طاقت دیدن غصه هات رو نداشتم.... ولی از امروز دیگه همه چی تموم میشه.... بهت قول میدم.
سرم را به شانه اش تکیه دادم که بوسه ای روی سرم نشاند و گفت:
_خیلی دوستت دارم مستانه....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
مَن رَجاكَ فَلا تُخَيِّب أمَلَه
ڪسے را کہ بہ تو اُمـید دارد
نا اُمـید نکن..🦋
#مولاعلے'؏'
غررالحکم ، حدیث⁴²²
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پیامبر مهربانے ها :
«العِشْق مِن غیرِ ریبَہ کفارهٌ لِلذُّنوب»
عشق پاڪ♥️ ، ڪفاره گناهان است
-کنزالعمّال-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهیدانہ🥀
ما کہ رفتیم ؛ مآدرے پیر دارم!
و زنے و سہ³ بچہ ےِ قد و نیم قد
از دار دنیـٰا چیزے ندارم..
اِلا یك پیام!
یقہتان را مےگیرم
اگر ولایت فقیہ را تنهآ بگذارید🙂✋🏻
شهید مجید مُحمدے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_371
#محمدجواد
بالاخره اتوبوس به تهران رسید.
خون جگر شدم در این سفر از دست دلارام.
آخرش هم قهر کرد و هر کاری کردم حلال نکرد!
دیگر مهم نبود. خدا خودش میدانست که من برای چی سرش فریاد زدم و چقدر بابت سهل انگاری هایش حرص خوردم.
اذان صبح بود که به تهران رسیدیم.
با همان چمدان های در دستمان پیاده تا خانه رفتیم. راهی نبود.
کلید انداختم و در را باز کردم. فکر میکردم مادر حتما خواب است.
ولی وقتی او را پشت میز ناهار خوری در حال نوشتن دیدم، متعجب شدم.
_سلام.... شما که بیداری!
لبخندی زد و گفت:
_آره گفتم تا شما بیایید بیدار باشم.
و بعد نه سمت من آمد و نه سمت بهار.... یکراست رفت سراغ دلارام و او را که از خستگی و خوابآلودگی حتی سلام هم نگفته بود، در آغوش کشید.
_زیارتت قبول دخترم.
و پیشانی دلارام را بوسید.
اما دلارام با بی حالی تنها تشکری کرد و سمت اتاقش رفت.
بعد از رفتن دلارام، بهار سمت مادر رفت.
_قربونت برم.... دلم واست یه ذره شده بود.
و در حالیکه صورت مادر را غرق بوسه میکرد گفت:
_الان یه صبحانه میذارم باهم بخوریم.
نشستم روی مبل و از خستگی سرم را تکیه دادم به لبه ی آن.
بهار زیر چایی را روشن کرد و در حالیکه سفره ی صبحانه را میچید گفت:
_جات خیلی خالی بود مامان.... کاش با ما می اومدی.
_نشد.... در عوض کلی داستانم رو نوشتم... خونه ساکت بود و منم وقت زیاد داشتم.
چشمانم را بسته بودم و سرم هنوز تکیه زده به لبه ی صندلی بود که گفتم:
_در عوض باز آشوب به خونه برگشته و نمیتونی یه چند وقتی داستانت رو بنویسی.
بهار اخمی کرد و مادر با لبخند نگاهم.
_سخت نگیر محمد جواد....
این سخت نگیر، بیشتر از هر فحش و ناسزایی حرصم میداد.
کمر صاف کردم و نشستم روی صندلی و روبه بهار گفتم:
_سخت نگیرم یعنی چی دقیقا؟! .... تموم سفر حواسم به این دختره بود.... حالا ناز کردناش بماند.... تو که دیدی چه بلایی سرمون آورد!
مادر متعجب نگاهمان کرد.
_چی شده مگه؟
_هیچی مامان جان.... محمد جواده دیگه.... با این دلارام آبشون توی یه جوب نمیره.
مادر هنوز از حرفهای ما چیزی سر در نیاورده بود که تکیه زدم دوباره به پشتی صندلی ام و گفتم:
_آره مادر من..... به ما نیومده به کسی خوبی کنیم.
بهار آهسته با حرص لب زد.
_بس کن محمد جواد.... شاید بشنوه.
زیر لب لااله الا الله ی گفتم و ناچار سکوت کردم.
لااقل جای شکرش باقی بود که مسافرتمآن تمام شده بود.
چون من یکی دیگر تاب تحمل کارهای دلارام را نداشتم.
بعد از صبحانه، برای استراحت به اتاقم رفتم تا با یک خواب راحت، سختی سفر زیارتی مشهد با آن مهمان بد قلق امام رضا را فراموش کنم.
اما این شروع اصل ماجرا بود.
اصلا اصل اصل ماجرا بعد از همان سفر زیارتی شروع شد.
چندان هم طول نکشید!.... نشمردم. ولی دو یا سه روز بعد از سفر زیارتی بود که....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•