eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"صبحمان را اینگونہ آغاز ڪنیم" 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 ✨بِسْمِ اللَّهِ النُّورِ ✨بِسْمِ اللَّهِ نُور النُّورِ ✨بِسْمِ اللَّهِ نورٌ عَلى نُور ✨بِسْمِ اللَّهِ الَّذى هُوُ مُدَبِّرُ الامُورِ ✨بِسْمِ اللَّه الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ ✨الْحَمْدُ للَّهِ الذَّى خَلَقَ النُّور ✨َمِنَّ النُّورِ وَ انْزَلَ النُّورَ عَلَى ✨الطُّورِ، فى کِتابٍ مَسْطُورٍ، ✨فى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرِ ✨مَقْدُورٍ، عَلى نَبىٍّ مَحْبُورٍ. ✨الْحَمْدُ للَّهِ الَّذى هُوَ بِالعِزِّ ✨مَذْکُورٌ وَ بِالفَخْرِ مَشْهُورٌ وَ ✨عَلَى السَّرّاءِ و الضَرّاءِ مَشْکُورٌ ✨وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَیِّدنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرینَ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دست هایم را در جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به امدنش نگاه می کردم. آنقدر دلتنگش بودم که نمی‌توانستم چشم از او بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاهش سُر خورد و در چشم هایم افتاد، لبهایش به لبخند کش امد. تعجب کردم، احساس کردم چشم هایش برق می‌زنند. لب زدم و با سر سلام کردم. او هم با باز و بسته کردن چشم هایش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالی‌اش را بپرسم. گوشی را برداشتم و فوری پیام دادم ، تا دلیلش را بدانم. حسی به من می گفت این خوشحالی‌اش مربوط به من است. بعد از این که پیام دادم، منتظر جواب ماندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد را دیدم که به طرف کلاس می آمد. وارد کلاس شدم، نگاهمان به هم افتاد و اشاره ی نا محسوسی به گوشی‌ام کردم، و به او فهماندم که گوشی‌اش را چک کند. بعد از این که استاد امد و شروع به صحبت کرد. صدای پیامش امد. باز کردم نوشته بود: –مامان گفت: برای آشنایی می تونید بیایید. انگار دنیا را یک جا به من دادند. آنقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همانطور که به صفحه ی گوشی‌ام نگاه می کردم، گفتم: –واقعا؟ سکوتی در کلاس حکم فرما شد و همه نگاهشان به طرفم کشیده شد. بی اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالی‌اش مواجه شدم. فقط توانستم با همان لبخندی که روی لبم بود بگویم. – عذر می خوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد. ولی استاد حرفی نزد و صحبتش را ادامه داد.چشمم به راحیل افتاد او هم نگاهم می کرد و چشمهایش می خندید. انگار ازچشم هایم فهمید که هنوز باورم نشده و چشم هایش را آرام بازو بسته کرد. با این کارش آنقدر به من هیجان داد که دیگر نتوانستم بنشینم. از استاد اجازه گرفتم و از کلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می خواست زودتر به مادر خبر بدهم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش را می پرسیدم. پیام دادم و او هم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر. نتوانستم دیگر صبر کنم با ذوق به مادرم زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی امد. الوو... با هیجان گفتم: – سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟ یه خبرخوش برات دارم، که تا بشنوی کلا خواب از سرت می پره. ــ چی شده؟ ــ الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می تونیم بریم خونشون، واسه... ــ اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب می ذاشتی شب میومدی می گفتی دیگه. دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زد و برجکم را منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: –خب زنگ زدم خوشحالتون کنم. خمیازه ایی کشید و گفت: –بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودند. ــ مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده. خنده ایی کرد و گفت: – اگه دعاهای من می گرفت که آخر هفته می رفتیم خونه نیلوفر اینا خواستگاری. از حرفش تعجب کردم و گفتم: – مامان شما که خودتونم پی گیر بودید. نگید که... ــ پیگیر بودم چون می خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم. نفسش را بیرون داد و گفت: –پس من زنگ بزنم برادرت و... نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم. پوفی کرد و گفت: –خیلی خب، فعلا خداحافظ. به سرعت گوشی را قطع کرد و منتظر نماند خداحافظی کنم. چه فکر می کردم چه شد. در محوطه‌ی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلیهای کنار بوفه نشسته بودند و طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بود و اوهم چیزی مقابلش نبود. نمی دانم چرا اکثرا چیزی نمی خورد. سوگند طوری با اوصحبت می کرد که احساس کردم از چیزی عصبانی است. راحیل سرش پایین بود و با گوشه‌ی کتابی که روی میز بود ور می‌رفت و گاهی سرش را بالا میاوردو‌ نگاهش می کردو حرفش را تایید می کرد. کنجکاو شدم که بدانم با آن تحکم به راحیل چه می گوید. میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آرام رفتم و روی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش را بالا می آورد سوگند جلوی دیدش را گرفته بود و من هم پشتم به او بود. گوشی‌ام را در آوردم و خودم را مشغولش نشان دادم. گوشهایم را تیز کردم، شنیدم که می گفت: – تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه...زندگی من یادت رفته، تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه...این مردا تا خرشون رو پله خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلانا. راحیل گفت: –تو حق داری به خاطر تجربه ی تلخی که داشتی، ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد... انگار حرفش سوگند را عصبانی کرد و گفت: –دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، به آرامش برس دیگه، اینقدرم اون مامانتو دق نده. ✍ ...
❤️🍃 آرامش یعنـــــــے حضــور ِ 💚 در هـر ثانیہ ے زندڱیمـــــــــــ @hamsar_ane
امانتی دارم که باید برسانم به دست صاحبش؛ اما پلاک خانه اش را نمی دانم؛ نمی دانم او ساکن کدام کوچه و خیابان است ؛نام شهرش را نمی دانم ؛ نام کشورش را هم ؛ حتی خبر ندارم در کدام قاره است. امانتی دارم که باید برسانم به دست صاحبش ؛ اما نمی دانم که صاحبش مرد است یا زن ، جوان است یا پیر ، حتی نمی دانم هنوز زنده است یا نه. امانتی دارم که باید برسانم به دست صاحبش... امانتی ام دو کلمه بیشتر نیست ، شاید بهتر است بگویم فقط دو کلمه و یک حرف، همین. یکی " دوستت" و دیگری " دارم" صاحبش این دو پاره را کنار هم خواهد گذاشت و از آن پس جهان به جای دیگری تبدیل خواهد شد و زندگی به چیزی دیگر... این امانتی را این دو کلمه ساده را لطفاً از من بگیرید و به صاحبش برسانید... دوستت دارم را عرفان نظرآهاری
و من دارم به شدنِ مردم از یکدیگر در غبار این فتنه ها فکر می کنم... تا خالص نشویم ، او نمی آید... اینکه در انتها ، ما کجای این جبهه می ایستیم... حق یا باطل؟ ...
ای انکه چو آفتاب فرداست ، بیا بی روی تو باغ و برگ زردست ،بیا عالم بی تو غبار و گردست ،بیا ؟ این مجلس و عیش بی تو سردست ،بیا ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
مگه نمیگی مامانت برات حدیث و روایت آورده که با کسی ازدواج کنید که دین دار وخوش خلق باشه، چه می دونم از این حرفها؟ خب، تو که این چیزا اینقدر برات مهمه چرا گوش نمیکنی؟ صدای راحیل آرامتر از سوگند بود، سرم را عقبتر بردم تا بشنوم چه می گوید. ــ اولا که پیامبر گفتن دین و اخلاق، خب آرش اخلاق رو داره، دینم داره، مگه گبره که اینجوری می گی. فقط یه چیزایی خب توی خانوادشون کم رنگه دیگه،،، شایدم خیلی کاراش از روی نا آگاهیه و ... حرفش که به اینجا رسید، سوگند دیگر جوش آورد و بلند شد و گفت: –راحیل، چی میگی، مگه بچس که نا آگاهانه باشه... من هم صاف نشستم وکله ام را بیشتر در گوشی‌ام فرو کردم. سوگند راه افتاد و با حرص به طرف سالن رفت. از صدای صندلی‌اش فهمیدم راحیل هم بلند شد و همانطور که صدایش می کرد به طرفش دوید. عذاب وجدان گرفتم، بیچاره راحیل به خاطر من چقدر باید حرف بشنود، لابد آن چند روزی هم که حالش بد بود، به خاطر تحمل کردن همین حرفها بوده است. آن روز که بغض داشت. احتمالا اطرافیانش مدام می گفتند که این پسره به دردت نمی خورد. چقدر این حرف‌ها را تحمل کرده و چیزی نگفته... واقعاراحیل چقدر از سر من زیاد بود، یاد حرف های آقای معصومی افتادم که می گفت: – اگر واقعا می تونی خانم رحمانی روبفهمیش و قدرش رو بدونی برو دنبالش و بدستش بیار، اگه نمی تونی درکش کنی، بهتره به خاطر همون عشقی که خودت می گی نسبت بهش داری فراموشش کنی. آنقدر فکر کردم که وقتی به خودم امدم کلی از وقت کلاس گذشته بود. یعنی من این همه وقت اینجا نشسته بودم. کلاسهایی که با راحیل مشترک نبود برایم کم اهمیت شده بود. ولی باید می گذراندم. به سالن که رسیدم با دیدن صحنه‌ی رو برویم خشکم زد. راحیل با پسری که مسئول کتابخانه بود حرف می زد، پسره از اون تیپایی بود که ریش می گذاشتن و یقه سه سانتی می پوشیدند. می شناختمش پسر بدی نبود. احساس کردم یک آن همه‌ی حس های بد به سراغم امد. حس عصبانیت، حسادت، خشم ... تا حالا همچین حسی را تجربه نکرده بودم، اصلا برایم مهم نبود دختری که با هم رستوران می رفتیم با پسرای دیگر حرف بزند یا شوخی کند. نمی دانم چِم شده بود. شاید چون حس کردم تفکرات آقای خبازی مسئول کتابخانه با راحیل همسو است. با این که راحیل با فاصله از او ایستاده بود و به نظر می آمد حرف های جدی می‌زنند ولی نمی توانستم این فکرهای مزاحم را از ذهنم دور کنم. شاید یک دقیقه هم نشد که حرفشان تمام شد. راحیل به طرف در خروجی راه افتاد. من هم همانجا ایستاده بودم. خبازی هم به طرف کتابخانه رفت. وقتی نزدیک شد با دیدن قیافه‌ام به طرفم امد و پرسید:
– حالتون خوبه؟ با صدای کنترل شده ایی گفتم: – میری خونه؟ همانطور که با بُهت نگاهم می کرد جواب داد: –بله. سرم را پایین انداختم و راه افتادم به طرف درب خروج و گفتم: –خودم می رسونمت، سر خیابون تو ماشین منتظرت هستم. چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. بعد از چند دقیقه امد نشست و گفت: – شما کلاس دارید، لطفا تا همین ایستگاه مترو من رو برسونید. با اخم گفتم: – شما مهمتر هستید. بعد از چند دقیقه سکوت پرسید: –چی ناراحتتون کرده؟ جواب ندادم، ولی بعد از کمی سکوت گفتم: –دوست داشتید من هم ریش می ذاشتم و یقه ام رو همیشه کیپ می کردم. بااخم گفت: –هیچ وقت زود قضاوت نکنید. لطفا اینجور وقتها به جای عصبانیت و زخم زبون زدن، راحت حرف بزنید. –اگه منظورتون حرف زدن با آقای خبازیه، من قبلا ازشون یه سوال در مورد یه کتاب که توی کتابخونه نبود پرسیده بودم الان از نماز خونه که امدم بیرون من رو دیدند و داشتند می گفتند کجا باید اون کتاب رو پیدا کنم و در موردش کمی حرف زدند. ــ چه جور کتابی؟ ــ یه کتاب مرجع. اونقدر شرمنده شدم که دیگر نمی دانستم چه بگویم. دوباره چند دقیقه سکوت شد، باید عذر خواهی می کردم. ــ من معذرت می خوام، باور کن اصلا از این اخلاقا نداشتم، نمی دونم چرا... لبخند تلخی زدو گفت: –فراموش کنید، اتفاقا خوشحال شدم که از این اخلاقا پیدا کردید. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: –چرا؟ ــ چون مردی که غیرت نداشته باشه که... نگاهش کردم وادامه داد: –البته غیرت، نه تعصب ها. نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم: – خب الان این کدومشون بود. ــ اگه رک بگم ناراحت نمیشید؟ ــ نه، راحت باشید. زود قضاوت کردن بود. چیزی نداشتم بگویم، فقط گفتم: –نمی دونم. هر چی بود تموم شد. در ضمن من قضاوتی نکردم. ــ خیلی حاضر جواب گفت: – در ضمن، منم ریش و یقه ی کیپ، جز ملاک های ازدواجم نیست و نبوده. نزدیک ایستگاه مترو رسیدیم، با اصرار پیاده شدو گفت: ضمنا استراق سمع هم کار خوبی نیست. لحظه ی آخر که سوگند بلندشد، دیدمتون. ✍ ...
معــــادلــــــــــه ی تــلخـــی اســـــت مَـنِ منهای تـو❣🍁 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در کارگاه عشقت بی‌تو هر آنچ بافم والله نه پود ماند والله نه تار ماند ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
بالاخره روز موعود فرا رسید و برای رفتن به خانه ی راحیل آماده شدیم. خواستم کت و شلوار بپوشم که مادر گفت بهتره روز خواستگاری بپوشم، برای همین یک شلوار کتان با یک پیراهن و کت تک پوشیدم. مادرگفت: – تیشرت و شلوار بپوش بریم، نمی خواد اینقدر رسمیش کنی. اون که هر روز تو رو داره می بینه. ــ مامان جان، خانواده اش که من رو ندیدن، باید در نگاه اول خوب جلوه کنم...برخورد اول خیلی مهمه. وقتی سکوت مادرم را دیدم، دوباره گفتم: –مامان، دلم می خواد یه جوری اونجا با مامان عروست گرم بگیری، که هنوز از در بیرون نیومده زنگ بزنه بگه، بیایید خواستگاری. مادر لبخندی زد و گفت: –خیلیم دلشون بخواد، پسر به این دسته گلی... خنده ایی کردم و گفتم: –پس اونا چی بگن، دختر به اون جواهری... مادرم در صورتم براق شد و گفت: – بزار بله رو بگیری بعد اینقدر هواخواهش دربیا...مردم شانس دارن والا... ترسیدم مادرم حس های زنانه‌اش شعله ور بشود و مادر شوهر‌گری دربیاورد و آنجا حرفی بزندکه نباید. پس تمام عوامل آتش سوزی را پنهان کردم و گفتم: –اگه من پسر خوبی هستم، به خاطر داشتن مادری مثل شماست. جلوی گل فروشی نگه داشتم، نمی دانم چرا مادرم هم پیاده شد. یک سبد گل بزرگ انتحاب کردم. مادر کوچکش را برداشت و گفت: –واسه خواستگاری اونقدر بزرگ بخر، اشاره کرد به سبد توی دستش و گفت: واسه آشنایی همین خوبه. آنقدر هیجان داشتم که می خواستم بهترین را برایش بخرم، ولی حرف مادر هم برایم مهم بود، پس سعی کردم مخالفتی نکنم، که یک وقت ناراحت نشود. وقتی رسیدیم نمی دانستم زنگ چندم را باید بزنم، به گوشی‌اش زنگ زدم و پرسیدم، بلافاصله در را زد و از پشت آیفن گفت: –بفرمایید. وارد شدیم، مادرش جلوی در به استقبالمون امد. پس راحیل شبیهه مادرش بود. خواهرش هم جلو در ایستاده بود، کلا چهره اش فرق داشت ولی دل نشین بود. راحیل عقب تر ایستاده بود. اول با مادرم احوالپرسی کرد، بعد نزدیک من شد. سبد گل را تحویلش دادم و سلام کردم. جواب داد و گفت: –چقدر قشنگه، ممنونم. با لباس خانه و چادر رنگی خیلی زیباتر بود. روسری صورتی با گل های یاسی که سرش کرده بود با بلوز یاسی عجیب با هم تناسب داشتند. وقتی می خواست سبد گل را بگیرد متوجه بلوزش شدم. بعد از تعارفات ابتدایی و سکوت چند دقیقه ایی، مادرم خم شد و در گوشم گفت: – وا مادر اینا چرا همشون چادر چاق چور کردن. راحیل سبد گل راروی کانترآشپزخانه گذاشت و خودش امد روی مبل روبروی مادرم نشست. خم شدم و نزدیک گوشش گفتم: –مثل این که من نامحرمما. یادمه وقتی برای برادرم خواستگاری رفته بودیم، مژگان یک تونیک با ساپورت پوشیده بود. یک شال نصفه نیمه هم روی سرش بود که یک خط درمیان می افتاد. بعد از عقدشان هم که کلا انگار به من هم محرم شد. مادر با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. راحیل بلند شد و رفت برایمان چایی آورد .مادر پرسید: – دخترم به جز درس خوندن کار دیگه ام انجام میدی؟ ــ نه فعلا. بعد مادرم شروع کرد از مادر راحیل اطلاعات گرفتن و سوال کردن درباره ی زندگی‌شان ...بعدهم کمی از مژگان تعریف کرد که چقدر عروسش باب میلش است وکلی هم در مورد خصوصیات اخلاقی من اغراق کرد... آخرش هم گفت: – اگر شمام سوالی دارید بپرسید. مادر راحیل نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و گفت: – راحیل می گفت شما خیلی اصرار به این جلسه آشنایی داشتید. من نظرم رو قبلا به راحیل گفتم ولی باز به خاطر احترامی که برای شما و مادرتون قائل بودم، گفتم همو ببینیم. کم و بیش از راحیل و الانم از حاج خانم درموردتون شنیدم. بعد نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد: –به نظرم خود حاج خانم هم متوجه شدن که ما دوتا خانواده با هم فرق داریم. بعد نگاهش را به من دوخت. –ببینید شما هم مثل پسر خودم هستید، من نه می خوام سنگ بندازم جلوی پاتون نه بهانه میارم. شما هم ماشالا پسر برازنده ایی هستید. خدا برای مادرتون حفظتون کنه، اما پسرم این وسط باید یه چیزایی به هم بخوره دیگه...درسته؟ زیر چشمی نگاهی به راحیل انداختم، سرش پایین بود و با گوشه ی چادرش بازی می کرد. مادرم با تعجب به حرف های مادر راحیل گوش می کرد. انگار توقع داشت آنها از ذوق دیدن ما پرواز کنند ولی حالا انگار بد جور ضد حال خورده بود. وقتی سکوت من را دید، روبه مادرم کرد و گفت: –درسته حاج خانم؟ مادرم که اصلا انتظارش را نداشت، کمی خودش را جمع و جور کرد و لبخند زورکی زد و گفت: –ماشالا دختر شمام خانم و زیبا هستن، به نظر من که خیلی به هم میان. ــ مادر راحیل نفسش را بیرون داد و گفت: –منظورم این چیزا نیست... ✍ ...
خورشید🌞 می خندد؛ اما چه پنهانی در صبح بارانی! 🌧 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
... موهایت را می بویم .. لبهایت را می چِشَم .. نَفس هایت را می شنوم .. خیالت را لمس میکُنم .. وَ عشقت را می بینم .. تا حواسِ پَنجگانه شاهِدانِ عینی دوست داشتنم باشند و دیگر چیزی برایم باقی نماند که فدای تو نباشد ... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من سوره ی توبه ام✋ تو بسم اللهی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منظورم کفویت هستش که در هر ازدواجی خیلی مهمه، بخصوص کفویت در اعتقاد. بعد نگاهش را بین من و مادر چرخاند و ادامه داد: –حاج خانم، من رو ببخشید که اینقدر رک میگم ولی باید این حرف‌ها گفته بشه، من برای شما احترام زیادی قائلم، گفتم امروز در حضور شما این حرف‌ها رو بزنم شاید شما بهتر از من بتونید آقا آرش رو قانع کنید. من متوجه شدم لحظه‌ایی که وارد شدید و پوشش ما رو دیدید کمی تعجب کردید، موضوع اختلاف هم، دقیقا همین موضوعه، الان اصلا بحث این نیست که کار کی درسته یا غلط، موضوع اینه که... مادرم حرفش را برید. – عزیزم ما هم آدم های بی اعتقادی نیستیم، منتها شما سخت گیرتر هستید. خب هر کس اعتقاد خودش رو داره. من چون عروس بزرگم کلا پوشش متفاوت داره کمی تعجب کردم. وگرنه ... – آخه وقتی می گید هر کسی اعتقاد خودش رو داره، در مورد زن و شوهر که صدق نمی کنه... ــ چرا صدق نمی کنه؟ ــ چطوری بگم؟ ببینید مثلا همون جشن عروسی...ما تو عروسیامون موسیقی نداریم، حالت مهمونیه و فوقش مولودی خونی داریم، آیا شما می تونید این موضوع رو قبول کنید؟ یا خیلی از مسائل ریزو درشت دیگه که شاید برای شما تحملش سخت باشه... مادرم با تعجب سکوتی کرد و بعد نگاهی به من انداخت و زمزمه وار گفت: –خب جواب بده دیگه. چه می گفتم، شاید تا آن لحظه هیچ وقت از امام زمان چیزی نخواسته بودم. نمی دانم چه شد که ناخوداگاه در دلم صدایش کردم و التماسش کردم تا کمکم کند. در دلم گفتم: –آقا من نوکرتم، این کار مارو راه بنداز، دل این مادر زن من رو نرم کن، من قول میدم هر چی راحیل میگه در مورد مسائل اعتقادی گوش کنم. سکوت به وجود امده را با صاف کردن صدایم شکستم و نگاهی به مادر راحیل انداختم و گفتم: – اگه اجازه می دید من جواب بدم؟ مادر راحیل لبخندی زد و گفت: –خواهش می کنم. راستش شاید قبلا برای من این مسائل مهم بود، البته مهم که نه، شاید قبلا اصلا بهش فکر نکرده بودم چون پیش نیومده بود. ولی الان اصلا برام اهمیتی نداره. من به خود راحیل خانم هم گفتم، اگه قسمت شد من تو این مسائل اعتقادی مخالفتی نخواهم داشت، من توی همین مدتی که با راحیل خانم آشنا شدم، هیچ چیزی توی رفتارشون ندیدم که بخوام مخالفتی باهاشون داشته باشم. به نظر من چادر خیلی هم خوبه و برای یه مرد افتخاره که همسرش چادری باشه. درسته که من توی خانواده ایی بزرگ شدم که این چیزها جزء اولویتها شون نبوده ولی وجود داشته، نه که کلا نباشه... مکثی کردم و ادامه دادم: – دلم می خواد توی زندگی آینده ام...نگاهی به راحیل انداختم که مبهوت نگاهم می کرد و ادامه دادم: –دلم می خواد، این مسائل اولویت زندگیم باشه، بعد هر چه التماس داشتم در چشم هایم ریختم و نگاهم را به چشم های مادر راحیل دوختم و ادامه دادم: – همه ی حرف های شما درسته، ولی اون حرف ها در صورتی درسته که من مخالف این اعتقاداتی که شما ازش حرف می زنید باشم. من کاملا موافق حرفهاتون هستم و این تفاوت رو متوجه هستم. به نظرم مشکلی پیش نمیاد. سکوت سنگینی حکم فرما شد، دوباره خودم سکوت را شکستم. – اون سَبک جشن عروسی که شما گفتید از نظر من ایرادی نداره، گرچه می دونم مخالفت های زیادی خواهم داشت و شاید خیلی از اقوام ما اصلا نیان به اون جور عروسی. ولی برام مهم نیست، اگر من برای کسی مهم باشم حتما به نظرم احترام میزاره و میاد. تکیه دادم به مبل و نگاهی به راحیل انداختم، چشم هایش اندازه گردو شده بود و چشم از من بر نمی‌داشت. آنقدر روی پیشانی‌ام عرق جمع شده بود که از کنار گوشم می چکید پایین. از ترسم به مادرم نگاه نکردم، چون احساس کردم از حرف هایم خوشش نیامد، خشم نگاهش را می توانستم حس کنم. راحیل بلند شد و جعبه دستمال کاغذی را با لبخند مقابلم گرفت، با دیدن لبخندش این شعر در ذهنم تداعی شد. "تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را" مادر راحیل نگاهی به مادرم انداخت و گفت: –حاج خانم شما موافق حرف های پسرتون هستید؟ مادر لبهایش را جمع کرد و گفت: – والاچی بگم، زندگی خودشونه، خودشون باید با هم به تفاهم برسن. ــ درسته، ولی نظر شما هم به اندازه ی پسرتون مهمه، بعد لبخندی زد و گفت: –مادر شوهرها نقش مهمی تو خوشبختی عروس هاشون دارن. مادر لبخند تلخی زد و گفت: –خب اولش ممکنه یه کم تنش به وجود بیاد، ولی وقتی آرش میگه مشکلی نداره، خب، دیگرانم کم کم باید عادت کنن. مادر راحیل گفت: –مهم خانواده اس، من منظورم خود شما هستید، وقتی شما به عنوان مادر شوهر موافق عروستون باشید و ازش حمایت کنید، حرف های دیگران برای راحیل قابل تحمله. اگر این وصلت سر بگیره شما میشید مادر راحیل، اگر شما این قول رو به من میدید که مثل پسرتون پشت دخترم باشید و حمایتش کنید، من می تونم رضایت بدم به این ازدواج. از زیرکی مادر زن آینده ام خوشم امد، مادر مانده بود چه بگوید. ✍ ..
نگاهی به من انداخت. من هم با نگاهم التماسش کردم. لبخند زورکی زد و گفت: –والا یه وقتهایی از دست منم کاری پیش نمیره، بیشتر تصمیمات زندگی ما رو پسر بزرگم می گیره، امروزم می خواستم بگم بیاد. ولی آرش نذاشت. اما چشم، اگه واقعا کاری از دستم برمیومد و کاری به اختیار من بود، حتما. من خوشبختی بچه هام رو می خوام. اگه حمایت من کمکی می کنه، من که حرفی ندارم. مادر راحیل تکیه داد به پشتی مبل و گفت: –گاهی حتی یه حمایت کلامی از بزرگ تر خانواده برای آدم دل گرمیه، بخصوص توی خانواده شوهر، اگرمادر شوهر هوای عروس رو داشته باشه، تو اون خونه تشنج کمتره. به هر حال شرط من اینه، بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –اکه برادرتون تصمیم گیرنده بودن، خب باید اجازه می دادید میومدند تا با ایشون هم آشنا می شدیم و صحبت می کردیم. احساس کردم کمی با دلخوری حرف میزند، برای همین برای جبران حرف مادرم گفتم: –منظور مامان اینه که در مورد مسائل خونه و مسائلی که به مامان مربوط میشه و این چیزا تصمیم می گیرند. وگرنه در مورد زندگی من خودم تصمیم می گیرم. بعد نگاه پر ازعجزم را به مادر دادم. مادر دست هایش را در هم گره زد و گفت: –بله، درسته، حالا با پسر بزرگمم آشنا میشید. بعد لبخند محوی زد و ادامه داد: من حیرون این شرطتون موندم. معمولا شرط خانواده‌ی دختر، مهریه‌ی بالاست یا سند باغ و ویلایی چیزی، اونوقت شرط شما حمایت مادر شوهره. به نظر من که آسونترین شرطه... و بعدش لبهایش به لبخند کش امد. مادر راحیل هم لبخندی زد و گفت: –مهریه، مهر هر مردی نسبت به همسرش هست. پس زوجی که می خوان باهم زندگی کنند باید خودشون مهر روتعیین کنن. این مهربونی دل پاک شمارو می رسونه که میگید شرط من آسونه. به نظرم امد مادر راحیل زن سیاست مداریه، حرفهایش من رو به فکر می برد...آرام به مادرم گفتم که اجازه بگیرد تا دوباره با راحیل حرف بزنم. مادر هم زیر لبی گفت: –شما که هر روز هم رو می بینید دیگه چه صحبتی؟ – لازمه، شما بگو، من بعدا براتون توضیح میدم مامان جان. مادر نگاهی به من انداخت که یعنی چقدر درد سرداری... بعد نگاهش را از من گرفت و به مادر راحیل دوخت و لبخند زد و گفت: –اگه اجازه بدید بچه ها با هم یه صحبتی بکنن. مادر راحیل لبخندی زد و گفت: –خواهش می کنم. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –دخترم آقا آرش رو راهنمایی کن برید توی اتاق صحبت کنید. راحیل هم با همان وقار همیشگی گفت: –چشم. بعدبلند شد و راه افتاد. نزدیک من که رسید زیر لبی گفت: –بفرمایید. همانجور که بلند می شدم یک دستمال کاغذی برداشتم تا عرق پیشانی‌ام را پاک کنم. ناغافل چشمم خورد به مادر، همچین محو راحیل شده بود که دهنش باز بود. لبخندی زدم و در دلم گفتم، مادر جان مطمئنم عاشقش میشی، صبر کن عروست بشه. وقتی وارد اتاق دونفره خودش و خواهرش شدم از دیدن تابلو شعرهایی که به دیوار بود تعجب کردم، بخصوص یکی از آنها که قاب خیلی قشنگی داشت. محو تابلوها بودم که صدای راحیل مرا به خودم آورد. –لطفا بفرمایید بنشینید. لبه ی یکی از تختها نشستم و گفتم: –شما هم شعر دوست دارید؟ ــ بله خیلی. با اشاره به تابلوها گفتم: –خط خودتونه؟ ــ نه. ــ پس کی نوشته؟ ــ یه آشنا. نگاهم را از تابلوها برداشتم و روی جز جز اتاقش چرخاندم. کاملا معلوم بود اینجا اتاق دختره. آنقدرکه همه چی با سلیقه و مرتب بود. دلم می خواست هدیه‌ایی که به او داده بودم را هم یک جایی در اتاقش می دیدم، ولی نبود. نگاهش را روی خودم احساس کردم، نگاهم را سر دادم در چشم هایش، حسابی غافلگیر شد و نگاهش را دزدید. ولی من دلم می خواست نگاهش کنم. همانطور که نگاهش به پایین بود گفت: –چی می خواستید بگید؟ سکوت کردم. وقتی سکوتم کمی طولانی شد سرش را بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد و گفت: – خوبید؟ همانطور که با لبخند نگاهش می کردم گفتم: –پیش شما همیشه خوبم. این بارسوالی نگاهم می کرد، کمی فکر کردم و گفتم: – چیزی شده؟ نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: –چیزی نشده فقط منتظرم ببینم چی می خواهید بگید. فکر کنم یادتون رفته واسه چی اینجا امدیم. خنده ایی کردم و گفتم: –آهان، راست می گید، نمی دونم چرا شما رو می بینم همه چی یادم میره. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. من هم آرام گفتم: –می خواستم ازتون یه سوالی بپرسم. جوابش هم برام مهمه. آرام گفت: –بپرسید. ــ شما برای چی نظرتون عوض شد. آخه جوابتون منفی بود قبلا. یعنی به خاطر اصرارهای من نظرتون عوض شده، یا دلتون برام سوخته، یا کم آوردید و حوصله ی... حرفم را برید و گفت: –این چه حرفیه، مگه یه عمر زندگی شوخی برداره که دلم بسوزه. ✍ ...
بهترین آرایش ها در زندگی : 👇 ❣حقیقت برای لب ها ... ❣بخشش برای چشم ها ... ❣نیکوکاری برای دست ها ... ❣لبخند برای صورت ... و ❣عشق برای قلب است ..👌
–پس برای چی موافقت کردید؟ من که نه مثل شما بچه مذهبیم نه به اندازه شما به خدا نزدیکم... بعد نگاهم را پایین انداختم. گاهی فکر می کنم نکنه به خاطر همین مسائل نتونم خوشبختتون کنم و... نگذاشت ادامه بدم و گفت: – خب یکی از دلایلش همینه دیگه. همین که منیت ندارید. ــ اونوقت یعنی چی؟ ــ یعنی این که خود خواهی ندارید، در این زمینه خیلی فرو‌تن هستید. در برابر خدا خیلی خودتون رو کوچیک می کنید، غروری ندارید، یا به قولی براش کلاس نمیزارید. بین آدم ها غرورتون زیاده ولی پیش خدا...به نظرم این مهم ترین اصل هست برای پاک بودن، که شما دارید. همین باعث میشه شاید از کسی که یه عمر فکر می کنه بنده مخلص خداست جلو بزنید. فقط باید بخواهید. حدیثی هم از حضرت علی (ع)داریم که می فرمایند: خود پسندی دشمن عقل است. ببخشید که رک می گم، وقتی با این همه غروری که دارید، اینقدر خودتون رو پیش خدا کوچیک می کنید، یعنی شما خیلی خوبید، یعنی من به گرد پای شما هم نمی رسم. یعنی این منم، که باید از شما خیلی چیزها رو یاد بگیرم. از حرف هایی که میزد متعجب شدم و فقط توانستم بگویم: –ممنون از تعریفتون. خب اگه اینجوریه چرا بار اول جوابتون منفی بود. ــ خب چند تا دلیل داره، یکیشم اینه که تو این مدت بهتر شناختمتون. لبخند کجی زدم و گفتم: –خب چند تا از اون یکی دلیلاتونم بگید دیگه... سرش را پایین انداخت و گفت: –نمی تونم بگم، شخصین. سکوت کردم و به حرف هایش فکر می کردم که پرسید: – از حرفم ناراحت شدید؟ با محبت نگاهش کردم و گفتم: –نه، ولی مطمئنم بعدا دلیل شخصیا تونم بهم می گید. لبخندی زد و گفت: – تا تقدیر چی باشه. بلند شدم و رفتم روبروی تابلو شعری که به دیوار بود، ایستادم. نوشته بود: من غلام قمرم غیرقمر هیچ مگو... چرخیدم طرفش وچشم هایش را شکار کردم. آنقدر ناگهانی بود که برای چند لحظه نتوانستم گره‌ی نگاهمان را از هم باز کنم، قلبم ضربان گرفت، راحیل واقعا دوست داشتنی بود. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم تا معذب نباشد. برای همین گفتم: – شعر قشنگیه...من خیلی این شعر رو دوست دارم. باسر تایید کرد و من ادامه دادم: –واقعاگاهی آدم به جز عشق نمی خواد حرف دیگه ایی بشنوه. اینبار چیزی نگفت، سعی کردم موضوع را عوض کنم، سر جایم نشستم و گفتم: –راستی نظرتون در مورد مهریه چیه؟ نگاهش را از دستهایش گرفت و به یقه ی لباسم دوخت و گفت: –حالا زوده در مورد مهریه حرف زدن. ــ با اصرار گفتم: – می خوام نظرتون رو بدونم... آخه مادرتون گفتن ما خودمون باید تایینش کنیم. حتما چیزی تو ذهنتون هست، یا مادرتون تو جریانن که گفتن دیگه، درسته؟ ــ بله، ولی آخه هنوز که چیزی معلوم نیست. ــ نفوس بد نزنید. انشاالله که حله. من دلم روشنه. لبخند محوی زد و گفت: – نظرخودتون چیه؟ شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –هر چی شما بگید و من در توانم باشه قبول می‌کنم. راستش من فقط همین ماشین زیر پام رو دارم که مال خودمه با پس اندازی که تو بانکه. پس اندازم رو که گذاشتم برای خرج عروسیم واجاره یه خونه. ماشین رو می تونم برای مهریه به اسمتون کنم. البته یه سرمایه خیلی کوچیک هم تو شرکتی که کارمی کنم دارم که... با تعجب نگاهم کرد و نگذاشت ادامه بدهم و گفت: –واقعا همه ی دارییتون همینیه که گفتید؟ یک لحظه رنگم پرید، احساس کردم فکر می کرده من خیلی پولدار هستم و حالا توی ذوقش خورده است. –بله. ولی سرمایه ایی که تو شرکت دارم سودش خوبه، اگه افزایشش بدم تا سال دیگه می تونم یه شرکت بزنم و وضعم بهتر میشه. شما نگران نباشید، من می تونم در حدهمین زندگی که تو خونه مادرتون دارید رو براتون مهیا کنم. مظلومانه نگاهم کرد و گفت: – اینم یه دلیل دیگه برای خوب بودن شما. با تعجب گفتم: – چی؟ ــ صداقت. به آرامی گفتم: – خب الانم نگم بعدا که می فهمید. اینجوری حداقل متوجه میشید که در چه حدی باید ازم توقع داشته باشید. با سر حرفم را تایید کرد و گفت: – حرفتون درسته. ولی هستن آدم هایی که موقع خواستگاری یا آشنایی جوری حرف می زنند که فقط اون موقع کارشون راه بیفته دیگه به فکر بعدش نیستن. ــ درسته، به نظر من کسایی این کارو می کنن که اختلاف طبقاتی خیلی فاحشی با خانواده دختر دارن و میخوان با دروغ و ظاهر سازی نشون بدن که سطح مالی بالایی دارن، تا نظر دختر رو جلب کنن. که البته کارشون اشتباهه. بعد لبخندی زدم و گفتم: – با این حرفها و رد گم کردن نمی تونید از زیر سوالم فرار کنید. نگاهش را به دیوار پشت سرم داد و گفت: – نمی خواستم الان بگم ولی حالا که دارم فکر می کنم می بینم الان بگم بهتره، که شما هم در موردش فکر کنید و ببینید می تونید قبول کنید. البته منظورم مهریه نیست. شروط ضمن عقد رو می‌خوام بگم. #✍به‌قلم‌لیلافتحی‌پور ...
💕یادتون باشه که مشکلات هم، تاریخ انقضا دارند پس هر وقت عرصه بهتون تنگ شد، این جمله رو زیاد تکرار کنید: خدا از همه ی مشکلات بزرگتره :) ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️سلااااام سلام صبح همگی بخیر امروز به جبران دیروز که نبودیم🙊 یه پارت سورپریز داریم😍😍😍😍
البته اینایی که میخوام بگم حرفهای مامانمه. در حقیقت شرط های ایشونه. اول این که حق طلاق با من باشه. دوم این که اگه خدایی نکرده طلاقی اتفاق افتاد. هر چی اموال توی مدتی که ازدواج کردیم به دست آوردید. به طور مساوی بینمون تقسیم بشه. و اگه بچه ایی وسط بود حضانتش با من باشه. سوم این که: اگه اختلافی بینمون پیش امد که نتونستیم خودمون حلش کنیم، به خانواده هامون نگیم، به کسی بگیم که هر دومون قبولش داشته باشیم. با تعجب نگاهش می کردم یک لحظه ته دلم خالی شد، دهانم خشک شد. مانده بودم چه بگویم، اصلا توقع همچین حرفها یی را نداشتم. حرف هایش تیز بودند. شنیده بودم زن زیادی عاقل داشتن به ضرر مردها ست. ولی تا حالا از نزدیک لمسش نکرده بودم. شاید هم محض امتحان من این حرفها را می زند. حالا این حق طلاق را کجای دلم بگذارم. اینجوری که فردا تا بگویم بالای چشمت ابروست می گوید طلاق می خواهم که... صدایش مرا از غرق شدن در حرفهای تلخش نجات داد. – فکراتون رو بکنید اگه می تونید قبول کنید قرار خواستگاری می ذاریم اگه نه که... – مورد اول رو نمیشه یه تجدید نظری توش بکنید؟ انگار فهمیده بود چه فکری کردم وگفت: –نگران نباشید، طلاق در اسلام منفورترین حلال هست. کسی که اهل زندگی باشه دنبال طلاق نیست. طلاق مال وقتیه که دیگه هیچ راهی وجود نداره. خدا به انسان عقل داده وقتی خوب فکر کنه می تونه مشکلاتش رو حل کنه یا از کسی کمک بگیره. مگر این که طرف مقابل نخواد. از حرفش نفس راحتی کشیدم و در دلم از این که اسلام موافق طلاق نیست خدارو شکرکردم و گفتم: – نگرانی من همون مورد اول بود، وگرنه من هر چی دارم متعلق به شماست بانو. خجالت زده گفت: – البته من خودم شخصا اولش موافق این شرط و شروط نبودم ولی وقتی مامانم امدن شما رو قبول نمی کرد، دیگه مجبور شدم شرایطش رو قبول کنم. ــ شاید ایشونم حق داشته باشن، بالاخره هر مادری برای آینده ی بچش نگرانه. افکار و نگرش مادرتون برام جالبه. خیلی دور اندیش هستن در عین حال که آدم فکر می کنه همه چیز رو ساده می گیرن. لبخندی زد و گفت: –زود شناختینش، چون واقعا همین طوره. حالا تا ببینیم خدا چی می خواد. اگه حرف دیگه ایی ندارید بریم. اینایی که گفتید همش شروط ضمن عقده که... پس مهریه چی؟ ــ اجازه بدید مهریه رو بعدا بهتون بگم. با شیطنت گفتم: – اینجوری که من شب خوابم نمیبره، همش فکرو خیال می کنم که الان چی می خواهید بگید. یه وقت یه کیلو بال مگس و این چیزا نباشه بدبخت بشم. چون می دونم احتمالا سکه و این چیزا نیست درسته؟ ــ نه نیست. ــ نمیشه الان بگید؟ ــ باور کنید اصلا چیزی نیست که سخت باشه. اصلا نگران نباشید. فعلا که چیزی مشخص نیست. در چشم هایش نگاه کردم و نگاهش طوفانی در دلم راه انداخت. بلاجبار سرم را پایین انداختم و گفتم: –می خواستم یه سوالی ازتون بپرسم که جوابش برام مهمه. ولی با این مدل حرف زدنای شما، می دونم که صریح جوابم رو نمی دید. بهتره بمونه بعدا می پرسم. وقتی سکوتش را دیدم بلند شدم و گفتم: –بریم؟ بلند شد و زیر لبی گفت: – بریم. وارد سالن که شدم از خنده های مادر فهمیدم حسابی با مادر زن آینده ام گرم گرفته. ولی وقتی نزدیک شدم دیدم خواهر راحیل چیزی برای مادرم تعریف می کند و با هم می خندند. وقتی سر جایم نشستم، حرفشان را تمام کردند. شاید هم قطع کردند، خواهر راحیل گفت: –الان براتون از اون دم نوشا میارم. موقع بلند شدن مادر با خنده گفت: – خرما هم بیار. بعد هرسه زیر خنده زدند. انگار راحیل هم در جریان بود چون او هم خندید. در افکارم غرق بودم که مادر پرسید: آرش جان رفتی تو اتاق چی شد که اینقدر تو فکری؟ ــ هیچی خوبم. بعد زیر گوشم گفت: – پاشو بریم دیگه، نکنه می خوای شبم اینجا بمونی. از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: – حالا زوده واسه شب موندن، فعلا بریم تا بعد... در راه که می‌آمدیم از مادر پرسیدم: –با خواهر راحیل چی می گفتید می خندیدید؟ مادر لبخندی زد و گفت: –خیلی دختر خون گرمیه، برام خاطره تعریف می کرد. ــ یعنی تو این نیم ساعت اونقدر با هم عیاق شدید؟ ــ آره بابا، خانواده خوبین، گفتم الان اینا چادر چاق چورین اصلا با آدم حرف نمیزنند. ولی پیش تو اون خواهرش معذب بود. تو که رفتی شروع کرد به حرف زدن. مادرشم زن فهمیده اییه. ــ آره. بعد برای مادر شرط و شروط های راحیل را گفتم. مادر هم مثل من هنگ کرده بود و زیاد خوشش نیامد. ــ راستی مامان قرار خواستگاری رو گذاشتی؟ ــ نه، حرفی که نزدم. تو شرطش رو قبول کردی؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. ــ نمی دونم چرا احساس می کنم دارن زرنگ بازی درمیارن. اخمی کردم و گفتم: – راحیل همچین دختری نیست. ــ به نظرت داداشت موافقه این ازدواجه؟ ــ تو جریانه. باتعجب گفت: –کی بهش گفتی؟ ــ همون موقع که رفتید شمال. ــ خب، چی گفت؟ –گفت: بی خیال این دختر بشم. معلومه دختر فهمیده اییه، ولی به دردت نمی خوره مادر آهی کشید و گفت: