هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_385
آن شب مهمانی به صرف شام و صحبت های عادی گذشت.
فردای آن روز در شرکت مشغول به کار بودم که موبایلم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود که جواب دادم:
_بله....
_سلام... آدرس رو بنویس.
_چی؟!.... آدرس چی؟!
_امروز این شراره خانم رو اینجا می بینی... بری حتما.... دیشب کلی رو فکرش کار کردم و از تو تعريف... باز نزنی همه چی رو خراب کنی پسر.....داره بهت اعتماد می کنه.... حواست باشه.
افتاده بودم توی دوری که نمیفهمیدم علتش چیست؟
هر روز یه ساعتی را با شراره خانم به حرف زدن می گذراندم. هر بار هم حتما باید یک سبد گل می خریدم و طبق دستور عمو تقدیم سرکار می کردم.... فقط برای جلب اعتماد!
واقعا خسته شده بودم از این همه وقت گذرانی بیهوده و یک روز بالاخره صدایم در آمد.
یک روز که بعد از یک ماه! باز عمو دستور صادر کرده بود تا در مهمانی که میزبانش شراره خانم بود، شرکت کنم.
_آخه این چه وضعشه؟!... هی هر روز هر روز سر هیچی چرا باید بریم حرف بزنیم... هی اون الکی از شرکتم بپرسه و من جوابشو بدم؟
_تو نمی فهمی پسر.... داره تو رو می سنجه... تو همین چند وقته کلی با بقیه در موردت صحبت کرده.... یه جورایی یعنی از تو خوشش اومده..... امشب بیا مهمونی که کار تمومه.
با همان خیال خام به مهمانی رفتم. و باورم نشد!
خانه ی شراره خانمی که عمو مدعی بود یکی از کله گنده های قمار است، تنها یک واحد آپارتمان 50 متری بود در یکی از محله های بالا شهر!
در حالیکه خانه ی من رادمهر ستايش فرداد، که مقداری را با پول خودم و سود شرکت خریدم و مقدار دیگری را با کمک پدر، یک خانه ی ویلایی به مساحت 500 متر بود و زیر بنای 150 متر!
من نفهمیدم که با این اوصاف چرا من باید اعتماد او را به خود جلب کنم؟!
گرچه در مرموز بودن این زن شکی نداشتم و شاید تنها چیزی که باعث می شد با همه ی شک و شبهه ها، باز حرف عمو را برای جلب اعتماد شراره، گوش کنم، همین قضیه بود.
اما آن شب مهمانی عجیبی بود. نشسته بودم یک کنج خانه ی شراره و با کسی کاری نداشتم و سرم را با موبایلم گرم کرده بودم که شراره سمتم آمد.
خیلی سعی می کرد با ناز حرف بزند و نمی دانست با آن طرز حرف زدنش، بیشتر مرا از خودش منزجر می کند.
_به به سلام جناب فرداد عزیز.... پذیرائی شدید؟
بی آنکه به آن لباس نیمه بازش نگاهی کنم گفتم:
_سلام... بله ممنون.
و باز سرم را پایین انداختم. نمی خواستم فکر کند که مشتاق خیره شدن به آن چشمان درشت و پر آرایشش هستم.
کمی خودش را سمت مبلم کشاند و روی دسته ی مبل سوار شد.
_جناب فرداد چرا افتخار نمی دید هم صحبت هم باشیم؟
ناچار باز سر بلند کردم و زورکی لبخند زدم.
_بفرمایید می شنوم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_386
_می گم چرا شما تنها نشستید؟
_منتظر جناب رُخام هستم.
_خب حالا تا جناب رُخام بیان چی؟.... می شه یه گپ دوستانه بزنیم؟
دوستانه!.... حتما!..... داشتم از این زن و اَدا و اَطوارش که سعی داشت با کلاس و پرستیژ جلوه کند، متنفر می شدم.
بی جهت دستش را در هوا، مدام تکان می داد و ناز الکی می کرد!
_می گم جناب فرداد.... می شه یه قرار کوه باهم بذاریم؟.... یا یه مسافرت دونفره؟
همینم کم بود!.... احساس می کردم دارد یه جوری دیدنش را روند هر روزم می کند... چرا؟!
فقط منتظر بودم عمو بیاید و بپرسم بالاخره کی اعتماد این خانم به من جلب می شود تا قضیه تمام شود.
_من وقت کوه و مسافرت ندارم سرکار خانم.
_چه بد!.. می شه یه چیز دیگه ازتون بپرسم؟
_بله.....
_خیلی منتظر شدم خودتون این پیشنهاد رو بدید ولی ندادید..... می شه به اسم صداتون بزنم؟
نمی دانم چرا احساس می کردم بیشتر از آنی که من تلاش کنم به او نزدیک شوم او دارد خودش را به من نزدیک می کند!
_بله....
ناچار اجازه دادم و او صدایم زد:
_رادمهر جاااان.... چقدر طنین اسمت رو دوست دارم.
با سر انگشتان دستم، پیشانی پر دردم را کمی فشار دادم و گفتم :
_لطف دارید....
_می شه شما هم منو به اسم صدا بزنید؟
داشتم واقعا حالت تهوع می گرفتم.
من کلا نسبت به همه ی دخترها و زن ها بدبین بودم و با رفتن باران آن هم، بی هیچ توجیهی، این تنفر بیشتر پر و بال گرفته بود و حالا با اَداهایی که از شراره می دیدم، داشتم از خودم هم متنفر می شدم که چرا آتو به دست عمو دادم تا مرا اینگونه تحقیر کند و به بازی بگیرد.
ناچار شدم سردرد را بهانه کنم قبل از اینکه شراره بخواهد همان یک ذره جایی که کنارم خالی بود را پر کند.
_ببخشید سرکار خانم.... من امروز تو شرکت خیلی مشغله کاری داشتم الان سرم درد می کنه و حالم زیاد خوش نیست.
_وای چرا نگفتی لااقل برات یه مُسکن بیارم.
_نیازی نیست.... اگه صحبت نکنم حالم بهتر می شه... ببخشید جسارت منو.
_نگو رادمهر جان.... من می رم تا حالت بهتر بشه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما امروزتون زیبا
🌷سلام و درود الهی امروز
🌹بهترين ثانيهها
🌷شيرينترين دقايق
🌹دلچسبترين ساعتها
🌷دوست داشتنيترين
🌹لحظهها و اوقات شاد
🌷را پيش رو داشته باشید
🌹الـهـی همیشه شاد باشید
🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_387
خدا را شکر رفت و مرا تنها گذاشت.
این زن خیلی روی مُخ بود....
و چرا من با همه ی دلخوری ام از باران که نگفته رفت و با پیرمردی 60 ساله ازدواج کرد، اما باز عاشق نجابت و حیای آن دختر بودم!
معصومیت نگاهش، نجابت و حیایش که تا آخرین روزی که در شرکتم بود حتی یک بار مرا رادمهر صدا نزد.... همه ی این ها مرا همچنان مجذوب خاطر باران کرده بود.
کمی بعد بالاخره عمو هم رسید و بعد از یک سلام و احوالپرسی با همه، نشست کنار من.
_چه طوری پسر؟
_خیلی بد.... دیگه دارم از دست این زنه جوش میارم.... این چرا این شکلیه؟!
_چه شکلیه؟!.. خوشگل نیست که هست.... جوون نیست که هست..... پولدار نیست که هست... دیگه چی می خوای؟
با تعجب به عمو نگاه کردم.
_همچین می گید نیست که هست انگار من از شما خواستم برام یه زن زندگی انتخاب کنید... می گم تا کی باید هی به روش لبخند بزنم؟.... من که آخرش می خوام باهاش شریک بشم پس چرا این شراکت سر نمی گیره تا این عجوزه دست از سرم بر داره؟
_آفرین خوب گفتی....
عمو سیگار برگی روشن کرد و ادامه داد :
_چون منم از اول منظورم همین بوده.
و من باز نگرفتم.
_یعنی چی؟!.... منظورتون چی بوده؟
عمو با آن چشمان خاکستری اش نگاهم کرد.
_ببین رادمهر جان... ما تو کارمون دیر اعتماد می کنیم.... الان داره تو رو خوب می سنجه..... اگه بهت اعتماد کنه که یعنی جونت در اَمانه وگرنه مطمئن باش یه چیزی ازت فهمیده که برات خیلی بد می شه.... پس سعی کن دلشو بدست بیاری.... حرف گوش کن پسر... شریک خوبیه برای شرکتت... ضرر نمی کنی.
عصبی شدم.
_یعنی چی؟! آخه تا کی؟!
دود سیگارش را در فضای اتاق خالی کرد و گفت :
_صبر داشته باش.... شراره از تو خوشش اومده.... یه دل نه صد دل عاشقت شده.... همین کارت رو جلو میاندازه.
ماتم برد. چشمانم روی صورت عمو خشک شده بود که ادامه داد:
_شراره عاشق مردای جدی و با جذبه است و تو هر دو خصلت رو داری.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🥀»
بآهَردَریڪهبعدِنِگآهِتوبآزشُد
اِنگآردَرگِلویِعَلےاُستخواטּشڪست..
🎞¦↫#استوری
🖤¦↫#مابچههایمادرپهلوشکستهایم
‹›
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
ازهمینفاصلهدورسلاممبپذیر
کهخرابتوشدم،خانهاتآبادحسین...!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
«💚✨ »
{مـٰااصابکمنحسنہفمناللّٰھ}
+دید؎وقتیپرازنـاامیدیمیشی
بعدیھویییهخوشحالےمیادتودلت؟!
اونخداست..:)
💚¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
«💔🕊 »
جـانازفـراق تـو
این محنـت جـان تاکـی؟
ـ²⁷روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ..
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🕊¦↫#حاجقاسم
‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_388
با حرصی که داشت مرا به مرز جنون می کشاند گفتم:
_یعنی چی این حرف....شما که برده نگرفتید!.... یه خطایی کردم.... تاوانش رو می دم.... دیگه قضیه ی عشق و عاشقی چی می گه این وسط؟!....
_ این عشق و عاشقی باعث می شه چشماش کور بشه و نفهمه که تو برادرزاده ی منی و اون یه ماه رو واسه جاسوسی اومدی پای تک تک میزهای ما نشستی.... نگران نباش..... برات بد نمی شه.... شراکت با شراره زندگیتو از این رو به اون رو می کنه.
نگاه عمو چند ثانیه ای روی صورتم ماند. و باز با پوزخندی گفت :
_وقتی پات رو گذاشتی تو مهمونی های خاص ما... بایدم منتظر باشی که طعمه ی یکی از همون خاص ها هم بشی.... شراره رو نگاه نکن که توی یه واحد به این کوچیکی داره زندگی می کنه.... اون اصل سرمایه شو گذاشته روی میز کارش.... کم پول نداره....
پوزخندی زدم و گفتم :
_آهان منظورتون همون میز قماره؟
_ببین پسر زندگی اصلا یه قماره..... یا می بری یا می بازی.... الانم تو که تا اینجاش اومدی نمی تونی برگردی.... برگردی باختی.... باید جلو بری.... حالا چون خیلی کم حوصله شدی من همین امشب با شراره در مورد شراکتتون حرف می زنم.... شعبه ی فروش محصولات شرکتت رو توی همین حوالی می زنیم.... منطقه ی خوبیه و فروش خوبی هم داره.... شعبه اش با شراره، فروش نصف نصف.... راضی هستی؟
هنوز داشتم به پیشنهاد عمو فکر می کردم که عمو به کنایه گفت :
_دیگه واسه چی فکر می کنی؟... اومدی سرتو کردی وسط جلسات محرمانه ی ما بعد برات یه شریک توپ هم گیر آوردم بعد داری تازه فکرم می کنی؟!.... اصلا اگه رد کنی این شراکتو شراره بیشتر بهت شک می کنه.... یعنی یه ریگی به کفشت هست که همچین پیشنهاد توپی رو رد کردی.
این را گفت و برخاست و رفت.
تا آخر مهمانی با همان سردرد خودم را از همه ی مهمان ها دور نگه داشتم.
از مهمانان و میز سلف مخصوصشان و از رقص و پایکوبی هایشان و....
اما نهایتا تا آخر مهمانی هم مشخص نشد که نتیجه ی صحبت عمو با شراره چی شد.
همه چیز در همان ابهام ماند و مهمانی به پایان رسید.
اما درست چند روز بعد ثمره ی صحبت عمو با شراره مشخص شد.
قرار یک ملاقات دیگر اما خاص. در منزل خود شراره.... دلم می خواست همه چیز همان جلسه تمام شود تا از شر آن همه برو و بیا خلاص شوم.
غافل از اینکه این تازه آغاز ماجرا بود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
حـرامبادمرا،زندگیبدون
حســـــین:)
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
‹
«🌸🍃»
نردباندلمراآسمانۍڪن
چہزیبافرمودند(شھیدچمراݧ)
دلتنهانردبانیاستکہآدمیرا
بہآسمانمیرساند...و
تنهاوسیلہاستکہخــدارادرمیابد
پلّههاےترَّقیدلتونوصݪبشہبهعرشخدا...
🌸¦↫#تلنگرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما امروزتون زیبا
🌷سلام و درود الهی امروز
🌹بهترين ثانيهها
🌷شيرينترين دقايق
🌹دلچسبترين ساعتها
🌷دوست داشتنيترين
🌹لحظهها و اوقات شاد
🌷را پيش رو داشته باشید
🌹الـهـی همیشه شاد باشید
🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت
لِکُلِّ نَبَاٍ مُسْتَقَرٌ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ
به زودی متوجه میشوی هر اتفاقی به موقع میافتد...
- سوره انعام ۶۷🌱
خدایا خودت میدانی ما عجولیم
الهی "حَوِل حالِنا الی اَحسّنِ الحال" 🙏
#التماس دعا
🍃🌸
«🌸🍃»
نردباندلمراآسمانۍڪن
چہزیبافرمودند(شھیدچمراݧ)
دلتنهانردبانیاستکہآدمیرا
بہآسمانمیرساند...و
تنهاوسیلہاستکہخــدارادرمیابد
پلّههاےترَّقیدلتونوصݪبشہبهعرشخدا...
🌸¦↫#تلنگرانہ
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_389
حتی پدر هم پیگیر بود تا ببیند و مطمئن شود که قضیه ی من و عمو به یک سر انجامی می رسد.
اما با همه ی حرفهایی که عمو زده بود، نمی دانم چرا من تنها به یک دلیل می خواستم بیشتر با عمو و آن گروه دوستانه اش بمانم.
اصلا بحث جان و تهدید و خیلی چیزهای دیگر به اندازه ی این دلیل، برایم مهم نبود.
و آن دلیل باز هم به باران ختم می شد.
با خودم می گفتم شاید همین رفت و آمد ها باعث شد تا از زندگی عمو بیشتر بدانم و آن پیرمرد 60 ساله را پیدا کردم.
اما غافل از دامی که عموی بی رحم برایم پهن کرده است!
خانه ی شراره، تنها من بودم و عمو.
و این اولین صحبت ما در مورد شراکت بود.
_رادمهر جان..... یه چیزی بخور خب.... میوه برات پوست بگیرم؟
شراره بود که سعی داشت به هر طریقی که شده، دلبری کند. اما من با همان جدیت قبلی جوابش را دادم:
_نه..... میل ندارم... بریم سر موضوع صحبت خودمون.
و عمو که انگار وکیل شراره شده بود گفت :
_ایشون سرمایه ی زدن یه شعبه ی جدید از محصولات شرکت شما رو داره.... همین اطراف هم شعبه می زنه که فروشش بالا بره... می مونه سود فروش که هر ماه برات به کارتت می زنه..... خوبه؟
_خب شعبه رو اول بزنید.... من خودم بیام ببینم... چطوره؟
شراره با ناز باز توجیح کرد.
_رادمهر جان.... من الان دارم با سرمایه ی خودم برات شعبه می زنم.... شما چرا نگرانی؟!.... حالا به خاطر تو اول شعبه رو می زنم که بیای بیینی خیالت راحت بشه..... زیاد وقتی نمی بره.... شما روی این شعبه حساب کن.... خودم بهش نظارت می کنم.
نمی دانم چرا با آنکه سرمایه ی زدن شعبه ی فروش محصولات شرکت را خود شراره می داد اما ته دلم کمی شور می زد!
همه چیز به نظر عادی می آمد.
شعبه را در عرض یک هفته زد و کلی برایش تبلیغات کرد.
اما باز هم دلم آرام نشد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
صبح شد باز دݪم تنگ تو ...
از دور سلام
تو نیاز و ضرباݩ دلمی، ختم ڪلام
#صبحتونڪربلایی✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_390
ماه اول بعد از مشارکت با شراره و زدن شعبه ی جدید فروش محصولات شرکت، آمار فروش ما دو برابر شد!
باورم نشد!
ما خودمان کم شعبه ی برای فروش نداشتیم اما فقط در همان یک شعبه این همه فروش، کمی عجیب بود!
ناچارا باز به عمو رو زدم.
کسی که کاش هیچ وقت او را نمی شناختم و حتی در ذهن و خاطراتم به او نام عمو نمی دادم.
_خیلی برام عجیبه.... تو همین ماه اول فروش محصولات شرکت تو شعبه ای که شراره خانم زدن، دو برابر تمام شعبات ما بوده!
عمو خندید.
_دیدی گفتم سود خوبی می کنی.
_الان بحث من سود نیست... بحث من اینه آخه چه طوری؟... معمولا هر شعبه ی تازه تاسیسی زمان می بره تا به سوددهی برسه... بعد این شعبه فروش اینقدر بالا!... از همین ماه اول!
_خب این هنر همین خانمه.... بهت چی گفتم.... گفتم این زن بلده چطور با پولش کار کنه.... نگفتم؟.... الکی نیست که یکی از کله گنده های پای میز ما شده.... ولی خیالت راحت... بد خاطرخوات شده... یه چیزی اونور تر از اعتماد.... دیگه حتی یادش رفته پی کارتو بگیره و ببینه تو کی بودی و چی بودی که می اومدی تو جلسات ما.
_این خانم مشکوکه به نظرم.
عمو اخم کرد.
_ببین پسر جان... اگه برادر زاده ام نبودی.... واسه همین حرفی که الان زدی، می دادم یه کتک مفصل بهت بزنن.... تو چقدر قدر نشناسی واقعا.... بجای اینکه بدم آدمت کنن، واست یه شریک کاری خوب پیدا کردم که فروشت رو بالا برده و حالا تو طلبکارم هستی؟!
انگار با عمو نمی شد در این مورد حرف زد. اما خودم بدجوری پیگیر شدم تا بفهمم درون آن شعبه، چه خبر است.
یکی دوباری به آن سر زدم اما به نظرم همه چیز عادی می آمد.
خریدار زیادی داشتند و تنوع محصولات هم باعث شده بود، فروش همه محصولات بالا باشد.
شراره هم گاهی در فروشگاه بود اما با یک سوال و جواب ساده از یکی از فروشنده ها متوجه شدم که همیشه در فروشگاه نیست.
این شاید اولین فرصت مناسب برای دیدن دفتر فروش فروشگاه بود.
این راز فروش بالای فروشگاه، کم چیزی نبود که بتوانم از خیرش بگذرم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
❌ یک ضرب المثل غلط ❌
« خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! »
ولی قرآن چیزی دیگه میگه ‼️
🌿" أكثر الناس ﻻ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ"
▪️بیشتر مردم نمیدانند
🌿" أكثر الناس ﻻ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ "
▪️بیشتر مردم ایمان نمی آورند
🌿" أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ"
▪️بیشترشان گناهکارند
🌿" أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ"
▪️بیشترشان نادانند
🌿" أكثرهم ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ"
▪️بیشترشان اعتراض گرند
🌿" أكثرهم ﻻ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ"
▪️بیشترشان تعقل نمیکنند
🌿" أكثرهم ﻻ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ "
▪️بیشترشان ناشنوای اند
🌿" ﻭﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩﻱ ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ "
▪️و کم اند بندگانی که شاکر اند
🌿" ﻭﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ ﻗﻠﻴﻞ"
▪️و جز اندکی ایمان نمی آورند
✅پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست ، بلکه در موارد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار میکنند.
#نور 🌟•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍁🍂در این روزهای آخر #پاییزی که صدای #برگ_درختان به گوش میرسد🍁
🍁🍂 #پاییز امسال برای عاشقان ارباب رنگ #حسینی به خود دارد..
🍁گویی داغ #کربلا بر شانههای فصل نشسته...💔
🌹"السلام علیک یا اباعبدالله"🌹
#سلاماربابخوبم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت؛
منمردِجنگماما ؛
ازتوکمترهزخمامفاطمه ..💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙