eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چنان حالم بد شد که مثل دیوانه ها، عقل از سرم پرید. در یک حرکت عصبی، لیوان چایی نبات را سمتش پرتاب کردم و جیغ کشیدم. _عوضی کثافت.... من هم از تو خوشم نیومد که برای ازدواج باید دخترای مردم رو تست کنی..... خاک بر سر من که توی الاغ رو دوست داشتم. ناگهان از جا برخاست. چشم چپش را برایم تنگ کرد و یکدفعه سمتم حمله ور شد. _دهنت رو ببند اشغال.... تا دیروز توی هر پارتی، ول بودی و اسمت رو گذاشته بودن دلارام هرزه..... حالا واسه من دم در آوردی؟.... چیزی که برای من زیاده دختره.... میفهمی اینو؟ میگفت و میزد. کارمان به کجا کشید؟!... فقط چهار روز نامزدی ما دوام آورد؟! وقتی چند چک جانانه نصیبم کرد و خون از دهانم جاری.... آرام گرفت.... نشست روی مبل و در حالیکه نفس نفس میزد از زور بازویی که تو سر و صورت من خالی کرده بود، گفت: _زنگ میزنم آژانس بیاد برت گردونه همون خراب شده ای که اسمش رو گذاشتی خونه..... برو پیش همون بابا جونت بمون بهش بگو همچین تحفه ای هم نبودی که واست ساعت ورود و خروج تعیین کرده بود. اشکی از چشمم افتاد. من بخاطر شروین، با همه جنگیدم و او مثل یک دستمال کاغذی مرا توی سطل زباله اش انداخت. _خودت منو آوردی اینجا، خودتم برم میگردونی. پوزخندی زد صدادار. _دیگه چی امر میکنن دختر پادشاه؟.... همین که از ویلام ننداختمت بیرون برو خدا رو شکر کن. صورتم از ضرب دستش میسوخت و هنوز درد جسمم کم نشده بود که با این حرفهای شروین، آتشی قلبم را فرا گرفت. با گریه جیغ کشیدم. _عوضی..... تو یه حروم زاده ای.... چطور میتونی اینقدر پست باشی کثافت. با جهشی خودش را به من رساند و چنان توی گوشم زد که همان لحظه حس کردم دندانم لق شد. _لقب های خودتو به من نسبت نده.... گمشو از ویلای من بیرون.... و باور نمیکردم که راست گفته باشد اما وقتی بازویم را گرفت و راستی راستی مرا تا دم در برد و چنان هلم داد که کف خیابان افتادم، باور کردم که تمام این مدت بازیچه ی دست او بودم. در ویلا بسته شد و من پا برهنه روی آسفالت افتاده بودم. سرم را روی دستانم گذاشتم و های های گریستم. طولی نکشید که در ویلا باز شد و کیف و کفش و گوشی ام را هم پشت سرم پرت کرد. گوشی ام شکست. درست مثل همان ترک عمیقی که روی دلم برداشته بود. نمی‌دانستم باید چکار کنم. نه پولی داشتم و نه جایی را می‌شناختم. کفش هایم را پوشیدم و با دهانی پر خون، صورتی سیلی خورده، و دندانی که افتاده بود، لنگ لنگان خودم را کشیدم تا از ویلای اعیان و اشرافی شروین عوضی دور شوم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _می گم چرا شما تنها نشستید؟ _منتظر جناب رُخام هستم. _خب حالا تا جناب رُخام بیان چی؟.... می شه یه گپ دوستانه بزنیم؟ دوستانه!.... حتما!..... داشتم از این زن و اَدا و اَطوارش که سعی داشت با کلاس و پرستیژ جلوه کند، متنفر می شدم. بی جهت دستش را در هوا، مدام تکان می داد و ناز الکی می کرد! _می گم جناب فرداد.... می شه یه قرار کوه باهم بذاریم؟.... یا یه مسافرت دونفره؟ همینم کم بود!.... احساس می کردم دارد یه جوری دیدنش را روند هر روزم می کند... چرا؟! فقط منتظر بودم عمو بیاید و بپرسم بالاخره کی اعتماد این خانم به من جلب می شود تا قضیه تمام شود. _من وقت کوه و مسافرت ندارم سرکار خانم. _چه بد!.. می شه یه چیز دیگه ازتون بپرسم؟ _بله..... _خیلی منتظر شدم خودتون این پیشنهاد رو بدید ولی ندادید..... می شه به اسم صداتون بزنم؟ نمی دانم چرا احساس می کردم بیشتر از آنی که من تلاش کنم به او نزدیک شوم او دارد خودش را به من نزدیک می کند! _بله.... ناچار اجازه دادم و او صدایم زد: _رادمهر جاااان.... چقدر طنین اسمت رو دوست دارم. با سر انگشتان دستم، پیشانی پر دردم را کمی فشار دادم و گفتم : _لطف دارید.... _می شه شما هم منو به اسم صدا بزنید؟ داشتم واقعا حالت تهوع می گرفتم. من کلا نسبت به همه ی دخترها و زن ها بدبین بودم و با رفتن باران آن هم، بی هیچ توجیهی، این تنفر بیشتر پر و بال گرفته بود و حالا با اَداهایی که از شراره می دیدم، داشتم از خودم هم متنفر می شدم که چرا آتو به دست عمو دادم تا مرا اینگونه تحقیر کند و به بازی بگیرد. ناچار شدم سردرد را بهانه کنم قبل از اینکه شراره بخواهد همان یک ذره جایی که کنارم خالی بود را پر کند. _ببخشید سرکار خانم.... من امروز تو شرکت خیلی مشغله کاری داشتم الان سرم درد می کنه و حالم زیاد خوش نیست. _وای چرا نگفتی لااقل برات یه مُسکن بیارم. _نیازی نیست.... اگه صحبت نکنم حالم بهتر می شه... ببخشید جسارت منو. _نگو رادمهر جان.... من می رم تا حالت بهتر بشه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............