eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
این آقای "حاج قاسم" هم از آن‌هایی است که شفاعت می‌کند ان‌شاءاللّٰه .. • امام خامنه ای(حفظه اللّٰه تعالی) • •➜ ♡჻ᭂ࿐
‌ این انقلاب، آنقدر تلاطم و سختی دارد که یک روزی شهدا آرزو می‌کنند زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب دوبارہ شهید شوند!... •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با اخمی که هنوز نشان از تعجبم بود، نگاهش کردم و چرخیدم سمت میز کامپیوترم و گوشی ام را برداشتم و شماره ای گرفتم.... تازه فهمیدم کار کیست.... و او همچنان ادامه داد: _حالا اینم هیچ ولی یه خدمتکار باید دائم تو خونه باشه..... همین امروز موقعیتی پیش اومد که مجبور شدم..... و همان موقع ، شراره موبایلش را برداشت و جواب داد. نگاهم به او بود که گفتم: _دیشب که گفتی، ممنون واسه خریدا، منظورت خریدای یخچال بود؟! مات و مبهوت به من خیره شده بود که شراره جوابم را داد: _آره دیگه..... پس فکر کردی چی رو می گم؟!.... سفرمون یه کم به تعویق افتاد به من گفتن برو یه سری خوردنی بخر که تو کارم رو راحت کردی عزیزم.... حالا چیه؟.... می خوای بگی خریدات رو پس بیارم؟ پف بلندی کشیدم و ادامه دادم: _خیلی خب حالا..... ولی دفعه ی آخریه که میای یخچال خونه رو واسه خاطر تفریح با دوستات خالی می کنی. و گوشی‌ام را با حرص قطع کردم و منتظر خداحافظی‌اش نشدم و انداختم روی تخت و با همان اخمی که حالا کمی جدی تر هم شده بود گفتم : _کار شراره بوده......می خواسته بره ویلای یکی از دوستاش، اومده یخچال رو واسه ویلا خالی کرده. سکوت کرد. گویی اصلا انتظار نداشت شوکه شده بود، تازه داشت کم کم شراره را می شناخت. آنقدر سکوت کرد که ناچار خودم گفتم : _در مورد خدمتکارم، اون خانم مُسن فقط می اومد پیش مانی که تنها نباشه..... گاهی هم کار خونه رو می کرد اما تا چند ماه پیش یکی می اومد که با شراره بحثش شد ..... اگر کسی رو سراغ داری که آدم مطمئنی سراغ داشته معرفی کن وگرنه باید صبر کنی تا یه نفر رو پیدا کنم. بی هیچ حرفی یا تاییدی، برگشت سمت در تا از اتاقم خارج شود که با لحن طعنه آلودی ادامه دادم: _بخشیدم واسه یخچالی خالی که پای شکم من نوشتی..... ولی دفعه ی بعد، حتما جدی برخورد می کنم. با پررویی تمام تنها گفت: _ناهار سرد می شه.... بیایید پایین تا پیتزاها سرد نشده. و با قدم هایی بلند از اتاقم بیرون رفت. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🗓 زمان، ارزشمندترین دارایی ماست. در مرحله اول باید متوجه گذرش بشیم! اجازه ندیم برخی از عادت های غلط مثل پرسه زدنای الکی در صفحات و کانالهای بی فایده موجود در شبکه های اجتماعی، مفت مفت زمانمون رو از چنگمون دربیارن! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ هنوز هم نتوانسته بودم این دختر ناشناخته را بشناسم. او که پدر گفت ازدواج کرده و رفت... برای دوماه با آن پیرمرد 60 ساله! و بعد از این همه مدت برگشت؟! چرا بعد از همان دوماه برنگشت؟! با آنکه هنوز درگیر خیلی از سوالات ذهنی ام بودم اما ترجیح دادم باز سر فرصتی بهتر جوابش را بشنوم. پیتزاهای روی میز ناهارخوری داشت سرد می شد. و یخچال و فریزر را هم که شراره خالی کرده بود... هم خرید لازم بود و هم. خوردن ناهار. خودم پیشنهاد خرید را دادم و او هم قبول کرد. اما قبل از خرید، فیش پیتزاها را بهانه کرد. به نظرم تنها می خواست به نحوی اشتباه خودش را در تهمتی که به من زده بود، بپوشاند. اما.... همین که از خانه بیرون زدیم گفتم : _حالا واقعا می خوای بری فست فودی و باهاشون دعوا کنی؟ _بله..... _پس من و مانی تو ماشین می مونیم. سر خیابان اصلی، نگه داشتم و با دست فست فودی را نشانش دادم. _اون جاست. از ماشین پیاده شد و سمت فست فودی رفت. چند دقیقه ای در ماشين نشستم و منتظر شدم اما کمی بیشتر از حدی که فکر می کردم طول کشید. هم کنجکاو بودم بدانم می خواهد چطوری حق و حقوقی که به اسم مانی می خواست، طلب کند را پس بگیرد. ناچار به مانی گفتم: _همین جا توی ماشین بشین تا بیام.... اطاعت کرد. برعکس مادرش، از من خوب حرف شنوی داشت. از ماشین پیاده شدم و سمت فست فودی رفتم. وارد فست فودی شدم که صدای مرد جوانی را که داشت با او حرف می زد را شنیدم: _حالا خانم فرداد..... فوری گفت : _من خانم فرداد نیستم.... من پرستار مانی هستم. و انگار همان جمله ای که گفت، آنها را شیر کرد! _شما پرستار مانی هستید و اومدید اینجا واسه ی ما، ژست مامور تعزیرات رو گرفتید؟! حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
'♥️𖥸 ჻ ‏وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱) و نعمتهای‌ پروردگارت‌ را بازگو کن. وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم، مامان بابام رو صد بار حساب میکنم . 🌿¦⇠ 🌸¦⇠ •➜ ♡჻ᭂ࿐
[•🌿🌼•] 「لاأحدغیـراللّٰه‌یـوفے‌بالوعـود جزءخدا‌کسےبہ‌وعده‌هـاشـ‌عمݪ‌نمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿 ☁️ 💌 🌱 •➜ ♡჻ᭂ࿐
لَیسَ لِحاجَتی مَطلَبُُ سِواک ولا لِذَنبی غافرُُ غَیرُکَ، حاشاکَ الهی‌ جز تو به کسی نیاز ندارم و هرگز غیر از تو آمرزنده ای برای گناهانم نیابم...! •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _چه فرقی می کنه آقای محترم!.... کار شما خیلی زشت بوده که از بی‌سوادی یه بچه و نخوندن اعداد و ارقام، سوءاستفاده کردید و قیمت پیتزاها را باهاش دو برابر حساب کردید و حتی فاکتور بهش ندادید تا کسی متوجه نشه. صدای مسئول فست فودی بالا رفت. _ببین اگه می بینی رعایت می کنم و هیچی بهت نمی گم فکر نکن که حرفت درسته‌ها..... حالا یا همین الان، از اینجا می ری یا زنگ بزنم پلیس بیاد.... برو خانم.... برو بگو خودش بیاد اگه اعتراضی داره..... پرستار بچه رو فرستادن! و بعد خودش و همه ی اطرافیان او با هم خندیدند. خوب دستش انداختند و بهش خندیدند. آنقدر که حرص مرا هم در آوردند! ناچار شدم بر خلاف عقیده‌ام، از او دفاع کنم. _فرداد هستم.... پدر مانی.... اگر اعتراض یه پرستار بچه قبول نیست..... پس خودم اعتراض می کنم. اگر من آنجا نبودم به هیچ عنوان نمی توانست حرفش را ثابت کند. این برایش خوب درسی بود تا بداند او به تنهایی از پس همه ی کارها بر نمی‌آید. عین همین حرف را در راه ماشین به او زدم. آنقدر متعجب شد که حتی باور نداشت که من، منی که از او در فست فودی دفاع کردم حالا اینگونه رفتارش را نقد کنم. سکوت کرد و حرفی نزد. بعد از آنجا با هم به فروشگاه رفتیم و مانی با ذوق دنبال یکی از چرخ دستی‌ها رفت و یکی برداشت. حتی فکرش را هم نمی کردم که یک خرید ساده بتواند آنقدر مانی را خوشحال کند. رفتار باران هم با مانی یا به نظر من، زیادی خوب بود یا او دقیقا نقطه‌ی مقابل شراره بود. هر قدر شراره بی‌خیال بود و بی‌عاطفه.... او پرستاری دلسوز بود و نگران... نگران برای همه چیز.... حتی تنهایی مانی! با آنکه تمام راه برگشت تا خانه حرفی زده نشد اما به محض اینکه به خانه برگشتیم، او بی دلیل گفت : _حالم خوب نیست... بعدا میام خریدها رو جمع و جور می کنم. و در مقابل نگاه متعجبم از پله‌ها بالا رفت! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............