🔸و این همان قول خداوند تعالی است که وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَیْهِمْ إِبْلِیسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِیقاً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ
ابلیس گمان خود را به آنان درست نشان داد و جز گروهی از مؤمنین، همه او را متابعت کردند.
کتاب اسرار آل محمد، نشر الهادی، قم، ۱۳۷۵، صفحه ۲۱۷
#فاطمیه
#اسرار_آل_محمد
https://eitaa.com/joinchat/527565363C3bc2965d6f
📚 اتمام حجت امیر المؤمنین علیه السّلام
🔸 سه بار کمک خواهی اصحاب کساء بر در خانههای مهاجرین و انصار
🔹 سلمان میگوید: وقتی شب شد علی علیه السّلام، حضرت زهرا علیها السّلام را سوار بر چهارپایی نمود و دست دو پسرش امام حسن و امام حسین علیهما السّلام را گرفت، و هیچ یک از اهل بدر [۱] از مهاجرین و انصار را باقی نگذاشت مگر آنکه به خانه هایشان آمد و حقّ خود را برایشان یادآور شد و آنان را برای یاری خویش فرا خواند. ولی جز چهل و چهار نفر، کسی از آنان دعوت او را قبول نکرد.
🔹 حضرت به آنان دستور داد هنگام صبح با سرهای تراشیده و در حالی که اسلحه هایشان را به همراه دارند بیایند و با او بیعت کنند که تا سر حد مرگ استوار بمانند. وقتی صبح شد جز چهار نفر کسی از آنان نزد او نیامد.
(سلیم میگوید) به سلمان گفتم: چهار نفر چه کسانی بودند؟ گفت: من و ابو ذر و مقداد و زبیر بن عوام.
🔹 امیر المؤمنین علیه السّلام در شب بعد هم نزد آنان رفت و آنان را قسم داد. گفتند (صبح نزد تو میآئیم) ولی (صبح) هیچ یک از آنان غیر از ما نزد او نیامد.
🔹 در شب سوم هم نزد آنان رفت ولی غیر از ما کسی نیامد.
----------
[۱]: منظور از اهل بدر کسانی اند که در جنگ بدر (اولین جنگ اسلام) شرکت داشته اند. از روایت کتاب احتجاج چنین بر میآید که در خانه هایشان با حضرت تا حد شهادت بیعت کردند ولی فردا صبح حاضر نشدند.
کتاب اسرار آل محمد، نشر الهادی، قم، ۱۳۷۵، صفحه ۲۲۰
#فاطمیه
#اسرار_آل_محمد
https://eitaa.com/joinchat/527565363C3bc2965d6f
📚 جمع قرآن و دعوت به آن
🖊 وقتی امیر المومنین علیه السلام، عهدشکنی و بی وفایی مردم را دید، خانه نشینی اختیار کرد و به قرآن رو آورد و مشغول تنظیم و جمع آن شد، و از خانه اش خارج نشد تا آنکه آن را جمع آوری نمود؛ در حالی که قبلا در اوراق و تکه چوبها و پوستها و کاغذها (نوشته شده) بود.
🖊 وقتی حضرت، همه قرآن را جمع مینمود و آن را با دست مبارک خویش طبق تنزیل و تأویلش و ناسخ و منسوخش مینوشت، ابو بکر به سراغ او فرستاد که بیرون بیا و بیعت کن. علی علیه السّلام جواب فرستاد: (من مشغول هستم و با خود قسم یاد کردهام که عبا بر دوش نیندازم جز برای نماز، تا آنکه قرآن را تنظیم و جمع نمایم). آنان هم چند روز درباره او سکوت اختیار کردند.
🖊 امیر المؤمنین علیه السّلام قرآن را در یک پارچه جمع آوری نمود و آن را مهر کرد. سپس بیرون آمد در حالی که مردم با ابو بکر در مسجد پیامبر صلی اللَّه علیه و آله اجتماع کرده بودند. حضرت با بلندترین صدایش فرمود:
(ای مردم، من از روزی که پیامبر صلی اللَّه علیه و آله از دنیا رفت، به غسل آن حضرت و سپس به قرآن مشغول بودهام تا آنکه همه آن را بصورت یک مجموعه در این پارچه جمع آوری نمودم. خداوند بر پیامبر صلی اللَّه علیه و آله آیه ای نازل نکرده مگر آنکه آن را جمع آوری کرده ام، و آیه ای از قرآن نیست مگر آنکه آن را جمع نموده ام، و آیه ای از آن نیست مگر آنکه برای پیامبر صلی اللَّه علیه و آله خواندهام و تأویلش را به من آموخته است).
سپس فرمود: (برای آنکه فردا نگوئید: ما از این مطلب بی خبر بودیم)! و بعد فرمود: (و بدین جهت که روز قیامت نگوئید: من شما را به یاری خویش دعوت نکردم و حق خود را برایتان یادآور نشدم، و شما را به کتاب خدا از ابتدا تا انتهایش دعوت نکردم)!
🖊 عمر گفت: قرآنی که همراه خود داریم ما را از آنچه بدان دعوت میکنی بی نیاز مینماید)! سپس علی علیه السّلام داخل خانه اش شد.
کتاب اسرار آل محمد، نشر الهادی، قم، ۱۳۷۵، صفحه ۲۲۱
#اسرار_آل_محمد
https://eitaa.com/joinchat/527565363C3bc2965d6f
📌عمر به ابو بکر گفت: سراغ علی بفرست که باید بیعت کند، و
تا او بیعت نکندما صاحب مقامی نیستیم، و اگر بیعت کند از جهت او آسوده میشویم. 📌ابو بکر (کسی را) نزد علی علیه السّلام فرستاد که: (خلیفه پیامبر را جواب بده)! فرستاده نزد حضرت آمد و مطلب را عرض کرد. حضرت فرمود: (سبحان اللَّه، چه زود بر پیامبر دروغ بستید! او و آنان که اطراف او هستند، میدانند که خدا و رسولش غیر مرا خلیفه قرار نداده اند). فرستاده آمد و آنچه حضرت فرموده بود، رسانید. 📌(ابو بکر) گفت: برو به او بگو: (امیر المؤمنین ابو بکر را جواب بده)! او هم آمد و آنچه گفته بود به حضرت خبر داد. علی علیه السّلام فرمود: (سبحان اللَّه، بخدا قسم زمانی طولانی نگذشته است که فراموش شود. بخدا قسم او میداند که این نام (امیر المؤمنین) جز برای من صلاحیت ندارد. پیامبر صلی اللَّه علیه و آله به او امر کرد تا بعنوان امیر المؤمنین بر من سلام کند. او و رفیقش عمر سؤال کردند و گفتند: آیا حقّی از جانب خدا و رسولش است؟ پیامبر صلی اللَّه علیه و آله به آن دو فرمود: آری حق است، حقی از جانب خدا و رسولش که او امیر مؤمنان و آقای مسلمانان و صاحب پرچم سفید پیشانیان شناخته شده است. خداوند عزّ و جلّ او را در روز قیامت بر کنار صراط مینشاند و او، دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنّم وارد میکند). 📌فرستاده ابو بکر رفت و آنچه حضرت فرموده بود به او خبر داد. سلمان میگوید: آن روز را هم درباره او سکوت کردند. کتاب اسرار آل محمد، نشر الهادی، قم، ۱۳۷۵، صفحه ۲۲۴ #اسرار_آل_محمد https://eitaa.com/joinchat/527565363C3bc2965d6f
📖 وقتی علی علیه السّلام خوار کردن مردم و ترک یاری او را، و متحدشدنشان با ابو بکر و اطاعت و تعظیمشان نسبت به او را دید، خانه نشینی اختیار کرد.
📖 عمر به ابو بکر گفت: چه مانعی داری که سراغ علی بفرستی تا بیعت کند، چرا که کسی جز او و این چهار نفر باقی نمانده مگر آنکه بیعت کرده اند.
📖 ابو بکر در میان آن دو نرمخوتر و سازشکارتر و زرنگ تر و دوراندیش تر بود، و دیگری (عمر) تندخوتر و غلیظتر و خشن تر بود. ابو بکر گفت: چه کسی را سراغ او بفرستیم؟ عمر گفت: قنفذ را میفرستیم. او مردی تندخو و غلیظ و خشن و از آزادشدگان است و نیز از طایفه بنی عدی بن کعب است.
📖 ابو بکر، قنفذ را نزد امیر المؤمنین علیه السّلام فرستاد و عده ای کمک نیز به همراهش قرار داد. او آمد تا در خانه حضرت و اجازه ورود خواست، ولی حضرت به آنان اجازه نداد.
اصحاب قنفذ به نزد ابو بکر و عمر برگشتند در حالی که آنان در مسجد نشسته بودند و مردم اطراف آن دو بودند و گفتند: به ما اجازه داده نشد. عمر گفت: بروید، اگر به شما اجازه داد وارد شوید و گر نه بدون اجازه وارد شوید.
📖 آنها آمدند و اجازه خواستند. حضرت زهرا علیها السّلام فرمود: (به شما اجازه نمی دهم بدون اجازه وارد خانه من شوید). همراهان او برگشتند ولی خود قنفذ آنجا ماند.
آنان (به ابو بکر و عمر) گفتند: فاطمه چنین گفت، و ما از اینکه بدون اجازه وارد خانه اش شویم خودداری کردیم. عمر عصبانی شد و گفت: ما را با زنان چه کار است!! سپس به مردمی که اطرافش بودند دستور داد تا هیزم بیاورند. آنان هیزم برداشتند و خود عمر نیز همراه آنان هیزم برداشت و آنها را اطراف خانه علی و فاطمه و فرزندانشان علیهم السّلام قرار دادند. سپس عمر ندا کرد بطوری که علی و فاطمه علیهما السّلام بشنوند و گفت:
(بخدا قسم ای علی باید خارج شوی و با خلیفه پیامبر بیعت کنی و گر نه خانه را با خودتان به آتش میکشم)!
📖 حضرت زهرا علیها السّلام فرمود: ای عمر، ما را با تو چه کار است؟ جواب داد: در را باز کن و گر نه خانه تان را به آتش میکشیم! فرمود: (ای عمر، از خدا نمی ترسی که به خانه من هجوم می آوری)؟! ولی عمر ابا کرد از اینکه برگردد.
📖 عمر آتش طلبید و آن را بر در خانه شعله ور ساخت و سپس در را فشار داد و باز کرد و داخل شد. حضرت زهرا علیها السّلام در مقابل او در آمد و فریاد زد: (یا ابتاه، یا رسول اللَّه)! عمر شمشیر را در حالی که در غلافش بود بلند کرد و به پهلوی حضرت زد. آن حضرت ناله کرد: (یا ابتاه)! عمر تازیانه را بلند کرد و به بازوی حضرت زد. آن حضرت صدا زد: (یا رسول اللَّه، ابو بکر و عمر با بازماندگانت چه بد رفتاری کردند)!
📖 علی علیه السّلام ناگهان از جا برخاست و گریبان عمر را گرفت و او را به شدت کشید و بر زمین زد و بر بینی و گردنش کوبید و خواست او را بکشد. ولی سخن پیامبر صلی اللَّه علیه و آله و وصیتی را که به او کرده بود بیاد آورد و فرمود: (ای پسر صهاک، قسم به آنکه محمّد را به پیامبری مبعوث نمود، اگر نبود مقدّری که از طرف خداوند گذشته و عهدی که پیامبر با من نموده است، میدانستی که تو نمی توانی به خانه من داخل شوی).
📖 عمر فرستاد و کمک خواست. مردم هم آمدند تا داخل خانه شدند، و امیر المؤمنین علیه السّلام هم سراغ شمشیرش رفت.
📖 قنفذ نزد ابو بکر برگشت در حالی که میترسید علی علیه السّلام با شمشیر سراغش بیاید چرا که شجاعت و شدّت عمل آن حضرت را میدانست.
ابو بکر به قنفذ گفت: (برگرد، اگر از خانه بیرون آمد (دست نگه دار) و گر نه در خانه اش به او هجوم بیاور، و اگر مانع شد خانه را بر سرشان به آتش بکشید)!
📖 قنفذ آمد و با اصحابش بدون اجازه به خانه هجوم آوردند. علی علیه السّلام سراغ شمشیرش رفت، ولی آنان زودتر به طرف شمشیر آن حضرت رفتند، و با عدّه زیادشان بر سر او ریختند. عدّه ای شمشیرها را بدست گرفتند و بر آن حضرت حمله ور شدند و او را گرفتند و بر گردن او طنابی انداختند.
📖 حضرت زهرا علیها السّلام جلو در خانه، بین مردم و امیر المؤمنین علیه السّلام مانع شد. قنفذ با تازیانه به آن حضرت زد، بطوری که وقتی حضرت از دنیا میرفت در بازویش از زدن او اثری مثل دستبند بر جای مانده بود.
📖 در کتاب احتجاج عبارت چنین است: (قنفذ) با تازیانه بر بازویش زد و اثر آن در بازوی آن حضرت مثل دستبند باقی ماند. ابو بکر سراغ قنفذ فرستاد که (فاطمه را بزن)! قنفذ او را به طرف چهارچوب درب خانه کشانید و سپس درب را فشار داد و استخوانی از پهلویش شکست و جنینی سقط کرد. در نتیجه دائما در بستر بود تا در اثر همان شهید شد.
کتاب اسرار آل محمد، نشر الهادی، قم، ۱۳۷۵، صفحه ۲۲۴
#اسرار_آل_محمد
https://eitaa.com/joinchat/527565363C3bc2965d6f
📖 تفصیل قضیّه مرگ ابو بکر از کتاب اسرار آل محمد
▫️سلیم میگوید: با محمّد بن ابی بکر ملاقات کردم و گفتم: آیا در مرگ پدرت جز برادرت عبد الرحمن و عایشه و عمر، کسی حاضر بود؟ گفت: نه.
▫️گفتم: آیا آنچه تو شنیدی آنان هم شنیدند؟ گفت: مقداری را شنیدند و گریه کردند و گفتند: (هذیان میگوید) ولی همه آنچه من شنیدم آنان نشنیدند.
▫️گفتم: آنچه آنان هم از او شنیدند چه بود؟ گفت: وقتی صدای وای و ویل بلند کرد عمر به او گفت: (ای خلیفه پیامبر! چرا صدای وای و ویل بلند کرده ای؟ گفت: اینان محمّد و علی هستند که مرا به آتش بشارت میدهند، و در دست محمّد صحیفه ای است که در کعبه بر سر آن هم پیمان شدیم. او به من میگوید: به آن وفا کردی، و تو و اصحابت یک دیگر را بر علیه ولی خدا کمک کردید. بشارت باد بر تو به آتش در پائین ترین درجه جهنم).
▫️وقتی عمر این را شنید، بیرون رفت در حالی که میگفت: (او هذیان میگوید). ابو بکر گفت: نه بخدا قسم، هذیان نمی گویم. کجا میروی؟! عمر گفت: تو دومی آن دو نفر هستی هنگامی که در غار بودند .
▫️ابو بکر گفت: اکنون هم این سخن را میگویی؟! آیا من برایت نقل نکردم در حالی که با محمد در غار بودم به من گفت: (من کشتی جعفر بن ابی طالب و اصحابش را میبینم که در دریا سیر میکنند). گفتم: (به من هم نشان بده). او دست به صورت من کشید و من آن را دیدم و آنگاه یقین پیدا کردم که او ساحر است.
▫️وقتی این مطلب را در مدینه برای تو نقل کردم، نظر من و تو متّفق شد که او ساحر است!
▫️عمر گفت: ای حاضرین، پدرتان هذیان میگوید، این مطالب را مخفی کنید و آنچه از او میشنوید کتمان کنید که اهل بیت شما را شماتت نکنند.
▫️سپس عمر بیرون رفت و برادرم (عبد الرحمن) و عایشه نیز بیرون رفتند تا برای نماز وضو بگیرند. اینجا بود که از سخنانش مطالبی شنیدم که آنان نشنیدند.
▫️محمد بن ابی بکر میگوید: وقتی با او تنها ماندم به او گفتم: ای پدر، بگو: (لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ). گفت: (هرگز نمی گویم و نمی توانم بگویم تا وارد آتش شوم و داخل تابوت گردم)! وقتی نام (تابوت) را آورد گمان کردم هذیان میگوید. گفتم: کدام تابوت؟ گفت:
تابوتی از آتش که با قفلی از آتش بسته شده است. در آن دوازده نفرند، از جمله من و این رفیقم. گفتم: عمر؟ گفت: آری، پس مقصودم کیست؟ و نیز ده نفر دیگر که در چاهی در جهنم هستیم. بر در آن چاه صخره ای است که هر گاه خدا بخواهد جهنم را شعله ور کند آن صخره را بلند میکند.
▫️گفتم: هذیان میگویی؟ گفت: (نه بخدا قسم هذیان نمی گویم. خدا پسر صُهاک (عمر) را لعنت کند. او بود که مرا از یاد خدا بازداشت بعد از آنکه برایم آمده بود، و او بد رفیقی بود. خدا او را لعنت کند. صورت مرا به زمین بچسبان). من گونه او را به زمین چسباندم، و او همچنان وای و ویل سر داده بود تا آنکه چشمانش را بستم.
▫️سپس عمر داخل شد در حالی که چشمان پدرم را بسته بودم. گفت: آیا بعد از من چیزی گفت؟ من آنچه گفته بود برایش بیان کردم. عمر گفت: خدا خلیفه رسول اللَّه را رحمت کند، این مطلب را کتمان کن که هذیان است! و شما خاندانی هستید که به هذیان گفتن در حال مریضی معروف هستید.
▫️عایشه گفت: راست گفتی! بعد همگی به من گفتند: هیچ کسی نباید از این مطالب از تو چیزی بشنود که مبادا علی بن ابی طالب و اهل بیتش او را شماتت کنند.
#اسرار_آل_محمد، نشر الهادی، قم، ۱۳۷٥ش، ص ٥۰۱
#تقویم_شیعه
@hadise_shia