ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نه شکّر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقْشان وارث است
صبح شد ای صبح را پشت و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
بس دراز است این حدیث خواجه گو
تا چه شد احوال آن مرد نکو
خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همیگفت این چنین
گه تناقض گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت گه مجاز
مرد غرقه گشته جانی میکند
دست را در هر گیاهی میزند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی میزند از بیم سر
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آنک او شاهست او بیکار نیست
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کهآفتاب شرق ترکیتاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودْمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی؟
ساختی مکری و ما را سوختی؟
گفت طوطی کاو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد
زانک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کنند
دانه پنهان کن بهکلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حُسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
حیله ها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
در پناه لطف حق باید گریخت
کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت
یک دو پندش داد طوطی پرمذاق
بعد از آن گفتش سلام الفراق
خواجه گفتش فی امان الله برو
مر مرا اکنون نمودی راه نو
خواجه با خود گفت کاین پند منست
راه او گیرم که این ره روشنست
جان من کمتر ز طوطی کی بوَد؟
جان چنین باید که نیکوپی بود
#ادامه_داستان
#طوطی_و_بازرگان
#مثنوی_معنوی
#جلال_الدین_محمد_بلخی
@hafez_adabiyat