eitaa logo
حافظ خوانی و ادبیات
1.2هزار دنبال‌کننده
612 عکس
290 ویدیو
4 فایل
اشعار حافظ و آشنایی با شعر کهن و معاصر با صوتهای متنوع راه ارتباطی و تبادل فقط با کانالهای ادبی @adab_doost
مشاهده در ایتا
دانلود
اتفاقا اندر آن ایام دزد گشته بود انبوه پخته و خام دزد در چنین وقتش بدید و سخت زد چوب‌ها و زخمهای بی‌عدد نعره و فریاد زان درویش خاست که مزن تا من بگویم حال راست گفت اینک دادمت مهلت بگو تا به شب چون آمدی بیرون بگو تو نه‌ای زینجا غریب و منکری راستی گو تا به چه مکر اندری اهل دیوان بر عسس طعنه زدند که چرا دزدان کنون انبُه شدند انبهی از تست و از امثال تست وا نما یاران زشتت را نخست ورنه کین جمله را از تو کشم تا شود ایمن زر هر محتشم گفت او از بعد سوگندان پر که نیم من خانه‌سوز و کیسه‌بر من نه مرد دزدی و بیدادیم من غریب مصرم و بغدادیم قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت پس ز صدق او دل آن کس شکفت بوی صدقش آمد از سوگند او سوز او پیدا شد و اسپند او دل بیارامد به گفتار صواب آنچنان که تشنه آرامد به آب جز دل محجوب کو را علتیست از نبیش تا غبی تمییز نیست ورنه آن پیغام کز موضع بود بر زند بر مه شکافیده شود مه شکافد وان دل محجوب نی زانکه مردودست او محبوب نی باز گشت از مصر تا بغداد او ساجد و راکع ثناگر شکرگو جمله ره حیران و مست او زین عجب ز انعکاس روزی و راه طلب تا شتابان در ضلالت می‌شدم هر دم از مطلب جداتر می‌بدم باز آن عین ضلالت را به جود حق وسیلت کرد اندر رشد و سود گمرهی را منهج اعیان کند کژروی را مقصد احسان کند تا نباشد هیچ محسن بی‌وجا تا نباشد هیچ خاین بی‌رجا نیست مخفی در نماز آن مکرمت در گنه خلعت نهد آن مغفرت گر نه اینکار آمدی از هر بدی معجزه و برهان چرا نازل شدی خصم منکر تا نشد مصداق‌خواه کی کند قاضی تقاضای گواه معجزه هم‌چون گواه آمد زکی بهر صدق مدعی در بی‌شکی طعن چون می‌آمد از هر ناشناخت معجزه می‌داد حق و می‌نواخت @hafez_adabiyat
عاشقی بودست در ایام پیش پاسبان عهد اندر عهد خویش سالها در بند وصل ماه خود شاهمات و مات شاهنشاه خود عاقبت جوینده یابنده بود که فرج از صبر زاینده بود گفت روزی یار او که امشب بیا که بپختم از پی تو لوبیا در فلان حجره نشین تا نیم‌شب تا بیایم نیم‌شب من بی طلب مرد قربان کرد و نانها بخش کرد چون پدید آمد مهش از زیر گرد شب در آن حجره نشست آن گرمدار بر امید وعدهٔ آن یار غار بعد نصف اللیل آمد یار او صادق الوعدانه آن دلدار او عاشق خود را فتاده خفته دید اندکی از آستین او درید گردکانی چندش اندر جیب کرد که تو طفلی گیر این می‌باز نرد چون سحر از خواب عاشق بر جهید آستین و گردکانها را بدید گفت شاه ما همه صدق و وفاست آنچه بر ما می‌رسد آن هم ز ماست ای دل بی‌خواب ما زین ایمنیم چون حرس بر بام چوبک می‌زنیم عاذلا چند این صلای ماجرا پند کم ده بعد ازین دیوانه را من نخواهم عشوهٔ هجران شنود آزمودم چند خواهم آزمود هرچه غیر شورش و دیوانگیست اندرین ره دوری و بیگانگیست هین بنه بر پایم آن زنجیر را که دریدم سلسلهٔ تدبیر را غیر آن جعد نگار مقبلم گر دو صد زنجیر آری بگسلم عشق و ناموس ای برادر راست نیست بر در ناموس ای عاشق نَایست ای ببسته خواب جان از جادوی سخت‌دل یارا که در عالم توی هین گلوی صبر می گیر و فشار تا خنک گردد دل عشق ای سوار تا نسوزم کی خنک گردد دلش ای دل ما خاندان و منزلش خوش بسوز این خانه را ای شیر مست خانهٔ عاشق چنین اولیترست بعد ازین این سوز را قبله کنم زانکه شمعم بسوزش روشنم خواب را بگذار امشب ای پدر یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر بنگر اینها را که مجنون گشته‌اند هم‌چو پروانه به وصلت کشته‌اند بنگر این کشتی خلقان غرق عشق اژدهایی گشت گویی حلق عشق اژدهایی ناپدید دلربا عقل هم‌چون کوه را او کهربا عقل هر عطار کآگه شد ازو طبله‌ها را ریخت اندر آب جو ای مزوّر چشم بگشای و ببین چند گویی من ندانم آن و این از وبای زرق و محرومی بر آ در جهان حی و قیومی در آ تا نمی‌بینم همی‌بینم شود وین ندانمهات می‌دانم بود بگذر از مستی و مستی‌بخش باش زین تلوّن نقل کن در استواش چند نازی تو بدین مستی بس است بر سر هر کوی چندان مست هست گر دو عالم پر شود سرمست یار جمله یک باشند و آن یک نیست خوار این ز بسیاری نیابد خواریی خوار که بود تن‌پرستی ناریی گر جهان پر شد ز نور آفتاب رو سرافیلی شو اندر امتیاز در دمندهٔ روح و مست و مست‌ساز مست را چون دل مزاح اندیشه شد این ندانم و آن ندانم پیشه شد نفی بهر ثبت باشد در سخن نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن نیست این و نیست آن هین واگذار آنک آن هستست آن را پیش آر @hafez_adabiyat
اندر آن رقعه نوشته بود این که برون شهر گنجی دان دفین آن فلان قبه که در وی مشهدست پشت او در شهر و در در فدفدست پشت با وی کن تو رو در قبله آر وانگهان از قوس تیری در گذار چون فکندی تیر از قوس ای سعاد بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد پس کمان سخت آورد آن فتی تیر پرانید در صحن فضا زو تبر آورد و بیل او شاد شاد کند آن موضع که تیرش اوفتاد کند شد هم او و هم بیل و تبر خود ندید از گنج پنهانی اثر هم‌چنین هر روز تیر انداختی لیک جای گنج را نشناختی چونک این را پیشه کرد او بر دوام فجفجی در شهر افتاد و عوام پس خبر کردند سلطان را ازین آن گروهی که بدند اندر کمین عرضه کردند آن سخن را زیردست که فلانی گنج‌نامه یافتست چون شنید آن شخص کین با شه رسید جز که تسلیم و رضا چاره ندید گفت تا این رقعه را یابیده‌ام گنج نه و رنج بی‌حد دیده‌ام خود نشد یک حبه از گنج آشکار لیک پیچیدم بسی من هم‌چو مار مدت شش ماه و افزون پادشاه تیر می‌انداخت و برمی‌کند چاه هرکجا سخته کمانی بود چست تیر داد اندخت و هر سو گنج جست غیر تشویش و غم و طامات نی هم‌چو عنقا نام فاش و ذات نی چونک تعویق آمد اندر عرض و طول شاه شد زان گنج دل سیر و ملول دشتها را گز گز آن شه چاه کند رقعه را از خشم پیش او فکند گفت گیر این رقعه کش آثار نیست نه بدین اولیتری کت کار نیست نیست این کار کسی کش هست کار که بسوزد گل بگردد گرد خار سخت جانی باید این فن را چو تو تو که داری جان سخت این را بجو گر نیابی نبودت هرگز ملال ور بیابی آن به تو کردم حلال عقل راه ناامیدی کی رود عشق باشد کان طرف بر سر دود سخت‌رویی که ندارد هیچ پشت بهره‌جویی را درون خویش کشت پاک می‌بازد نباشد مزدجو آنچنان که پاک می‌گیرد ز هو می‌دهد حق هستیش بی‌علتی می‌سپارد باز بی‌علت فتی که فتوت دادن بی علتست پاک‌بازی خارج هر ملتست زانک ملت فضل جوید یا خلاص پاک بازانند قربانان خاص نی خدا را امتحانی می‌کنند نی در سود و زیانی می‌زنند @hafez_adabiyat
چون که رقعهٔ گنج پر آشوب را شه مسلم داشت آن مکروب را گشت ایمن او ز خصمان و ز نیش رفت و می‌پیچید در سودای خویش یار کرد او عشق درداندیش را کلب لیسد خویش ریش خویش را عشق را در پیچش خود یار نیست محرمش در ده یکی دیار نیست نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر عقل از سودای او کور‌ست و کر گر طبیبی را رسد زین گون جنون دفتر طب را فرو شوید به خون طب جملهٔ عقل‌ها منقوش اوست روی جمله دلبر‌ان روپوش اوست روی در روی خود آر ای عشق‌کیش نیست ای مفتون تو را جز خویش خویش پیش از آن کاو پاسخی بشنیده بود سال‌ها اندر دعا پیچیده بود بی‌اجابت بر دعا‌ها می‌تنید از کرم لبیک پنهان می‌شنید چونک بی‌دف رقص می‌کرد آن علیل ز اعتماد جود خلاق جلیل سوی او نه هاتف و نه پیک بود گوش اومید‌ش پر از لبیک بود بی‌زبان می‌گفت امید‌ش تعال از دلش می‌روفت آن دعوت ملال آن کبوتر را که بام آموخته‌ست تو مخوان می‌رانش کان پر دوخته‌ست ای ضیاء الحق حسام‌الدین بدانش کز ملاقات تو بر رسته‌ست جانش گر برانی مرغ جانش از گزاف هم به‌گرد بام تو آرد طواف چینه و نقلش همه بر بام تست پر زنان بر اوج مست دام تست گر دمی منکر شود دزدانه روح در ادای شکرت ای فتح و فتوح شحنهٔ عشق مکرر کینه‌اش تشت آتش می‌نهد بر سینه‌اش که بیا سوی مه و بگذر ز گرد شاه عشقت خواند زوتر باز گرد گرد این بام و کبوتر‌خانه من چون کبوتر پر زنم مستانه من جبرئیل عشقم و سدره‌م تویی من سقیمم عیسی مریم تویی جوش ده آن بحر گوهر‌بار را خوش بپرس امروز این بیمار را چون تو آن او شدی بحر آن اوست گرچه این دم نوبت بحران اوست این خود آن ناله‌ست کاو کرد آشکار آنچه پنهان‌ست یا رب زینهار دو دهان داریم گویا همچو نی یک دهان پنهان‌ست در لب‌های وی یک دهان نالان شده سوی شما های هویی در فکنده در هوا لیک داند هر که او را منظر‌ست که فغان این سری هم زان سرست دمدمهٔ این نای از دم‌های اوست های هوی روح از هیهای اوست گر نبودی با لبش نی را سمر نی جهان را پر نکردی از شکر با که خفتی وز چه پهلو خاستی که چنین پر جوش چون دریا‌ستی @hafez_adabiyat
در حدیث آمد.mp3
زمان: حجم: 5.26M
در حدیث آمد که روز رستخیز امر آید هر یکی تن را که خیز نفخ صور امرست از یزدان پاک که بر آرید از ذرایر سر ز خاک باز آید جان هر یک در بدن هم‌چو وقت صبح هوش آید به تن جسم خود بشناسد و در وی رود جان زرگر سوی درزی کی رود جان عالم سوی عالم می‌دود روح ظالم سوی ظالم می‌دود کی شناسا کردشان علم اله چون که بره و میش وقت صبحگاه پای کفش خود شناسد در ظلم چون نداند جان تن خود ای صنم صبح حشر کوچکست ای مستجیر حشر اکبر را قیاس از وی بگیر آنچنان که جان بپرد سوی طین نامه پرد تا یسار و تا یمین در کفش بنهند نامهٔ بخل و جود فسق و تقوی آنچه دی خو کرده بود چون شود بیدار از خواب او سحر باز آید سوی او آن خیر و شر گر ریاضت داده باشد خوی خویش وقت بیداری همان آید به پیش ور بد او دی خام و زشت و در ضلال چون عزا نامه سیه یابد شمال ور بد او دی پاک و با تقوی و دین وقت بیداری برد دُرِّ ثمین هست ما را خواب و بیداری ما بر نشان مرگ و محشر دو گوا حشر اصغر حشر اکبر را نمود مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود لیک این نامه خیالست و نهان وآن شود در حشر اکبر بس عیان این خیال اینجا نهان پیدا اثر زین خیال آنجا برویاند صور در مهندس بین خیال خانه‌ای در دلش چون در زمینی دانه‌ای آن خیال از اندرون آید برون چون زمین که زاید از تخم درون هر خیالی کو کند در دل وطن روز محشر صورتی خواهد شدن چون خیال آن مهندس در ضمیر چون نبات اندر زمین دانه‌گیر مخلصم زین هر دو محشر قصه‌ایست مؤمنان را در بیانش حصه‌ایست @hafez_adabiyat
مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۶ - حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را گفت آن مرغ این سزای او بود که فسون زاهدان را بشنود گفت زاهد نه سزای آن نشاف کو خورد مال یتیمان از گزاف بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد که فخ و صیاد لرزان شد ز درد کز تناقضهای دل پشتم شکست بر سرم جانا بیا می‌مال دست زیر دست تو سرم را راحتیست دست تو در شکربخشی آیتیست سایهٔ خود از سر من برمدار بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار خوابها بیزار شد از چشم من در غمت ای رشک سرو و یاسمن گر نیم لایق چه باشد گر دمی تا سزایی را بپرسی در غمی مر عدم را خود چه استحقاق بود که برو لطفت چنین درها گشود خاک گرگین را کرم آسیب کرد ده گهر از نور حس در جیب کرد پنج حس ظاهر و پنج نهان که بشر شد نطفهٔ مرده از آن توبه بی توفیقت ای نور بلند چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند سبلتان توبه یک یک بر کنی توبه سایه‌ست و تو ماه روشنی ای ز تو ویران دکان و منزلم چون ننالم چون بیفشاری دلم چون گریزم زانک بی تو زنده نیست بی خداوندیت بود بنده نیست جان من بستان تو ای جان را اصول زانک بی‌تو گشته‌ام از جان ملول عاشقم من بر فن دیوانگی سیرم از فرهنگی و فرزانگی چون بدرد شرم گویم راز فاش چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش در حیا پنهان شدم هم‌چون سجاف ناگهان بجهم ازین زیر لحاف ای رفیقان راهها را بست یار آهوی لنگیم و او شیر شکار جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای در کف شیر نری خون‌خواره‌ای او ندارد خواب و خور چون آفتاب روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب که بیا من باش یا هم‌خوی من تا ببینی در تجلی روی من ور ندیدی چون چنین شیدا شدی خاک بودی طالب احیا شدی گر ز بی‌سویت ندادست او علف چشم جانت چون بماندست آن طرف گربه بر سوراخ زان شد معتکف که از آن سوراخ او شد معتلف گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام کز شکار مرغ یابید او طعام آن یکی را قبله شد جولاهگی وآن یکی حارس برای جامگی وان یکی بی‌کار و رو در لامکان که از آن سو دادیش تو قوت جان کار او دارد که حق را شد مرید بهر کار او ز هر کاری برید دیگران چون کودکان این روز چند تا شب ترحال بازی می‌کنند خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد دایهٔ وسواس عشوه‌ش می‌دهد رو بخسپ ای جان که نگذاریم ما که کسی از خواب بجهاند ترا هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب هم‌چو تشنه که شنود او بانگ آب بانگ آبم من به گوش تشنگان هم‌چو باران می‌رسم از آسمان بر جه ای عاشق برآور اضطراب بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب @hafez_adabiyat
عشق رابا پنج و با شش کار نیست.mp3
زمان: حجم: 6.39M
عشق را با پنج و با شش کار نیست مقصد او جز که جذب یار نیست بوکه فیما بعد دستوری رسد رازهای گفتنی گفته شود یا بیانی که بود نزدیکتر زین کنایات دقیق مستتر راز جز با رازدان انباز نیست راز اندر گوش منکر راز نیست لیک دعوت واردست از کردگار با قبول و ناقبول او را چه کار نوح نهصد سال دعوت می‌نمود دم به دم انکار قومش می‌فزود هیچ از گفتن عنان واپس کشید هیچ اندر غار خاموشی خزید گفت از بانگ و علالای سگان هیچ واگردد ز راهی کاروان یا شب مهتاب از غوغای سگ سست گردد بدر را در سیر تگ مه فشاند نور و سگ عو عو کند هر کسی بر خلقت خود می‌تند هر کسی را خدمتی داده قضا در خور آن گوهرش در ابتلا چون که نگذارد سگ آن نعرهٔ سقم من مهم سیران خود را چون هلم چونک سرکه سرکگی افزون کند پس شکر را واجب افزونی بود قهر سرکه لطف هم‌چون انگبین کین دو باشد رکن هر اسکنجبین انگبین گر پای کم آرد ز خل آید آن اسکنجبین اندر خلل قوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختند نوح را دریا فزون می‌ریخت قند @hafez_adabiyat