eitaa logo
حافظ خوانی و ادبیات
1.2هزار دنبال‌کننده
611 عکس
288 ویدیو
4 فایل
اشعار حافظ و آشنایی با شعر کهن و معاصر با صوتهای متنوع راه ارتباطی و تبادل فقط با کانالهای ادبی @adab_doost
مشاهده در ایتا
دانلود
در حدیث آمد.mp3
زمان: حجم: 5.26M
در حدیث آمد که روز رستخیز امر آید هر یکی تن را که خیز نفخ صور امرست از یزدان پاک که بر آرید از ذرایر سر ز خاک باز آید جان هر یک در بدن هم‌چو وقت صبح هوش آید به تن جسم خود بشناسد و در وی رود جان زرگر سوی درزی کی رود جان عالم سوی عالم می‌دود روح ظالم سوی ظالم می‌دود کی شناسا کردشان علم اله چون که بره و میش وقت صبحگاه پای کفش خود شناسد در ظلم چون نداند جان تن خود ای صنم صبح حشر کوچکست ای مستجیر حشر اکبر را قیاس از وی بگیر آنچنان که جان بپرد سوی طین نامه پرد تا یسار و تا یمین در کفش بنهند نامهٔ بخل و جود فسق و تقوی آنچه دی خو کرده بود چون شود بیدار از خواب او سحر باز آید سوی او آن خیر و شر گر ریاضت داده باشد خوی خویش وقت بیداری همان آید به پیش ور بد او دی خام و زشت و در ضلال چون عزا نامه سیه یابد شمال ور بد او دی پاک و با تقوی و دین وقت بیداری برد دُرِّ ثمین هست ما را خواب و بیداری ما بر نشان مرگ و محشر دو گوا حشر اصغر حشر اکبر را نمود مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود لیک این نامه خیالست و نهان وآن شود در حشر اکبر بس عیان این خیال اینجا نهان پیدا اثر زین خیال آنجا برویاند صور در مهندس بین خیال خانه‌ای در دلش چون در زمینی دانه‌ای آن خیال از اندرون آید برون چون زمین که زاید از تخم درون هر خیالی کو کند در دل وطن روز محشر صورتی خواهد شدن چون خیال آن مهندس در ضمیر چون نبات اندر زمین دانه‌گیر مخلصم زین هر دو محشر قصه‌ایست مؤمنان را در بیانش حصه‌ایست @hafez_adabiyat
عشق رابا پنج و با شش کار نیست.mp3
زمان: حجم: 6.39M
عشق را با پنج و با شش کار نیست مقصد او جز که جذب یار نیست بوکه فیما بعد دستوری رسد رازهای گفتنی گفته شود یا بیانی که بود نزدیکتر زین کنایات دقیق مستتر راز جز با رازدان انباز نیست راز اندر گوش منکر راز نیست لیک دعوت واردست از کردگار با قبول و ناقبول او را چه کار نوح نهصد سال دعوت می‌نمود دم به دم انکار قومش می‌فزود هیچ از گفتن عنان واپس کشید هیچ اندر غار خاموشی خزید گفت از بانگ و علالای سگان هیچ واگردد ز راهی کاروان یا شب مهتاب از غوغای سگ سست گردد بدر را در سیر تگ مه فشاند نور و سگ عو عو کند هر کسی بر خلقت خود می‌تند هر کسی را خدمتی داده قضا در خور آن گوهرش در ابتلا چون که نگذارد سگ آن نعرهٔ سقم من مهم سیران خود را چون هلم چونک سرکه سرکگی افزون کند پس شکر را واجب افزونی بود قهر سرکه لطف هم‌چون انگبین کین دو باشد رکن هر اسکنجبین انگبین گر پای کم آرد ز خل آید آن اسکنجبین اندر خلل قوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختند نوح را دریا فزون می‌ریخت قند @hafez_adabiyat
چنان قحط سالی شد اندر دمشق.mp3
زمان: حجم: 4.58M
چنان قَحط سالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق چنان آسمان بر زمین شد بَخیل که لب تَر نکردند، زرع و نَخیل بخوشید سرچشمه‌های قدیم نَمانْد آب، جز آبِ چشمِ یتیم نبودی به‌جز آهِ بیوهْ زنی اگر بَر شدی دودی از روزَنی چو درویشِ بی‌برگ دیدم درخت قوی بازوان، سُست و درمانده سخت نه در کوه سبزی نه در باغ شَخّ ملخْ بوستان خورده، مَردُمْ ملخ در آن حال، پیش آمدم دوستی کزو مانده بر استخوان، پوستی وگرچه به مُکنت، قوی حال بود خداوندِ جاه و زر و مال بود بدو گفتم: ای یارِ پاکیزه‌خوی چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی بغُرّید بر من، که عقلت کجاست؟ چو دانیّ و پُرسی، سؤالت خطاست نبینی که سختی به غایت رسید؟ مَشَقَّت به حَدِّ نَهایت رسید؟ نه باران همی آید از آسمان نه بَر می‌رود، دودِ فریادخوان بدو گفتم: آخِر تو را باک نیست کُشَد زَهر، جایی که تریاک نیست گر از نیستی دیگری شد هلاک تو را هست، بَط را ز طوفان چه باک؟ نگه کرد رنجیده در منْ فَقیه نگه کردنِ عالِمْ اندر سَفیه که مَرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق نیاساید و دوستانش غَریق من از بینوایی نِیَم رویْ زرد غمِ بینوایان، رُخَم زرد کرد نخواهد که بیند خردمند، ریش نه بر عُضوِ مردم، نه بر عُضوِ خویش یکی اول از تَندُرُستانْ منم که ریشی ببینم بلرزد تنم مُنَغَّص بُوَد عیش آن تندرست که باشد به پهلوی بیمارِ سست چو بینم که درویشِ مسکین نخورد به کامْ اَندَرَم، لُقمه زهر است و درد یکی را به زندانْ درش دوستان کجا مانَدَش، عیشِ در بوستان؟ @hafez_adabiyat
شنیدم که مردی غم خانه خورد.mp3
زمان: حجم: 5.13M
سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۳۰ - حکایت شنیدم که مردی غم خانه خورد که زنبور بر سقف او لانه کرد زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن که مسکین پریشان شوند از وطن بشد مرد دانا پس کار خویش گرفتند یک روز زن را به نیش زن بی خرد بر در و بام و کوی همی کرد فریاد و می‌گفت شوی: مکن روی بر مردم ای زن ترش تو گفتی که زنبور مسکین مکش کسی با بدان نیکویی چون کند؟ بدان را تحمل، بد افزون کند چو اندر سری بینی آزار خلق به شمشیر تیزش بیازار حلق سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟ بفرمای تا استخوانش دهند چه نیکو زده‌ست این مثل پیر ده ستور لگدزن گران بار به اگر نیکمردی نماید عسس نیارد به شب خفتن از دزد، کس نی نیزه در حلقهٔ کارزار به قیمت تر از نیشکر صد هزار نه هر کس سزاوار باشد به مال یکی مال خواهد، یکی گوشمال چو گربه نوازی کبوتر برد چو فربه کنی گرگ، یوسف درد بنایی که محکم ندارد اساس بلندش مکن ور کنی زو هراس @hafez_adabiyat