eitaa logo
حافظ خوانی و ادبیات
654 دنبال‌کننده
468 عکس
217 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت ۱۴ باب دوم.mp3
4.17M
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۴ جستجو در متن درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش ببرند. صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم. گفتا: به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم. گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید، و الفقیرُ لا یَمْلِکُ : هر چه درویشان راست وقف محتاجان است. حاکم دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که: جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الّا از خانه چنین یاری!؟ گفت: ای خداوند! نشنیده‌ای که گویند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین @hafez_adabiyat
حکایت ۳۶ باب اول گلستان.mp3
12.34M
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که: چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن. به دست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر عمر گرانمایه در این صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا ای شکم خیره به نانی بساز تا نکنی پشت به خدمت دو تا @hafez_adabiyat
حکایت ۳۳ باب اول گلستان.mp3
11.21M
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۳ یکی از وزرا به زیردستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی. اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد. همگنان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند و بزرگان شکر سیرت خوبش به افواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت. صاحبدلی بر این اطلاع یافت و گفت: ﺗﺎ دل دوﺳﺘﺎن ﺑﻪ دﺳﺖ ﺁری ﺑﻮﺳﺘﺎن ﭘﺪر ﻓﺮوﺧﺘﻪ ﺑﻪ پختن دیگ نیکخواهان را هر چه رخت سراست سوخته به ﺑﺎ ﺑﺪاﻧﺪﻳﺶ هم ﻧﻜﻮﻳﻰ کن دهن ﺳﮓ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﻪ دوﺧﺘﻪ ﺑﻪ @hafez_adabiyat
حکایت ۲۳ باب اول.mp3
4.31M
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۳ یکی از بندگانِ عَمْروِ لَیْث گریخته بود. کسان در عقبش برفتند و باز آوردند. وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیشِ عمرو سر بر زمین نهاد و گفت: هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست بنده چه دعوی کند؟ حکم، خداوند راست امّا به موجبِ آن که پروردهٔ نعمت این خاندانم، نخواهم که در قیامت به خونِ من گرفتار آیی. اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آنگه به قِصاصِ او بفرمای خونِ مرا ریختن تا به‌حق کشته باشی. ملِک را خنده گرفت. وزیر را گفت: چه مصلحت می‌بینی؟ گفت: ای خداوندِ جهان! از بهرِ خدای این شوخ‌ْدیده را به صَدَقاتِ گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند. گناه از من است و قولِ حکما معتبر که گفته‌اند: چو کردی با کلوخ‌انداز پیکار سرِ خود را به نادانی شکستی چو تیر انداختی بر رویِ دشمن چنین دان کاندر آماجش نشستی    @hafez_adabiyat
حکایت ۳۹ باب دوم.mp3
3.33M
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۹ یکی بر سرِ راهی مستْ خفته بود و زمامِ اختیار از دست رفته. عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالتِ مستقبَح او نظر کرد. جوان از خوابِ مستی سر بر آورد و گفت: اِذاٰ مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِراماً اِذا رَأیْتَ اَثِیماً کُنْ سٰاتِراً وَ حَلیماً یا مَنْ تُقَبِّحُ اَمْرِی لِمْ لا تَمَرُّ کَرِیماً متاب ای پارسا، روی از گنهکار به بخشایندگی در وی نظر کن اگر من ناجوانمردم به کردار تو بر من چون جوانمردان گذر کن  @hafez_adabiyat
حکایت ۱۶ باب دوم.mp3
3.53M
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۶ یکی از جملهٔ صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی را در دوزخ. پرسید که موجبِ درجاتِ این چیست و سبب دَرَکاتِ آن چه؟ که مردم به خلاف این معتقد بودند. ندا آمد که این پادشه به ارادتِ درویشان به بهشت اندر است و آن پارسا به تقرّبِ پادشاهان در دوزخ. دَلْقت به چه کار آید و تسبیح و مُرَقَّع خود را ز عمل‌هایِ نکوهیده بری دار حاجت به کلاهِ بَرَکی داشتنت نیست درویش‌صفت باش و کلاهِ تَتَری دار  @hafez_adabiyat
حکایت ۳۱ باب اول.mp3
11.27M
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۱ وزرایِ نوشیروان در مهمّی از مَصالحِ مملکت اندیشه همی‌کردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همی‌زدند و ملِک همچنین تدبیری اندیشه کرد. بزرجمهر را رایِ ملِک اختیار آمد. وزیران در نهانش گفتند: رایِ ملک را چه مزیّت دیدی بر فکرِ چندین حکیم؟ گفت: به موجب آن که انجامِ کارها معلوم نیست و رایِ همگان در مشیّت است که صواب آید یا خطا، پس موافقتِ رایِ ملک اولی‌ٰتر است تا اگر خلافِ صواب آید، به علّت متابعت از مُعاتبَت ایمن باشم. خلافِ رایِ سلطان رای جُستن به خونِ خویش باشد دست شستن اگر خود روز را گوید شب است این بباید گفتن: آنک ماه و پروین! @hafez_adabiyat
حکایت ۸ باب سوم.mp3
6.03M
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۸ بقّالی را دِرَمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط. هر روز مُطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی. اصحاب از تَعَنُّتِ وی خسته‌خاطر همی‌بودند و از تحمّل چاره نبود. صاحب‌دلی در آن میان گفت: نفْسْ را وعده دادن به طعام آسان‌تر است که بقّال را به دِرَم. ترکِ احسانِ خواجه اولی‌ٰتر کاحتمالِ جفایِ بَوّابان به تمنّای گوشت، مردن بِهْ که تقاضایِ زشتِ قصّابان @hafez_adabiyat
حکایت دوم باب دوم گلستان.mp3
11.47M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ ✨ حکایت شمارهٔ ۲   سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان   درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی‌مالید و می‌گفت: یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم جهول چه آید. عذر تقصیر خدمت آوردم که ندارم به طاعت استظهار عاصیان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت، من بنده امید آورده‌ام نه طاعت و به دریوزه آمده‌ام نه به تجارت. اِصْنَعْ بی ما اَنتَ اهْلُه. بر در کعبه سائلی دیدم که همی‌گفت و می‌گرستی خوش می‌نگویم که طاعتم بپذیر قلم عفو بر گناهم کش @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
حکایت ۴ باب دوم گلستان.mp3
11.99M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ ✨ حکایت شمارهٔ ۴   سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان   دزدی به خانه پارسایی در آمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود. شنیدم که مردان راه خدای دل دشمنان را نکردند تنگ تو را کی میسر شود این مقام که با دوستانت خلاف است و جنگ مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند. در برابر چو گوسپند سلیم در قفا همچو گرگ مردم خوار هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
حکایت ششم باب دوم.mp3
15.84M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ ✨ حکایت شمارهٔ ۶   سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان   زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او، تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند. ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید. ای هنرها گرفته بر کف دست عیبها بر گرفته زیر بغل تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
حکایت ۶ باب اول گلستان.mp3
10.66M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ ✨ @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
حکایت هفتم باب اول گلستان.mp3
16.56M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ ✨ حکایت شمارهٔ ۷   سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان   پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندان که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک از او منغص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون بر آمد به گوشه‌ای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن نچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی‌دانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید. ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است فرق است میان آن که یارش در بر تا آن که دو چشم انتظارش بر در @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
حکایت هشتم باب اول گلستان.mp3
13.81M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ ✨ حکایت شمارهٔ ۸   سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان   هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم وگر با چنو صد بر آیی به جنگ از آن مار بر پای راعی زند که ترسد سرش را بکوبد به سنگ نبینی که چون گربه عاجز شود بر آرد به چنگال چشم پلنگ @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
حکایت ۹ باب اول.mp3
14.1M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ ✨ حکایت شمارهٔ ۹   سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان   یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف به جملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت. بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز که آنچه در دلم است از درم فراز آید امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک امید نیست که عمر گذشته باز آید کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید ای کف دست و ساعد و بازو همه تودیع یکدگر بکنید بر منِ اوفتاده دشمن کام آخر ای دوستان گذر بکنید روزگارم بشد بنادانی من نکردم شما حذر بکنید @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
حکایت ۱۰ باب اول گلستان.mp3
12.58M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ حکایت شمارهٔ ۱۰   سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان   بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست درویش و غنی بنده این خاک درند و آنان که غنی ترند محتاج ترند آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی. به بازوان توانا و قوت سر دست خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
حکایت ۱۱ باب اول گلستان.mp3
12.82M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ حکایت شمارهٔ ۱۱   سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان   درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیر است تو را و جمله مسلمانان را ای زبردست زیردست آزار گرم تا کی بماند این بازار به چه کار آیدت جهانداری مردنت به که مردم آزاری @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۳ - دزدیدن مارگیر ماری را از مارگیری دیگر .mp3
2M
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۳ - دزدیدن مارگیر ماری را از مارگیری دیگر دزدکی از مارگیری مار برد ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد وارهید آن مارگیر از زخم مار مار کشت آن دزدِ او را زار زار مارگیرش دید پس بشناختش گفت از جان مار من پرداختش در دعا می‌خواستی جانم ازو کش بیابم مار بستانم ازو شکر حق را کان دعا مردود شد من زیان پنداشتم آن سود شد بس دعاها کان زیانست و هلاک وز کرم می‌نشنود یزدان پاک @hafez_adabiyat
مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۴ - التماس کردن همراه عیسی علیه السلام زنده کردن استخوانها از عیسی علیه السلام.mp3
2.17M
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۴ - التماس کردن همراه عیسی علیه السلام زنده کردن استخوانها از عیسی علیه السلام گشت با عیسی یکی ابله رفیق استخوانها دید در حفرهٔ عمیق گفت ای همراه آن نام سنی که بدان مرده تو زنده می‌کنی مر مرا آموز تا احسان کنم استخوانها را بدان با جان کنم گفت خامش کن که آن کار تو نیست لایق انفاس و گفتار تو نیست کان نَفَس خواهد ز باران پاک‌تر وز فرشته در روش دراک‌تر عمرها بایست تا دم پاک شد تا امین مخزن افلاک شد خود گرفتی این عصا در دست راست دست را دستان موسی از کجاست گفت اگر من نیستم اسرارخوان هم تو بر خوان نام را بر استخوان گفت عیسی یا رب این اسرار چیست میل این ابله درین بیکار چیست چون غم خود نیست این بیمار را چون غم جان نیست این مردار را مردهٔ خود را رها کردست او مردهٔ بیگانه را جوید رفو گفت حق ادبارگر ادبارجوست خار روییده جزای کشت اوست آنک تخم خار کارد در جهان هان و هان او را مجو در گلستان گر گلی گیرد به کف خاری شود ور سوی یاری رود ماری شود کیمیای زهر و مارست آن شقی بر خلاف کیمیای متقی @hafez_adabiyat
حکایت ۱۲ باب اول.mp3
9.86M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ حکایت شمارهٔ ۱۲ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان   یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت‌ها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. ظالمی را خفته دیدم نیم روز گفتم این فتنه است خوابش برده به وآنکه خوابش بهتر از بیداری است آن چنان بد زندگانی مرده به @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
حکایت ۱۹ باب اول گلستان.mp3
8.39M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ حکایت شمارهٔ ۱۹   سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان   آورده‌اند که انوشیروان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی بر آورند غلامان او درخت از بیخ به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ   @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
بخش ۱۶ - تعریف کردن منادیان قاضی مفلس را.mp3
10.91M
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم داستان مفلسی که از مال دنیا بی بهره بود و دست طمعش دراز @hafez_adabiyat
حکایت ۱۳ باب اول گلستان.mp3
13.43M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ حکایت ۱۳ باب اول گلستان @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
حکایت ۱۴ باب اول.mp3
12.05M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ حکایت شمارهٔ ۱۴   سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان   یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر به سختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نهاد همه پشت بدادند چو دارند گنج از سپاهی دریغ دریغ آیدش دست بردن به تیغ یکی را از آنان که غدر کردند با منش دوستی بود ملامت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و ناحق شناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم بر گردد و حقوق نعمت سال‌ها در نوردد گفت ار به کرم معذور داری شاید که اسبم در این واقعه بی جو بود و نمدزین به گرو و سلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند با او به جان جوانمردی نتوان کرد. زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
گر بریزی بحر رادرکوزه ای.mp3
4.57M
گر بریزی بحر را در کوزه‌ای چند گنجد‌؟ قسمت یک روزه‌ای کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت‌های ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق، جانِ طور آمد عاشقا! طور، مست و خَرَّ موسی صاعِقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی هر که او از هم‌زبانی شد جدا بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا چون که گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زآن پس ز بلبل سرگذشت جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی‌پر وای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کاین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود آینه‌ت دانی چرا غماز نیست زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن @hafez_adabiyat
حکایت ۲۲ باب اول گلستان.mp3
8.26M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨ ☘🍃✨🕊 🍃✨🕊 🌹🕊 ☘ حکایت شمارهٔ ۲۲   سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان   یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. طایفهٔ حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف. بفرمود طلب کردن. دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد، پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد. ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمی‌بینم. پیش که بر آورم ز دستت فریاد هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن. سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت. همچنان در فکر آن بیتم که گفت پیلبانی بر لب دریای نیل زیر پایت گر بدانی حال مور همچو حال توست زیر پای پیل   @hafez_adabiyat 💫 ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨
بندبگسل باش آزاد ای پسر.mp3
4.75M
بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر گر بریزی بحر را در کوزه‌ای چند گنجد‌؟ قسمت یک روزه‌ای کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت‌های ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق، جانِ طور آمد عاشقا! طور، مست و خَرَّ موسی صاعِقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی هر که او از هم‌زبانی شد جدا بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا چون که گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زآن پس ز بلبل سرگذشت جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی‌پر وای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کاین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود آینه‌ت دانی چرا غماز نیست زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن @hafez_adabiyat
هدایت شده از حافظ خوانی و ادبیات
بندبگسل باش آزاد ای پسر.mp3
4.75M
بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر گر بریزی بحر را در کوزه‌ای چند گنجد‌؟ قسمت یک روزه‌ای کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت‌های ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق، جانِ طور آمد عاشقا! طور، مست و خَرَّ موسی صاعِقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی هر که او از هم‌زبانی شد جدا بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا چون که گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زآن پس ز بلبل سرگذشت جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی‌پر وای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کاین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود آینه‌ت دانی چرا غماز نیست زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن @hafez_adabiyat