دو خوانش غزل ۳۲۷ حافظ.mp3
5.67M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨
☘🍃✨🕊
🍃✨🕊
🌹🕊
☘
غزل شمارهٔ ۳۲۷
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه غم از طعن بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
اگر صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
شرابی خوشگوارم هست و یاری چون نگارم هست
ندارد هیچ کس باری چنین یاری که من دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم چو در عالم امین الدین حسن دارم
#استاد_آهی
#استاد_موسوی_گرمارودی
#حافظ_خوانی
@hafez_adabiyat
💫
✨
☘
🌹🕊
🍃✨🕊
☘🍃✨🕊
🌹☘🍃🌹☘🌹✨
حکایت ۲۲ باب اول گلستان.mp3
8.26M
🌹☘🍃🌹☘🌹✨
☘🍃✨🕊
🍃✨🕊
🌹🕊
☘
حکایت شمارهٔ ۲۲
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان
یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. طایفهٔ حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف. بفرمود طلب کردن.
دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد، پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد. ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همیبیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمیبینم.
پیش که بر آورم ز دستت فریاد
هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد
سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن. سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیلبانی بر لب دریای نیل
زیر پایت گر بدانی حال مور
همچو حال توست زیر پای پیل
#خوانش
#ژاله_صادقیان
#شرح
#رشید_کاکاوند
@hafez_adabiyat
💫
✨
☘
🌹🕊
🍃✨🕊
☘🍃✨🕊
🌹☘🍃🌹☘🌹✨
هدایت شده از 🍃 شاعران حوزوی 🍃
💠 أیْنَ الرَّجَبیُّون
وقت است که دیده را جلایی بدهیم
دل را به توسل و دعایی بدهیم
برخاسته «أَیْنَ الرَّجَبیُّون» از عرش
برخیز به جان و دل صفایی بدهیم
✍️ #محمدتقی_عارفیان
📌حضرت امام خامنهای روحیفداه:
ماه رجب فرصت خوبى است؛ ماه دعاست، ماه توسل است، ماه توجه است، ماه استغفار است. دائم هم باید استغفار کنیم (۱۳۸۸/۰۴/۰۳).
#ماه_رجب
#حلول_ماه_رجب_مبارک
#ماه_دعا_و_عبادت_و_توسل_و_استغفار
@SharheAtasheDel
هدایت شده از حافظ خوانی و ادبیات
شعرخوانی میلادعرفان پور.mp3
1.19M
زمان ! به هوش آ ، زمین ! خبردار
که صبح برخاست ، صبح دیدار
.
چه صبح نابی ! چه آفتابی !
چقدر روشن ، چقدر سرشار
.
قسم به والشمس های قرآن
قسم به فانوس های بیدار
.
قسم به از بند خویش رستن
قسم به مردان خویشتن دار
.
قسم به والعادیات ضبحا
قسم به آیات فتح و ایثار
.
قسم به با مرگ زیستن ها
به ایستادن میان رگبار
.
چه فرق دارد شام و فلسطین
عراق و ایران ؟ یکی ست پیکار
.
بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار
.
به جز تو اینسان ، به جوهر جان
که داده پاسخ به این عمّار
.
اگرچه بالاتری از آنان
به سرو می مانی و سپیدار
.
به یار می مانی و سپاهش
به سیصد و سیزده علمدار
.
خوشا اگر چون تو ، هرچه سرمست
خوشا اگر چون تو ، هرچه دیندار
.
نه دین در شب گریختن ها
نه دین دنیا ، نه دین دینار
.
تو سیف الاسلام روزگاری
ولی نه از دین خود طلبکار
تو اهل اینجا نه ! از بهشتی
تو اهل پروازی و سبکبار
.
نه اهل آن سجده های سطحی
نه اهل آن روزه های شک دار
.
قسم که ” مَنینتظر… ” توهستی
قسم به این زخم های بسیار
.
بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار
#شعرخوانی
#میلاد_عرفان_پور
@hafez_adabiyat
فلک چون کار سازیها نماید
نخست از پرده بازیها نماید
به دهقانی چو گنجی داد خواهد
نخست از رنجبُردش یاد خواهد
اگر خار و خسک در ره نمانَد
گل و شمشاد را قیمت که داند؟
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند
چو شیرین از بَرِ خسرو جدا شد
ز نزدیکی به دوری مبتلا شد
به پرسش پرسش از درگاه پرویز
به اقصای مداین راند شبدیز
به آیین عروسی شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته
فرود آمد کنیزان را نشان داد
درون شد، باغ را سرو روان داد
چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گَزیدند از حسد لبهای زیرین
به رسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وا نشناختندش
پریرخ زآن بتان پرهیز میکرد
دروغی چند را سر تیز میکرد
که شرح حال من لَختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است
چو خسرو در شبستان آید از راه
شما را خود کند زین قصه آگاه
ولیک این اسب را دارید بیرنج
که هست این اسب را قیمت بسی گنج
چو بر گفت این سخن مهمانِ طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز
فشاندند آب گُل بر چهره ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه
دگرگون زیوری کردند سازش
ز دُر بستند بر دیبا طرازش
فلک چون کار سازیها نماید
نخست از پرده بازیها نماید
به دهقانی چو گنجی داد خواهد
نخست از رنجبُردش یاد خواهد
اگر خار و خسک در ره نمانَد
گل و شمشاد را قیمت که داند؟
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند
چو شیرین از بَرِ خسرو جدا شد
ز نزدیکی به دوری مبتلا شد
به پرسش پرسش از درگاه پرویز
به اقصای مداین راند شبدیز
به آیین عروسی شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته
فرود آمد کنیزان را نشان داد
درون شد، باغ را سرو روان داد
چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گَزیدند از حسد لبهای زیرین
به رسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وا نشناختندش
پریرخ زآن بتان پرهیز میکرد
دروغی چند را سر تیز میکرد
که شرح حال من لَختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است
چو خسرو در شبستان آید از راه
شما را خود کند زین قصه آگاه
ولیک این اسب را دارید بیرنج
که هست این اسب را قیمت بسی گنج
چو بر گفت این سخن مهمانِ طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز
فشاندند آب گُل بر چهره ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه
دگرگون زیوری کردند سازش
ز دُر بستند بر دیبا طرازش
پس از ماهی کز آسایش اثر یافت
ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت
که از بیم پدر شد سوی نخجیر
وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر
بهدرد آمد دلش زآن بیدوایی
که کارش داشت الحق بینوایی
چنان تا مدتی در خانه میبود
ز بیصبری دلش دیوانه میبود
حقیقت شد ورا کان یک سواره
که میکرد اندرو چندان نظاره
جهان آرای خسرو بود کز راه
نظر میکرد چون خورشید در ماه
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فرو خورد آن تغابن را و تن زد
مرا قصری به خرم مَرغزاری
بباید ساختن بر کوهساری
که کوهستانییام گلزارپرورد
شد از گرمی گل سرخم گل زرد
بدو گفتند بُترویان دمساز
که ای شمع بتان، چون شمع مگداز
تو را سالار ما فرمود جایی
مهیا ساختن در خوش هوایی
اگر فرمان دهی تا کارفرمای
به کوهستان تو را پیدا کند جای
بگفت آری بباید ساختن زود
چنان قصری که شاهنشاه فرمود
#خسرو_شیرین
#نظامی
@hafez_adabiyat
خوانش و شرح غزل۱۷۱.mp3
2.2M
غزل ۱۷۱
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد
به پای سرو درافتادهاند لاله و گل
مگر شمایل قد نگار من دارد
نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق
زمام خاطر بیاختیار من دارد
گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد
به هرزه در سر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد
مگر به درد دلی بازماندهام یا رب
کدام دامن همت غبار من دارد
به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد
#غزلیات_سعدی
#استاد_امیرنوری
@hafez_adabiyat
بندبگسل باش آزاد ای پسر.mp3
4.75M
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای
کوزهی چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق، جانِ طور آمد عاشقا!
طور، مست و خَرَّ موسی صاعِقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینهت دانی چرا غماز نیست
زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
#مثنوی_معنوی
#جلال_الدین_محمد_بلخی
#خوانش
#بهروز_رضوی
#شرح
#بشیری_راد
@hafez_adabiyat
حکایت۲۲باب اول گلستان.mp3
1.36M
حکایت شمارهٔ ۲۲ گلستان سعدی
باب اول
یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. طایفهٔ حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف. بفرمود طلب کردن.
دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد، پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد. ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همیبیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمیبینم.
پیش که بر آورم ز دستت فریاد
هم پیش تو از دست تو می خواهم داد
سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن. سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.
#روایت_استاد_مهدی_امین_فروغی
@hafez_adabiyat
هدایت شده از اشعار استاد امیر حسین هدایتی
✨️محفل شعر ایوانِ عصر
در ادامهی سلسله مباحث و گفتوگوهای شعری برگزار میکند؛
💢ظرفیتها و ظرافتهای شعر
با حضور؛
👤دکتر حسین محمدی مبارز
👤دکتر امیر حسین هدایتی
💢روز یکشنبه به تاریخ 16 دی ماه
⏲️۱۷:۳۰ الی ۱۹:۳۰
🏛۲۰ متری گلستان، نبش کوچه چهارم، کافه مصلحان
حضورتان را قدردانیم
@adabkhane
@ashareamirhosienhedayati
@kafemoslehan
ای چارمین علی ولی و دهم امام.mp3
1.31M
ای چارمین علیِ ولی و دهم امام
وی بر فراز عرش ولایت تو را مُقام
آه، ای به کنیه بوالحسن و در لقب نقی
خورشید و ماه آینهدار تو صبح و شام
خصمانِ تو که یکسره خصم ولایتند
انداختند سنگ شقاوت تو را به جام
میخواستند تا تو نباشی و بستُرند
از لوح روزگار تو را نقش هر چه نام
پس زهر سینهسوز به کام تو ریختند
پس تیغ کینهساز کشیدند از نیام
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ای زنده همیشه و ای جان مستدام
ای با همه جوانیِ خود آن چه خضر دید
در آینه پدید، تو دیده به خشت خام
ای رهنمای گمشدگان، هادی البشر
وی این لقب به نام تو ظرفیتش تمام
ماییم و زخمهای گرانی که تا ابد
در سینههایمان نپذیرند التیام
زخم عمیق سینۀ سوزان کربلا
این خونچکان که تازه نماید علیالدوام
ماییم و انتظار، اماما، که کی کِشَد
از آستین، نوادۀ تو تیغ انتقام
شاعر:حسین منزوی
#خوانش_؟
@hafez_adabiyat
نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما
سپید جامه و از هر گنه مبرائیم
جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم
چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم
به ما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است
که از غرور، دل پاک را بیالائیم
قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد
نه میرویم به سودای خود، نه میآئیم
بخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینی
چگونه لاف توانیم زد که بینائیم
چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود
من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم
به گرد ما گل زرد و سپید بسیارند
گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیم
هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را
به چشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیم
بدین شکفتگی امروز چند غره شویم
چو روشن است که پژمردگان فردائیم
درین زمانه، فزودن برای کاستن است
فلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیم
خوش است بادهٔ رنگین جام عمر، ولیک
مجال نیست که پیمانهای بپیمائیم
فضای باغ، تماشاگه جمال حق است
من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم
چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم
تمام، دختر صنع خدای یکتائیم
همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم
همین بس است که در خواجگیش یکرائیم
به رنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن
که ترجمان بلیغ هزار معنائیم
درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست
رهین موهبت ایزد توانائیم
برای سجده درین آستان، تمام سریم
پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم
تمام، ذرهٔ این بی زوال خورشیدیم
تمام، قطرهٔ این بی کرانه دریائیم
درین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخست
چه فرق گر به نظر، زشت یا که زیبائیم
چو غنچههای دگر بشکفند، ما برویم
کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم
درین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماست
که جور میکند ایام و ما شکیبائیم
ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم
برای سوختن و ساختن مهیائیم
#پروین_اعتصامی
@hafez_adabiyat
بفرمودش به رسم شهریاری.mp3
5.01M
بفرمودش به رسم شهریاری
کیانی مهدی از عود قماری
گرفته مهد را در تخته زر
بر آموده به مروارید و گوهر
به آیین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد
نهاد آن مهد را در کتف شاهان
به مشهد برد وقت صبحگاهان
جهانداران شده یکسر پیاده
به گرداگرد آن مهد ایستاده
گشاده سر کنیزان و غلامان
چو سروی در میان شیرین خرامان
کشیده سرمهها در نرگس مست
عروسانه نگار افکنده بر دست
نهاده گوهر آگین حلقه در گوش
فکنده حلقههای زلف بر دوش
پسِ مهدِ مَلِک سرمست میشد
کسی کان فتنه دید از دست میشد
گمان افتاد هر کس را که شیرین
ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین
همه ره پایکوبان میشد آن ماه
بدینسان تا به گنبدخانه شاه
چو مهد شاه در گنبد نهادند
بزرگان روی در روی ایستادند
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد
در گنبد به روی خلق در بست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست
جگرگاه ملک را مهر برداشت
ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت
بدان آیین که دید آن زخم را ریش
همانجا دشنهای زد بر تن خویش
به خون گرم شست آن خوابگه را
جراحت تازه کرد اندام شه را
به نیروی بلند، آواز برداشت
چنان کان قوم از آوازش خبر داشت
به بزم خسرو آن شمع جهانتاب
مبارک باد شیرین را شکر خواب
به آمرزش رساد آن آشنایی
که چون اینجا رسد گوید دعایی
کهالهی تازه دار این خاکدان را
بیامرز این دو یار مهربان را
زهی شیرین و شیرینمردن او
زهی جان دادن و جان بردن او
چنین قالب کند در عشق مردن
به جانان جان چنین باید سپردن
#خسرو_شیرین
#نظامی
#خوانش
#بهروز_رضوی
@hafez_adabiyat
خوانش و شرح غزل۱۷۴.mp3
2.2M
غزل ۱۷۴
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد
به تماشای درخت چمنش حاجت نیست
هر که در خانه چنو سرو روانی دارد
کافران از بت بیجان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد
ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر
کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد
علت آنست که وقتی سخنی میگوید
ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد
حجت آنست که وقتی کمری میبندد
ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد
ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحریست محبت که کرانی دارد
#غزلیات_سعدی
#استاد_امیرنوری
@hafez_adabiyat