eitaa logo
حافظ خوانی و ادبیات
1.2هزار دنبال‌کننده
614 عکس
290 ویدیو
4 فایل
اشعار حافظ و آشنایی با شعر کهن و معاصر با صوتهای متنوع راه ارتباطی و تبادل فقط با کانالهای ادبی @adab_doost
مشاهده در ایتا
دانلود
کودکی کوزه ای شکست و گریست.mp3
زمان: حجم: 781.8K
کودکی کوزه‌ای شکست و گریست که مرا پای خانه رفتن نیست چه کنم، اوستاد اگر پرسد کوزهٔ آب ازوست، از من نیست چه کنم، گر طلب کند تاوان خجلت و شرم، کم ز مردن نیست گر نکوهش کند که کوزه چه شد سخنیم از برای گفتن نیست چیزها دیده و نخواسته‌ام دل من هم دل است، آهن نیست روی مادر ندیده‌ام هرگز چشم طفل یتیم، روشن نیست کودکان را کلیج هست و مرا نان خشک از برای خوردن نیست درسهایم نخوانده ماند تمام چه کنم، در چراغ روغن نیست همه گویند پیش ما منشین هیچ جا، بهر من نشیمن نیست من نرفتم به باغ با طفلان بهر پژمردگان، شکفتن نیست چرخ هر سنگ داشت بر من زد دیگرش سنگ در فلاخن نیست چه کنم، خانهٔ زمانه خراب که دلی از جفاش ایمن نیست @hafez_adabiyat
نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما سپید جامه و از هر گنه مبرائیم جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم به ما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است که از غرور، دل پاک را بیالائیم قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد نه میرویم به سودای خود، نه می‌آئیم بخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینی چگونه لاف توانیم زد که بینائیم چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم به گرد ما گل زرد و سپید بسیارند گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیم هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را به چشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیم بدین شکفتگی امروز چند غره شویم چو روشن است که پژمردگان فردائیم درین زمانه، فزودن برای کاستن است فلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیم خوش است بادهٔ رنگین جام عمر، ولیک مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم فضای باغ، تماشاگه جمال حق است من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم تمام، دختر صنع خدای یکتائیم همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم همین بس است که در خواجگیش یکرائیم به رنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن که ترجمان بلیغ هزار معنائیم درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست رهین موهبت ایزد توانائیم برای سجده درین آستان، تمام سریم پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم تمام، ذرهٔ این بی زوال خورشیدیم تمام، قطرهٔ این بی کرانه دریائیم درین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخست چه فرق گر به نظر، زشت یا که زیبائیم چو غنچه‌های دگر بشکفند، ما برویم کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم درین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماست که جور میکند ایام و ما شکیبائیم ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم برای سوختن و ساختن مهیائیم @hafez_adabiyat
اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی که گردون‌ها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را به چشم معرفت در راه بین‌، آنگاه سالک شو که خواب‌آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی به حیلت دیو برد این گنج‌های رایگانی را دلت هرگز نمی‌گشت این چنین آلوده و تیره اگر چشم تو می‌دانست شرط پاسبانی را حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهٔ معنی نخواهی یافتن در دفتر دیو این ، معانی را اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی نیاموزی ازین بی‌مهر درس مهربانی را به مهمانخانهٔ آز و هوس جز لاشه چیزی نیست برای لاشخواران واگذار این میهمانی را ز شیطان بدگمان بودن‌، نوید نیک فرجامی‌ست چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد نهانی شحنه‌ای می‌باید این دزد نهانی را چو دیوان هر نشان و نام می‌پرسند و می‌جویند همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را هزاران دانه افشاندیم و یک گل ز‌آن‌میان نشکفت به شورستان تبه کردیم رنج باغبانی را بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را به جای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را بیفشاندیم جان‌، اما به قربان‌گاه خودبینی چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را‌؟ تو گه سرگشتهٔ جهلی و گه گم‌گشتهٔ غفلت سر و سامان که خواهد داد این بی‌خانمانی را‌؟ ز تیغ حرص، جان هر لحظه‌ای صد بار می‌میرد تو علت گشته‌ای این مرگ‌های ناگهانی را تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را معایب را نمی‌شویی، مکارم را نمی‌جویی فضیلت می‌شماری سرخوشی و کامرانی را درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی به میدان‌ها توانی کار بست این پهلوانی را بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را @hafez_adabiyat
شنیدستم.mp3
زمان: حجم: 1.25M
شمارهٔ ۲۷ - برگ گریزان شنیدستم که وقت برگریزان شد از باد خزان، برگی گریزان میان شاخه‌ها خود را نهان داشت رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت بخود گفتا کز این شاخ تنومند قضایم هیچگه نتواند افکند سموم فتنه کرد آهنگ تاراج ز تن ها سر، ز سرها دور شد تاج قبای سرخ گل دادند بر باد ز مرغان چمن برخاست فریاد ز بن برکند گردون بس درختان سیه گشت اختر بس نیکبختان به یغما رفت گیتی را جوانی که را بود این سعادت جاودانی بخود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه فتاد آن برگ مسکین بر سر راه از آن افتادن بی گه، برآشفت نهان با شاخک پژمان چنین گفت که پروردی مرا روزی در آغوش به روز سختیم کردی فراموش نشاندی شاد چون طفلان به مهدم زمانی شیردادی، گاه شهدم به خاک افتادنم روزی چرا بود نه آخر دایه‌ام باد صبا بود هنوز از شکر نیکیهات شادم چرا بی موجبی دادی به بادم بگفتا بس نماند برگ بر شاخ حوادث را بود سر پنجه گستاخ چو شاهین قضا را تیز شد چنگ نه از صلحت رسد سودی نه از جنگ چو ،باشد شبرو ایام بیدار نه مستی در امان باشد، نه هشیار تو را از شاخکی کوته فکندند درختان را بسی از ریشه کندند تو از تیر سپهر ار باختی رنگ مرا نیز افکند دست جهان سنگ نماند بر بلندی هیچ خودخواه درافتد چون تو روزی بر گذرگاه   @hafez_adabiyat
مرغی نهاد روی به باغی ز خرمنی.mp3
زمان: حجم: 1.2M
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۳ - ارزش گوهر مرغی نهاد روی به باغی ز خرمنی ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی پنداشت چینه‌ای‌ست، به چالاکی‌اش ربود آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی چون دید هیچ نیست فکندش به خاک و رفت زین سانش آزمود! چه نیک آزمودنی خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم روزی به این شکاف فتادم ز گردنی چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی بینی هزار جلوه به نظّاره کردنی خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی چون فرق دُرّ و دانه تواند شناختن آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک درس ادیب را چه کند طفل کودنی اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهی‌ست دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن خفاش را به دیده چه دشتی، چه گلشنی دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت آن کس که نخ نکرده به یک عمر سوزنی @hafez_adabiyat