eitaa logo
حافظ‌هـ
914 دنبال‌کننده
304 عکس
200 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
حافظ‌هـ
*ما حرم را بلد نبودیم* از زبان پدر بزرگ راستین بشنوید ... قسمت هشتم8⃣ شصت سال از عمرم رفته است و هر زمان می‌خواستم شیراز بیایم، یک مشکلی پیش می آمد و نمی‌شد. تا این که تصمیم گرفتیم با پسرم به شیراز بیاییم. قبل از سفر در دلم به امام رضا (ع) گفتم:« می‌خواهم بروم پابوس برادرت، اجازه می‌دهی؟» چهارشنبه نیمه شب رسیدیم شیراز. استراحت کردیم و ظهر حدود ساعت یازده رفتیم حرم. من بودم و خانمم و نوه دو ساله‌ام، راستین. نماز ظهرمان را خواندیم. بعد رفتیم مهمان‌سرایی همان حوالی و ناهار خوردیم. برگشتیم حرم و من با نوه‌ام بازی می‌کردم. راستین با من خیلی جفت و جور است و کلا با من خیلی می‌جوشد. دستش را گرفتم و رفتیم کنار ضریح. من را صدا کرد:« بابایی! بابایی! من را بلند کن.» بغلش کردم. سر و صورتش را به ضریح می‌زد و بوس می‌کرد. غروب بود. توی حیاط نشسته بودیم. هوا تاریک شده بود و صدای اذان در صحن می‌پیچید. تجدید وضو کردیم و رفتیم سمت ضریح. زیارت کردیم. راستین پیش خانمم بود، سمت خانم‌ها. من هم سمت آقایان بودم. از درب سمت ضریح وارد شبستان شدیم. نوه‌ام دوید سمت مهر ها و چند مهر برداشت و با آن ها بازی می‌کرد. خانمم گفت:« راستین پیش شما می‌ماند یا پیش من؟» _اینجا دارد بازی می‌کند، بگذار پیش من بماند. خانمم رفت برای نماز. خادمی در بلندگو اقامه می‌گفت. راستین را صدا کردم و گفتم:« بریم بابا! بریم صف نماز جماعت.» یواش یواش می‌پرید و بازی بازی سمت من می‌آمد. ناگهان دیدم یک خانمی دارد جیغ می‌زند. کنار درب بالای شبستان ایستاده بود و پشت سر هم جیغ می‌زد. صدای تیراندازی آمد. من فکر کردم صدای خرابکاری اغتشاشگران است. اصلا همچین چیزی به ذهنم هم نمی‌رسید که کسی بیاید در حرم امن الهی تیراندازی کند. ناگهان خادم ها فریاد زدند:« فرار کنید!!» خانمم برگشت سمت من، کنار درب سمت ضریح. ما حرم را بلد نبودیم. نمی‌دانستیم چی به چی ست و باید از کجا فرار کنیم.ترسیده بودیم. فقط میخواستیم فرار کنیم. خانمم داشت از سمت خانم‌ها به طرف ضریح می‌رفت که صدایش کردم:« نمی‌خواهد از آن طرف بروی. بیا با هم برویم.» نوه‌ام را بغل کردم و با هم از سمت آقایان رفتیم به طرف ضریح. می‌خواستیم از آن سمت برویم بیرون. نمی‌دانستیم درب شبستان را که بستند؛ این نامرد دور می‌زند و می‌آید سمت ضریح ... ادامه دارد... مصاحبه پویان حسن‌نیا با آقای حسن اسلامی راد تنظیم: خانم ثریا گودرزی @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
*یا شاهچراغ! ما مهمان شما بودیم!* قسمت نهم9️⃣ درب شبستان را که به رویش بستند، این نامرد سریع دور زد و از در ضریح، آمد داخل. درب سمت ایوان قدیم. اسلحه اش را گرفته بود دستش و هر کس سر راهش بود را می زد. یک لحظه دیدمش، هیکل بلند و قیافه وحشتناکی داشت. ما گیر افتاده بودیم. دیگر چاره ای نداشتیم. گفتیم:« خدایا! چه کارکنیم؟» یک کولر گازی قدی نزدیک ضریح بود، در یک فضای اتاقک مانند کوچکی. حدودا ۲۰ نفر بودیم و رفتیم آن جا جمع شدیم و پناه گرفتیم. گفتیم شاید که ما را نبیند. اول هم ما را ندید، چون از پشت آمد. بعد که صدای جیغ زن و بچه ها را شنید برگشت. آمد سراغ ما و همه را یکی یکی می‌زد. من راستین را بغل کرده بودم، خودم جلویش ایستاده بودم که تیر نخورد. خانمم هم سمت چپم ایستاده بود که راستین از بغل تیر نخورد. یک لحظه دیدم بالای سرم ایستاده، پوکه گلوله هایش دقیقا می افتاد کنار پایم. خیلی به ما نزدیک بود. از دو سه متری شلیک میکرد. اصلا نیازی به نشانه گیری نداشت، اینقدر نزدیک بود که به راحتی همه را می زد و می کشت. تک تیر می‌زد. همه را یکی یکی کشت. می رفت و گشت می‌زد. دوباره می آمد نگاه می‌کرد. هر کسی که کمی جان داشت را تیر خلاصی می‌زد. هر نفر را دو سه تا تیر می‌زد. میخواست آمار کشته ها برود بالا. یک تیر زد توی قفسه سینه ام. دست زدم دیدم خون همین جور دارد میزند بیرون. تمام لباس هایم پر از خون شد. ناگهان صدای جیغ خانمم رفت هوا. نگاه کردم دیدم پایش تیر خورده است. در دلم گفتم:«عیبی ندارد. باز هم خدا را شکر. فقط نوه ام تیر نخورد.» فقط در فکر این بودم که باید مراقب راستین باشم. . دست راستین توی گردنم بود. سرش را محکم در سینه ام گرفته بودم که یک موقع تیر نخورد. یک لحظه دیدم این حرام لقمه آمد و یک تیر زد به پهلوی نوه ام. از شکمش، از روده هایش زد بیرون. آن موقع دیگر انگار همه چیز روی سرم خراب شد. راستین دهانش باز مانده بود.رنگ لب هایش پریده بود. حالت تهوع بهش دست داد. حالش بهم خورد. ترسیده بود، هیچ چیزی نمی گفت،هیچی. گریه هم نمی‌کرد. فقط همین جوری نگاه می‌کرد. بی وجدان رفت و برگشت و دوباره یک تیر دیگر زد توی پایم. یکهو دیدم پایم داغ شد. گفتم ما دیگر کارمان تمام شده است. اشهدم را گفتم. با گریه به خانمم گفتم:« من قلبم تیر خورده، من میمیرم. تو فقط مواظب راستین باش! این بچه را فقط زنده به پدر و مادرش تحویل بده.» از درگاه خدا داشتم ناامید میشدم. نفسم بالا نمی آمد. به سختی نفس می‌کشیدم. داشتم خِسِّه میکردم. یک لحظه برگشتم سمت راستم، یک نیم نگاه به ضریح شاهچراغ کردم و با بغض گفتم:« یا شاهچراغ! ما مهمان شما بودیم! این رسم مهمان پذیری نیست!» یکهو انگار معجزه شد. دیگر صدای تیراندازی نیامد. نیروهای خودی رسیدند... مصاحبه پویان حسن‌نیا با آقای حسن اسلامی راد (پدربزرگ راستین) تنظیم: خانم ثریا گودرزی @hafezeh_shz
*راستین... راستین...* فردای روز حادثه با چندتا از دوستان رفته بودم حرم برا کارهای مستند سازی. به قسمت ضریح که رسیدیم اجازه نمی‌دادند کسی سمت ضریح بیاید. یکهو متوجه خانم و اقای جوانی شدیم که دارند بالا سر آقا نماز می‌خوانند .تعجب کردم. به دوستان گفتم: به نظرتون از خونواده شهدا هستن؟ گفتند: احتمالش هست. نمازشان که تمام شد، درب ضریح را برایشان باز کردند و وارد قسمت مضجع شریف شدند. من هم اجازه گرفتم و رفتم داخل برای عکاسی. حس کردم خانم برای کودکش بی‌قراری و بی تابی می‌کند. طاقت نیاوردم. رفتم سمتش و گرفتمش توی بغل. یکم که باهاش حرف زدم متوجه شدم بچه دوساله‌ش تیر خورده و زیر عمل است. دائم کودکش را صدا می‌زد: راستین، راستین. بچه‌م هنوز شیر می‌خورد. روایت خانم فاطمه فریدونی از ۵ آبان ۱۴۰۱ @hafezeh_shz
درگذشت ناگهانی دوست و هم‌سنگر عزیز، آقای محمد جعفری، مسئول پایگاه هنر و تهیه کننده مستند فاخر نائب‌الامام را به دوستان و خانواده ایشان تسلیت عرض کرده و از خداوند طلب صبر می‌نماییم. *دفتر تاریخ شفاهی و حسینیه هنر شیراز*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*شهادت در خیابان‌های شیراز* کشاورز بود و زحمت‌کش. درس طلبگی میخواند و شیخ محمد صدایش می‌کردیم. همیشه لبخند به روی لب داشت. روی باغ خودش کار میکرد. وضع مالی‌اش خوب بود. اما ساده زندگی کردن را بیشتر دوست داشت و مالش را وقف امور خیریه می‌کرد. از نوجوانی وارد بسیج شد. به بسیج خیلی علاقه داشت. بیشتر وقتش را یا در باغش می‌گذراند یا در فعالیت‌های بسیج و اردوهای جهادی. پل دختر، سراوان، سیل شیراز و هر جایی که نیاز به کمک بود، پیدایش می‌شد. فرقی نمی‌کرد سیل باشد یا زلزله یا شرایط عادی. دو ماه پیش افتاد توی استخر ۱۵ متری باغش و نزدیک بود غرق بشود. می‌گفت:« در دلم توسل کردم به سیدالشهدا و گفتم آقا من را نجات بده. من می‌خواهم در راه شما شهید بشوم!» چند نفر رسیدند و نجاتش دادند. سوریه رفته بود، تک‌تیرانداز بود. برای ۱۳ آذر هم بلیط سوریه داشت اما دو روز قبل از شهادتش به همسرش گفته بود:« من همین چند روز شهید می‌شوم و کار به سوریه نمی‌کشد.» حتی جای دفنش را به دوستانش نشان داده بود و گفته بود:« یا به سرم ضربه می‌خورد یا به قلبم!» همیشه پنج‌شنبه‌ها برای گشت بسیج می‌رفت کمک. توی اغتشاشات اخیر هم یگان امنیت بسیج بود. سه‌شنبه شب رفتند معالی آباد. خودش و دوستانش ۱۵ نفری می‌شدند. اغتشاش‌گران با شلوغ کاری به کناری کشاندن‌شان. نزدیک یک ساختمان مسکونی و با سنگ و آجر و کوکتل مولوتوف بهشان حمله کردند. همه مجروح شدند و شیخ محمد به سرش ضربه خورد و شهید شد. پ.ن: فیلم توسط خود شهید و با صدای ایشان ضبط شده است. مصاحبه تلفنی ثریاگودرزی با خانم فاطمه مویدی (دختر خاله شهید) 26 آبان 1401 @hafezeh_shz
ظهر روز ۲۷ آبان تلفنم زنگ خورد. استاد سید نبی سجادی از روحانیون لشکر فاطمیون بود. بعد از احوال پرسی از زمان و مسیر تشییع شیخ محمد سوال پرسیدند و ادامه دادند: شیخ محمد مویدی را می‌شناختم. از زمانی که طلبه سطوح اولیه حوزه بود. با من درس ادبیات عرب داشت. شاگرد زرنگی بود. چند بار هم در سوریه به صورت گذری دیدمش. یکبارش در حلب بود. استاد سجادی از محل تدفین شیخ محمد پرسیدند. در جواب گفتم شنیده‌ام که شیخ محمد محل تدفینش را به رفقایش گفته. امروز ۲۸ آبان استاد سجادی در مراسم تشییع شیخ محمد در معالی آباد شیراز شرکت کردند و پیکر شیخ محمد در شهرستان بیضا به خاک سپرده شد. روایت عبدالرسول محمدی از گفتگو با استاد سیدنبی سجادی ۲۷ آبان ۱۴۰۱ @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
*من و محمد* قسمت اول من و محمد اختلاف سنی‌مان سه سال می‌شود. از دوران ابتدایی هم مدرسه‌ای بودیم. چون وضع مالی خوبی داشتیم و پدرم همیشه به ما پول تو جیبی می‌داد، کم پیش می‌آمد محمد از من پول یا خوراکی بخواهد. همیشه هم پول داشتیم و هم برای هر زنگی خوراکی توی کیفمان بود. یک روز من توی خانه برای خودم پفک خریده بودم و داشتم با لذت می‌خوردم که محمد سر رسید. دیده بودمش که توی مدرسه خیریه باز کرده و زنگ تفریح خوراکی‌هایش را بین بچه‌ها تقسیم می‌کند منتظر بودم تا از من پفک بخواهد تا بحثش را پیش بکشم. همین طور هم شد تا گفت: «منم پفک می‌خوام» گفتم: «مگه بابا به هر کدوممون ده تومن نداد؟ پولت رو چیکار کردی؟ نگو که گمش کردی!» مِن و مِنی کرد و گفت: «نخیر. گمش نکردم. یه کاریش کردم دیگه!» ده تومان پول کمی نبود روی حساب داداش بزرگتری پاپی‌ش ‌شدم که پولش را چکار کرده که ‌گفت: «همکلاسیم گرسنه بود. پولم نداشت. بهش پول دادم تا برا خودش کیک و تنقلات بخره» محمد از همان اول با کرامت بود. روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی محقق: سیدمحمد هاشمی تنظیم: اسماء میرشکاری فرد @hafezeh_shz
*من و محمد* قسمت دوم تمام سال‌های تحصیلی‌مان را با هم گذراندیم. به خاطر علاقه و به خاطر اینکه پدرم هم مهندسی عمران خوانده بود هر دومان رفتیم رشته ریاضی و فیزیک. محمد رشته برق دانشگاه صنعتی می‌خواست و من که از کودکی عاشق فضانوردی بودم هوا و فضا یا انرژی هسته‌ای می‌خواستم. پدرم همیشه توی درس پشتوانه‌مان بود به من می‌گفت: «اگه بخوای می‌فرستمت اوکراین تا همونجا درس بخونی» گذشت. محمد، فنی‌کار خانه ما، عشق برق و الکترونیک، سال دوم دبیرستان چشمش را روی تمام آرزوهایش بست و گفت: «می‌خوام برم حوزه» هرچه بهش گفتم: «کاکام بذار درست تموم بشه بعد برو» قبول نکرد. هر چه پدرم گفت حداقل دیپلمت را تمام کن اما محمد طاقت نیاورد و همان سال رفت حوزه علمیه شیراز. وقتی محمد رفت من داشتم پیش دانشگاهی می‌خواندم، فاصله‌ای تا تحقق آرزوهایم نداشتم. شش ماه نشد که من هم پشت سر محمد هوایی شدم و رفتم حوزه! یک راست رفتم حوزه علمیه اهل بیت شیراز پیش محمد تا آنجا با هم درس حوزه را شروع کنیم. همان روزهای اول محمد مرا کنار کشید و گفت: «کاکام. اگه یه چیزی بهت بگم به کسی نمی‌گی؟» گفتم: «نه» گفت: «من به درجه‌ای می‌رسم که در قیامت مردم به حالم غبطه می‌خورن» با خنده و شوخی گفتم: «هنوز یه هفته نیومده یا منو آیت‌الله بهجت می‌کنی یا خودت آیت الله بهجت می‌شی» گفت: «حالا صبر کن خودت می‌فهمی!» روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی محقق: سیدمحمد هاشمی تنظیم: اسماء میرشکاری فرد تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
*من و محمد* قسمت سوم یک روز مسجد محله‌مان اعلام کرد که فلان خانواده شهدا را می‌خواهند ببرند کربلا. اواخر زمان صدام بود و بعد از نزدیک به چهل سال تازه راه کربلا باز شده بود. مادرم توی مسجد دلش می‌شکند و می‌رود کنار همان مادر شهید که می‌خواسته برود کربلا و می‌گوید: «برا منم دعا کنین منم آرزو دارم برم کربلا.» آن مادر شهید هم نگاهی به مادرم می‌کند و می‌گوید: «مگه تو دختر فردوس نیستی؟! همه حاجتشون رو از اون می‌خوان منم خودم حاجتی داشته باشم می رم سر خاکش از فردوس بخواه.» فردوس خانم یعنی مادر بزرگ من و محمد در دوران حیاتش چنان زن با تقوایی بوده که به عقیده خیلی‌ها مستجاب الدعوه بوده مادرم پیشش می‌رود و از او سفر کربلا طلب می‌کند. چند روز بعدش که پدرم می‌رود آموزش و پرورش تا برایم کامپیوتر بخرد. یکی از مدیران به او می‌گوید: «آقای مویدی. زن و شوهری از خانواده شهدای آموزش و پرورش برنامه کربلاشون رو کنسل کردن می‌خواین شما را جایگزین کنیم؟» پدرم همان موقع 600 هزار تومن پول نقدی را که برای خرید کامپیوتر من توی دستش بوده را می‌دهد به مدیر آموزش و پرورش و تقریبا چهار پنج روز هم نمی‌گذرد که می‌روند کربلا. مادر من توی کربلا از امام حسین خواسته بود که من و محمد را توی راه خودش قرار دهد. اینکه نه من و نه محمد اصلا فکر حوزه رفتن هم نمی‌کردیم و حالا هر دومان آنجا بودیم شاید از این قضیه آب می‌خورد! روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی محقق: سیدمحمد هاشمی تنظیم: اسماء میرشکاری فرد تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz