فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*شهادت در خیابانهای شیراز*
کشاورز بود و زحمتکش. درس طلبگی میخواند و شیخ محمد صدایش میکردیم. همیشه لبخند به روی لب داشت. روی باغ خودش کار میکرد. وضع مالیاش خوب بود. اما ساده زندگی کردن را بیشتر دوست داشت و مالش را وقف امور خیریه میکرد.
از نوجوانی وارد بسیج شد. به بسیج خیلی علاقه داشت. بیشتر وقتش را یا در باغش میگذراند یا در فعالیتهای بسیج و اردوهای جهادی. پل دختر، سراوان، سیل شیراز و هر جایی که نیاز به کمک بود، پیدایش میشد. فرقی نمیکرد سیل باشد یا زلزله یا شرایط عادی.
دو ماه پیش افتاد توی استخر ۱۵ متری باغش و نزدیک بود غرق بشود. میگفت:« در دلم توسل کردم به سیدالشهدا و گفتم آقا من را نجات بده. من میخواهم در راه شما شهید بشوم!» چند نفر رسیدند و نجاتش دادند.
سوریه رفته بود، تکتیرانداز بود. برای ۱۳ آذر هم بلیط سوریه داشت اما دو روز قبل از شهادتش به همسرش گفته بود:« من همین چند روز شهید میشوم و کار به سوریه نمیکشد.» حتی جای دفنش را به دوستانش نشان داده بود و گفته بود:« یا به سرم ضربه میخورد یا به قلبم!»
همیشه پنجشنبهها برای گشت بسیج میرفت کمک. توی اغتشاشات اخیر هم یگان امنیت بسیج بود. سهشنبه شب رفتند معالی آباد. خودش و دوستانش ۱۵ نفری میشدند. اغتشاشگران با شلوغ کاری به کناری کشاندنشان. نزدیک یک ساختمان مسکونی و با سنگ و آجر و کوکتل مولوتوف بهشان حمله کردند. همه مجروح شدند و شیخ محمد به سرش ضربه خورد و شهید شد.
پ.ن: فیلم توسط خود شهید و با صدای ایشان ضبط شده است.
مصاحبه تلفنی ثریاگودرزی با خانم فاطمه مویدی (دختر خاله شهید)
26 آبان 1401
@hafezeh_shz
ظهر روز ۲۷ آبان تلفنم زنگ خورد. استاد سید نبی سجادی از روحانیون لشکر فاطمیون بود. بعد از احوال پرسی از زمان و مسیر تشییع شیخ محمد سوال پرسیدند و ادامه دادند:
شیخ محمد مویدی را میشناختم. از زمانی که طلبه سطوح اولیه حوزه بود. با من درس ادبیات عرب داشت. شاگرد زرنگی بود.
چند بار هم در سوریه به صورت گذری دیدمش. یکبارش در حلب بود. استاد سجادی از محل تدفین شیخ محمد پرسیدند. در جواب گفتم شنیدهام که شیخ محمد محل تدفینش را به رفقایش گفته. امروز ۲۸ آبان استاد سجادی در مراسم تشییع شیخ محمد در معالی آباد شیراز شرکت کردند و پیکر شیخ محمد در شهرستان بیضا به خاک سپرده شد.
روایت عبدالرسول محمدی از گفتگو با استاد سیدنبی سجادی ۲۷ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
*من و محمد*
قسمت اول
من و محمد اختلاف سنیمان سه سال میشود. از دوران ابتدایی هم مدرسهای بودیم.
چون وضع مالی خوبی داشتیم و پدرم همیشه به ما پول تو جیبی میداد، کم پیش میآمد محمد از من پول یا خوراکی بخواهد. همیشه هم پول داشتیم و هم برای هر زنگی خوراکی توی کیفمان بود.
یک روز من توی خانه برای خودم پفک خریده بودم و داشتم با لذت میخوردم که محمد سر رسید.
دیده بودمش که توی مدرسه خیریه باز کرده و زنگ تفریح خوراکیهایش را بین بچهها تقسیم میکند منتظر بودم تا از من پفک بخواهد تا بحثش را پیش بکشم.
همین طور هم شد تا گفت: «منم پفک میخوام»
گفتم: «مگه بابا به هر کدوممون ده تومن نداد؟ پولت رو چیکار کردی؟ نگو که گمش کردی!»
مِن و مِنی کرد و گفت: «نخیر. گمش نکردم. یه کاریش کردم دیگه!»
ده تومان پول کمی نبود روی حساب داداش بزرگتری پاپیش شدم که پولش را چکار کرده
که گفت: «همکلاسیم گرسنه بود. پولم نداشت. بهش پول دادم تا برا خودش کیک و تنقلات بخره»
محمد از همان اول با کرامت بود.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت دوم
تمام سالهای تحصیلیمان را با هم گذراندیم. به خاطر علاقه و به خاطر اینکه پدرم هم مهندسی عمران خوانده بود هر دومان رفتیم رشته ریاضی و فیزیک.
محمد رشته برق دانشگاه صنعتی میخواست و من که از کودکی عاشق فضانوردی بودم هوا و فضا یا انرژی هستهای میخواستم.
پدرم همیشه توی درس پشتوانهمان بود به من میگفت: «اگه بخوای میفرستمت اوکراین تا همونجا درس بخونی»
گذشت. محمد، فنیکار خانه ما، عشق برق و الکترونیک، سال دوم دبیرستان چشمش را روی تمام آرزوهایش بست و گفت: «میخوام برم حوزه»
هرچه بهش گفتم: «کاکام بذار درست تموم بشه بعد برو»
قبول نکرد.
هر چه پدرم گفت حداقل دیپلمت را تمام کن
اما محمد طاقت نیاورد و همان سال رفت حوزه علمیه شیراز.
وقتی محمد رفت من داشتم پیش دانشگاهی میخواندم، فاصلهای تا تحقق آرزوهایم نداشتم. شش ماه نشد که من هم پشت سر محمد هوایی شدم و رفتم حوزه!
یک راست رفتم حوزه علمیه اهل بیت شیراز پیش محمد تا آنجا با هم درس حوزه را شروع کنیم.
همان روزهای اول محمد مرا کنار کشید و گفت: «کاکام. اگه یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «من به درجهای میرسم که در قیامت مردم به حالم غبطه میخورن»
با خنده و شوخی گفتم: «هنوز یه هفته نیومده یا منو آیتالله بهجت میکنی یا خودت آیت الله بهجت میشی»
گفت: «حالا صبر کن خودت میفهمی!»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت سوم
یک روز مسجد محلهمان اعلام کرد که فلان خانواده شهدا را میخواهند ببرند کربلا.
اواخر زمان صدام بود و بعد از نزدیک به چهل سال تازه راه کربلا باز شده بود.
مادرم توی مسجد دلش میشکند و میرود کنار همان مادر شهید که میخواسته برود کربلا و میگوید: «برا منم دعا کنین منم آرزو دارم برم کربلا.»
آن مادر شهید هم نگاهی به مادرم میکند و میگوید: «مگه تو دختر فردوس نیستی؟! همه حاجتشون رو از اون میخوان منم خودم حاجتی داشته باشم می رم سر خاکش از فردوس بخواه.»
فردوس خانم یعنی مادر بزرگ من و محمد در دوران حیاتش چنان زن با تقوایی بوده که به عقیده خیلیها مستجاب الدعوه بوده
مادرم پیشش میرود و از او سفر کربلا طلب میکند.
چند روز بعدش که پدرم میرود آموزش و پرورش تا برایم کامپیوتر بخرد. یکی از مدیران به او میگوید: «آقای مویدی. زن و شوهری از خانواده شهدای آموزش و پرورش برنامه کربلاشون رو کنسل کردن میخواین شما را جایگزین کنیم؟»
پدرم همان موقع 600 هزار تومن پول نقدی را که برای خرید کامپیوتر من توی دستش بوده را میدهد به مدیر آموزش و پرورش و تقریبا چهار پنج روز هم نمیگذرد که میروند کربلا.
مادر من توی کربلا از امام حسین خواسته بود که من و محمد را توی راه خودش قرار دهد. اینکه نه من و نه محمد اصلا فکر حوزه رفتن هم نمیکردیم و حالا هر دومان آنجا بودیم شاید از این قضیه آب میخورد!
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت چهارم
محمد بر خلاف من در کنار تحصیلات حوزوی به دنبال جلسات عرفان و اخلاق هم بود حتی یکبار آیتالله حائری که محمد با او حسابی حشر و نشر داشت انگشتری خودش را به محمد داد.
یادم است صبحی که زلزله بم آمد من و محمد توی حوزه بودیم.
همان موقع محمد ساکش را بست تا برود کرمان.
معاونت حوزه به او گفت: «رفت و آمد دل به خواهی که نیست. بدون اجازه ما نمیتونی ول کنی بری! اگر رفتی پای خودت»
محمد هم با ملایمت گفت: «هرکاری دلت میخواد انجام بده تو را به خیر ما رو به سلامت»
و رفت.
جز اولین طلبههایی بود که خودش را به بم رساند. روز بعدش حین فعالیت و تکاپو حضرت آقا هم میرسند و برای خدا قوت چفیه روی دوش خودشان را روی دوش محمد میاندازند.
چند روزی بود از محمد خبر نداشتم از حوزه به او زنگ زدم و گفتم: «کاکام اجساد فاسد شدن مریض میشی. دیگه برگرد.»
گفت نه اینجا به کمک نیاز دارن.
تا 25 روز محمد به حوزه نیامد.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*من و محمد*
قسمت پنجم
محمد شغل اصلیاش کشاورزی بود. با زحمت و کار یدی نان درمیآورد.
یک ریال شهریه یا حقوق نه از سپاه نه از هیچ ارگانی نمیگرفت.
شهریور امسال رفتم توی باغ انگوری محل کشاورزیاش و بهش گفتم: «کاکام. نزدیک بیست ساله که داری تو کارای جهادی فعالیت میکنی. از سیل خوزستان و زلزله ایلام و سیل شمال گرفته تا داوطلب شدن تو نقطه مرزی سراوان سوریه. تو رو دیگه خیلیا میشناسن. نگرانم کسی بخواد بهت آسیبی بزنه...»
گفت: «من تو این بیست سالی که فعالیت کردم این ور و اون ور تا حالا یه پِلِنگَک هم به کسی نزدم. موقع اغتشاشات هم فقط میرفتم برای کمک به مردم تا هم جَو رو آروم کنم و هم اگر کسی میخواسته به مردم یا اموال عمومی آسیب بزنه متفرقش کرده باشم.»
یک خوشه انگور از درخت بالای سرمان چید، داد دستم و با خونسردی گفت: « کاکام. ناراحت نباش. نگران من هم نباش. نترس. من اینجا و اینجوری نمیمیرم. من فقط قراره شهید بشم. میدونم کجا و چهطور.»
بهش خندیدم، خیلی حرفهایش را جدی نگرفتم هر چند انگار این بار حرفهایش را باور داشتم! بهش گفتم: «بشین تا شهید بشی»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت ششم
یک ماه بعدش. ماه محرم با محمد آمدیم توی حسینه سیدالشهدا. شب عاشورا بعد از سینهزنی گفتن نیرو کم داریم.
محمد گفت: «من وایمیستم»
منم گفتم: «حالا که منم اومدم بیضا، منم میمونم و کمک کنم»
تا صبح توی آشپزخانه کار کردیم.
دمدمای سحر و بعد اذان صبح محمد گفت: «کاکام بیا کارت دارم»
قسمتی از زمین حسینیه را که قبلتر وقف کرده بود با دست نشانم داد و گفت: «کاکام من اگه شهید شدم اینجا خاکم کنین»
انگار دیگر حرفهایش را به شوخی نمیگرفتم بهش گفتم: «کاکام برای چی اینجا؟»
گفت: « دوست دارم بین سینهزنهای امام حسین باشم.»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت هفتم
ماه بعد محمد طبق معمول هر سال رفت اربعین تا توی موکب کفیل الزینب با یکی از دوستان عراقیمان نوکری کند.
باخانمش رفته بود بدون بچههایش.
زنگ زدم گفتم: «کاکام، تو هر سال میرفتی اربعین یه هفته ده روزه برمیگشتی الان چی شده 20 روزه برنمیگردی؟»
خندید و گفت:« کاکام یه چیزی بهت بگم؟»
گفتم: «جان کاکام»
گفت: «من 11 ساله هر سال اربعین میام اینجا. یه چیزی از آقا امام حسین(ع) خواستم هنوز بهم نداده
این سری تصمیم گرفتم تا زمانیکه نگیرمش برنگردم!
اگرم دیدی طول کشید بچههای من رو بفرست بیان کربلا من انقدر اینجا میمونم تا آقا بهم بدهتش
آن روز نفهمیدم چه میخواهد تا 24 م آبان ماه.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
تحقیق: سیدمحمد هاشمی، حسن دهقان
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت هشتم
بیست و چهارم آبان بود ساعت چهار یا پنج عصر. خوابیده بودم. خواب دیدم محمد توی دریایی از نور (شیخ رحیم که تا حالا خودش را محکم نگهداشته و به گرمی تعریف میکند بغضش میترکد اما صدای گریهاش را مخفی میکند.) ...محمد توی دریایی از نور به سمت من میآمد مثل کسی که توی مه بیاید فقط صورتش پیدا بود. وقتی به فاصله تقریبا چهل متری من رسید صورتش را که لبخندی داشت برایم نمایان شد. از شدت نوری که توی خوابم میتابید از خواب بیدار شدم. من خودم طلبهام. بیست سال است توی حوزهام. فرق خوابها را میفهمم.
گفتم: «حتما کاکام شهید شده.» با عجله گوشیام را برداشتم و شماره محمد را گرفتم. بعد از کمی معطلی جواب داد. انگار دوباره برادردار شده باشم با خوشحالی گفتم: «کجایی؟»
-بیضا. ولی دارم میام شیراز.
پیش خودم گفتم اگر این شهید نشده لابد داره میاد شهید بشه! از ماجرای خوابم چیزی بهش نگفتم فقط گفتم: «پس با زن داداش و بچهها شام بیاید خونه.» با این خوابی که دیده بودم حقیقتا نمیخواستم برود وسط میدان. گفت: «نه کاکام. من خانمم دندونش درده می خوام ببرمش دندون پزشکی. شب هم خونه مادر خانمم دعوتیم ولی تو شب میای پهلو من.
(و شیخ رحیمی که دیگر گریه امانش نمیدهد...)
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی، حسن دهقان
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz