حافظهـ
جوانهها
از وقتی خبر را شنیدم تا وقتی سوار ماشین راه افتادم سمت شاهچراغ، نیم ساعت هم نشد.
توی راه، رادیو را از موج محرم بردم روی فارس تا آمار مجروحین و شهدا را بشنوم:
-حالا تا آخر شب آهنگ غمگین میذارن و دائم تسلیت میگن. دریغ از یک روایت.
تا موج رسید به فارس، مجری گفت:
-گفتگو میکنم با استاندار فارس آقای دکتر ایمانیه.
چند دقیقه بعد از گفتگویش با ایمانیه، رفت سراغ بوعلی:
-گفتگو میکنم با سردار بوعلی، فرمانده سپاه فجر
بعد از بوعلی هم ارتباط زنده تلفنی برقرار کرد با خبرنگار شبکه فارس، صیاد جوکار.
شاخهای روی سرم داشت جوانه میزد که رسیدم به بیمارستان مسلمین. تقریبا با دست خالی آمده بودم؛ موبایل و رکورد تنها تجهیزات همراهم بود.
روبروی در بیمارستان منتظر ایستاده بودم و دست به زنگ تا کسی برایم هماهنگ کند وارد بیمارستان شوم. ده دقیقه نگذشته بود که خبرنگاران سیمای فارس، دوربین در دست از در ورودی وارد بیمارستان شدند:
-بخشکی شانس. خبرنگار سیمای فارس هم وارد شد و من نشدم.
سوار ماشین شدم تا خودم را به بیمارستان نمازی برسانم. آنجا رفیق بیشتری داشتم و ورودم راحتتر بود. تا وارد شدم و رسیدم به اتاق یکی از مجروحین، دوربین صداوسیما هم رسید و دوربینش را کاشت:
-اجازهٔ تصویربرداری ندارین. ایشون نیروی حفاظت حرم بودن و باید اجازه از بالا برسه.
این را سرشیفت نیروهای حفاظت حرم میگفت. خبرنگار بیخیال نشد. شروع کرد به تماس:
-اجازه مصاحبه تصویری نمیدن. به هرکی میشناسین، حتی شده سردار بوعلی زنگ بزنین تا هماهنگ بشه.
چند دقیقه بعد گوشی سرشیفت زنگ خورد. از قیافهاش معلوم بود مجوز مصاحبهٔ تصویری صادر شده. خبرنگار سر دوربینش را پایین آورد و روی صورت نیروی حفاظت قرار داد.
مصاحبه شروع شد و ما هم خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.
در راه داشتم با خودم فکر میکردم که ایندفعه از لحاظ رسانهای خیلی جلوتر بودیم. انگار همه، چند پله جلوتر بودند.
صداوسیما از همان لحظهٔ اول خبر و گزارش میدانی تولید میکرد.
حتی فیلمهای دوربینهای مداربسته با سرعت بیشتری منتشر شد و دسترسی بهشان آسانتر بود.
حتیتر مسئولین حراست بیمارستانها بودند که قبول میکردند وارد شویم و اهمیت خبررسانی را میدانستند.
در کنار همهٔ تلخکامیهای تکرار یک واقعه تروریستی در کمتر از یک سال، دیدن این چیزها به آدم امید و انرژی میدهد.
روایت محمدحسین عظیمی؛ ٢٣ مرداد ١۴٠٢
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
مردی که اگر نبود
حوالی ساعت ۷ بود. موذن اذان را آغاز کرد. با دوستم روی سکوهای صحن، نزدیک پاسخگویی به مسائل شرعی، نشسته بودیم. جای همیشگی ما آنجا بود.
هنوز از اذان دلنشینی که توسط موذن شنیده میشد، چیزی نگذشته بود؛ که صدای تک تیری به گوشم خورد. آن لحظه فکر کردم صدای ترقه هست و تعجب کردم. ماه محرم و ترقه! اما چیزی نگذشت که صدای تیر به صورت رگباری و پشت سر هم به گوش رسید.
در یک ثانیه سرم را بالا آوردم و مردمی را دیدم، که چیزی جز نجات جان خود در ذهنشان نبود. چیزی که حق طبیعی هر انسان است. مردانی که برای بلند کردن زن و بچه خود از روی زمین، تلاش میکردند. وقتی در حال فرار، به زمین میخوردند، قلبم به درد آمد! دردناک ترین لحظهای بود که دیدم.
همه تصاویری که دیدم، صدای جیغهایی که شنیدم، با خودم گفتم چه کسی میتواند، چنین دلِ سنگ و بی رحمی داشته باشد؟!
ما پشت ستونها پناه گرفته بودیم، تا ببینیم چه چیزی در انتظار ماست و راه فراری پیدا کنیم.
صدای تیر ادامه پیدا نکرد. موذن که اذان خود را برای لحظهای کوتاه قطع کرده بود، به اذان ادامه داد. مردم هم سعی داشتند روحیه خود را حفظ کنند. چند دقیقه گذشت که صحنهای توجهم را جلب کرد. مردانی که فرار کرده بودند، در حال دویدن به سمت محل اتفاق برای کمک به بقیه بودند. نگاه به محل حادثه انداختم. عده ای دورِ چیزی را محاصره کردند. متوجه شدم تروریست را گرفته و آن را خلع سلاح کردند.
وقتی خیالمان کمی راحت شد، سریع از بابالرضا خارج شدیم. به سمت پایانه رفتیم. نیروهای امنیتی همچنان نگران بودند. به ما توصیه کردند از آنجا دور شویم...
دوستم گفت: «تا شهادت چند قدم فاصله داشتیم. شاید خدا میخواست بهمون بگه، چند قدم دیگه هنوز کار داری!»
به خانه رسیدم. چند ساعت از حادثه گذشته بود. در گوشی تصویر مردی را دیدم، که تروریست را خلع سلاح کرد. مردی که اگر نبود، الان در خانه نبودم! معلوم نبود چند نفر به خون نشسته بودند...
روایت زینب علیپور از حادثه تروریستی شاهچراغ؛ ۲۶مرداد ۱۴۰۲
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ ویژه
☝ تقریظ ویژه رهبر انقلاب بر کتاب سرباز روز نهم
❤️ رهبر انقلاب: پیش از این کتابهای دیگری در شرح حال شهید صدرزاده خواندهام، ولی ابعاد شخصیت محبوب و چندجانبه این شهید در این کتاب بیشتر بیان شده است.
🗓 صبح امروز دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲ طی مراسمی با عنوان #مثل_مصطفی تقریظ رهبر انقلاب بر کتابهای «سرباز روز نهم» منتشر شد.
جهت تهیه کتاب به آیدی زیر پیام دهید:
@saeedsamiei11
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
این قضایا توی لامرد اتفاق نیفتاده
#روایت_مهمان
یک آقایی با من تماس گرفت و گفت از طرف حسینیه هنر شیراز داریم میآییم لامرد، سریع توی ذهنم دوستانی را که دستی بر آتشداشتند و میشناختم را هماهنگ کردم تا بیایند توی جلسه.
جلسه توی دفتر امام جمعه بود. قبل از آن با مهدی علیپور تماس گرفتم که پیش از جلسه دفتر امام جمعه یک صحبتی با دوستان داشته باشیم و ببینیم برای چه کاری آمدند.
خانم منصوری از اعضای شورای شهر هم آمد توی جلسه.
وقتی دوستان توضیح دادند متوجه شدم که برای تاریخ شفاهی آمدند. همه خاطرات خوش روزهای کار با حاج احمد بلالی و جمعآوری خاطرات مقاومت ذوالفقاری توی آبادان برایم تداعی شد.
حین جلسه گفتند که میخواهیم با کشف حجاب دوران رضاشاه شروع کنیم. من هم از آنجایی که فکر میکردم توی لامردی که همه مذهبی بودند و آن زمان از لحاظ مسافتی خیلی دورافتاده بوده، این قضایا اصلا اتفاق نیافتاده. داشتم نظرم را میگفتم که یکهو خانم منصوری پرید توی حرفم و گفت: «اتفاقا من کسی رو میشناسم توی چاهورز که خاطرهای از کشف حجاب داره...» از خاطره تعجب کردم ولی اینکه خانم منصوری اطلاع دارد، خیلی برایم عجیب نبود. خود خانم منصوری یک سوژهی تاریخ شفاهیست.
ایشان تعریف کرد: «اون زمان که این حکم رو رضاخان داده بود، توی چاهورز که از روستاهای محروم و دور افتادهی لامرد بوده، یکی از ژاندارمها برای خوش خدمتی یه قیچی دست میگیره و دامن دختر بچههای کوچک رو از پایین میبریده و کوتاه میکرده. خبر میرسه به خان منطقه؛ خان دستور میده ژاندار رو بکشید تا دیگه کسی جرأت هتاکی به حجاب دخترامون رو نداشته باشه و گفته بود خودم جوابش رو میدم.»
این همه غیرت مردم برایم شیرین بود...
اسماعیل مصلینژاد - لامرد؛ ٣٠ مرداد ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
📸 | پای در گل مانده ایم...
خواندن این کتاب برای من غبطهانگیز است. این گلهای سرسبد به چه مقاماتی رسیدند، و من و امثال من چگونه در این مسیر، پای در گل ماندیم.
📌 بخشی از تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «سرباز روز نهم»
♦️سفارش با تخفیف15درصد و ارسال رایگان(بالای 200هزار تومان):
raheyarpub.ir
@raheyar97
02142795454
فروش ویژه در شیراز:
@saeedsamiei11
📍تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
https://ble.ir/hafezeh_shz
آدرس غلط
هنوز چند روز از حادثه اخیر شاهچراغ نگذشته بود که تیتر عجیب در رسانهها به نقل از استانداری فارس دیدم، تیتر این بود: سکونت اتباع در اطراف حرم شاهچراغ ممنوع شد اولش شک کردم اما خبرها را بالا و پایین و بعدش پرس و جو کردم، دیدم درست است. با خودم فکر کردم کدام عقل غیرسلیمی چنین حکمی داده. مگر مشکل امنیت حرم فقط اتباع هستند یا اینکه با رفتن اتباع از اطراف حرم مسئله حل میشود؟
در همین فکرها بودم که یادم افتاد در حادثه قبلی شاهچراغ متهم اعتراف کرده بود خانه را در بلوار اتحاد اجاره کرده بود نه اطراف حرم. با خودم گفتم: اگ مسئله اینه، پس با خروج اتباع مشکلی هم حل نمیشه.
موضوع وقتی برایم جالبتر شد که برخی خبرها و رسانهها، خبرها را جوری منتشر کرده بودند که گویی مشکل اتباع افغانستانی هستند. باز با خودم فکر کردم که تروریست حادثه اخیر که اهل تاجیکستان بود نه افغانستان، بعد هم مگر آنها که بدن شهید عزیز ما آرمان علیوردی را زیر دست و پا لگدمال کردند یا به سر شیخ محمد مویدی سنگ زدند اتباع بودند؟
یادم آمد که همین یک ماه پیش کتاب شهید افغانستانی مدافع حرم، شهید سیدجواد سجادی را چاپ کردیم. شهیدی که الهام بخش خیلیها در رفتن به سوریه و مبارزه با داعش بود.
کاش مسئولان استان، کشور و...به جای آدرس غلط دادن و صدور دستورالعملهای غیرانسانی و غیراسلامی و بعضا نژادپرستانه، اقدامات امنیتی و اطلاعاتی خود را بیشتر میکردند.
روایت سیدحامد ترابی؛ ٢ شهریور ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
روضه حضرت رقیه
انگار همین دیشب بود. شاعرانِ مست از نجف و دلتنگ کربلا جمع شده بودند تا از روضهها و حماسههای حواریون حسین(ع)* شعر بخوانند. وسطهای مراسم به نیت موکب دمِ در، از تالار زدم بیرون.
زن و مرد، پیر و جوان گوشه گوشه محوطه ایستاده بودند. بعضی لیوان چای دستشان بود و برخی فالوده میخوردند. جمعهای خانوادگی خیلی به چشم میآمد. بچههای کوچکی هم با شور و فریاد این طرف و آن طرف میدویدند و بازی میکردند. چشمم افتاد به محمد. مواظب زهرای یکی دو سالهاش بود. زهرا هم که انگار دنیا را بهش داده بودند، دوستان جدیدش را ول نمیکرد.
نشستم کنار محمد؛ لبه حوضی وسط محوطه. احوالم را پرسید. من هم از حال و هوایش پرسیدم. گفت: «اومدم بیرون مواظب دخترم باشم تا خانمم بره داخل تالار بلکه بتونه از مراسم استفاده کنه. نمیخوام احساس کنه حالا که بچهدار شدیم، همه وظیفه بچهداری با اونه.» همچنان حواسش به زهرا بود. آنقدر گرم صحبت شدیم که یادم رفت بروم داخل. از روی تلویزیون بزرگی که بیرون نصب شده بود، فهمیدیم شعرخوانی تمام شد و نوبت روضه آخر مراسم رسید. محمد، زهرا را به خانمش سپرد و گفت: «بریم داخل؟» نه نگفتم.
همان بالای تالار روی زمین نشستیم و تکیه دادیم به دیوار. مداح شروع کرد به خواندن روضههای حضرت رقیه (س) . مراسم حال عجیبی گرفته بود. روضه، دل همه سالن را برده بود. یکدفعه چشمم افتاد به محمد. از ته دل زار میزد و مدام اسم رقیه خاتون را میآورد.
یادم به دخترش افتاد. حدس زدم چرا آن محمد آرام چند دقیقه پیش، حالا جوری شده بود که انگار داشت قالب تهی میکرد.
از آن به بعد، گاهی که توی مجالس عزاداری اسم خانم رقیه(س) میآید، ناخودآگاه یاد محمد میافتم.
از آن شب یک سالی میگذرد. محمد جعفری هم که خودش از خادمان شب شعر عاشورا بود، ٣ ماه بعدش تنهایمان گذاشت.
نثار روحش فاتحهای مرحمت کنید.
*شبهای ٣٧ام شعر عاشورا با موضوع حواریون حسین(ع) با محوریت شهدای مسیحی راه اباعبدالله(ع) برگزار شد.
پن: محمد جعفری، مسئول و مؤسس مهافیلم (مرکز هنر انقلاب) که در کارنامه خود تهیه کنندگی مستندهای نائبالامام، شیخنشینها، جزیره ثبات و همچنین نماهنگ قول مادرانه را داشت، ٢۵ آبان ١۴٠١ به دلیل حمله قلبی از دنیا رفت.
روایت محمدصادق شریفی؛ ٣ شهریور ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
عهدی که بسته بودم
فردای حادثه ۴ آبان، رفتم بیمارستان شهید رجایی و از مجروحین مصاحبه گرفتم. اولش واقعه نگاری حادثه تروریستی شاهچراغ بود ولی با اضافه شدن تیمهای مستندسازی رفتیم سراغ خانواده شهدا. تعدادی مستند و کلیپ و کلی روایت تولید کردیم. در ادامه کار روایت حادثه شاهچراغ، مولفههای ما هم بیشتر شد. بعد از دو ماه نزدیک به ١٢٠ ساعت مصاحبه داشتیم. از خادمین و شاهدین گرفته تا مجروحین و خانواده شهدا.
بعد از جلسه با آقا وحید جلیلی، ایدهای به ذهنمان رسید. اسمش را گذاشتیم:« عهد میبندم »
قبل از عید ١۴٠٢، حدود یک هفته بساط دوربین را توی صحن حرم به پا کردیم و تا ١١ شب از مردم مصاحبه میگرفتیم. مصاحبه شوندهها از هر جایی بودند. از روستای استان فارس گرفته تا بابلسر و اصفهان و تبریز.
یکی راننده ماشین سنگین بود. عهد بست، عکس شهدای حادثه شاهچراغ را جلوی شیشه ماشینش بچسباند. این کار را هم کرد. یکی ختم قرآن گرفت به نیابت شهدا و یکی دیگر اسم گروه مجازی شان را به اسم یکی از شهدا گذاشت.
بعد از این همه فعالیت و نزدیکی با شهدای حادثه شاهچراغ، نیت کرده بودم عکس شهدا را پوستر کنم و توی پیاده روی اربعین بزنم پشت کولهام اما وقت نشد.
توی اتوبوس از انتها پوسترهایی را پخش می کردند. نوبت به من رسید. پوسترها برعکس بود و تصویرش مشخص نبود. صلواتی فرستادم و یکی را از بین پوسترها کشیدم بیرون. برش گرداندم. خودشان بودند. شهدای شاهچراغ...
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقون*
* سوره آل عمران آیه ١۶٩
روایت پویان حسننیا؛ ۴ شهریور ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
بَلبَشو
(قسمت اول)
از دژبانی که رد شدم مثل مور و ملخ آدم توی حیاط و سالن اداره گذرنامه ریخته بود. هرچه نگاه کردم مسولی را ندیدم که بفهمم برای تمدید گذرنامهام کجا باید بروم. دریغ از یک تابلو راهنما یا یک کاغذ سیاه. سرباز جلوی در هم جواب درست درمانی نداد و فقط با سر اشاره کرد بروم تو. حالا کدام تو، اَللهُ اَعلم.
۱۲:۳۰ بود و نیم ساعت مانده به پایان ساعت اداری. خوره افتاد به جانم که نکند فردا دوباره مجبور شوم این همه راه را بیایم. از طرفی حدود ساعت ۳ توی دفتر، قرار مصاحبه داشتم. بالاخره با پرسوجو از آدمهای گیجتر از خودم، فهمیدم باید بروم سمت چپ حیاط. جایی که از همهجای اداره شلوغتر بود.
کنار پنجره غلغله بود. چند خانم اینورتر ایستاده بودند. پرسیدم: «ببخشید برای تمدید گذرنامه باید چیکارکنم؟» یکی از زنها خیلی تخصصی گذرنامهام را گرفت. ورق زد. صفحه اول را نگاه کرد و گفت: «همینجا باید تحویل بدی!» بعد در کسری از ثانیه دستش را از کنار مردها رد کرد و پاسپورتم را از توی پنجره انداخت داخل. چشمهایم گرد شد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «گم نشه! خیلی طول میکشه؟»
_دو سه ساعتی. ما از صبح اینجاییم. پاسپورتها رو روی هم تلنبار میکنن و بعد نوبتی صدا میزنن. برو بشین!
ادامه دارد...
روایت ثریا گودرزی؛ ٢ شهریور ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حرمت زائر
(قسمت دوم)
صندلی خالی که هیچ، زیر سایهبان جای ایستادن هم نبود. به سختی از بین جمعیت رد شدم و رفتم گوشه حیاط. مردم روی تکه قالی دراز و کم عرضی نوبتی نماز میخواندند. نمازم را که خواندم، متوجه یکی از پنجرهها شدم که دورش خیلی خلوت بود. کمکم از چشمهای بادامی مراجعهکنندهها، فهمیدم این بخش مربوط به اتباع ست. ناخودآگاه خاطرات سفر اربعین پارسال در ذهنم مرور شد.
«توی صف پشت میلههای مرز ایستاده بودیم. آفتاب تیز بود و کله سرمان بخار میکرد. کیپ تا کیپ آدم بود. سربازها بین جمعیت میگشتند و تا چشمشان به چشم بادامیهای افغانستانی میخورد پرسش و پاسخ شروع میشد.
_برگه خروج داری؟
اگر اندکی تعلل توی جواب دادن، پیش میآمد یا با لبخند کوچکی پاسخ میدادند؛ کارشان تمام بود. سربازها حتم میکردند که دروغ میگویند و با داد و بیداد بیرونشان میکردند. مردم از این رفتارهای عصبی متعجب بودند. سربازی جلوی چند پسر جوان افغانستانی را گرفت و گفت: «باز اومدید داخل! شما که پاسپورت ندارید! گمشید بیرون!» به غیرت جمع برخورد و زمزمهها بالا گرفت. یکی از دخترها گفت: «آقا این چه رفتار زشتیه؟ اینا هم زائر امام حسینن! به چه حقی توی جمع اینطوری باهاشون رفتار میکنید؟»
ادامه دارد...
روایت ثریا گودرزی؛ ٢ شهریور ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz