#روایت_مهمان
● #شب_هشتم بالاخره کتابی که چند روزه گوشه میز اتاقه رو با بی میلی بر میدارم به قصد تورق،وقتی کتاب رو میذارم زمین صفحه ۹۱ هست و انقدر مجذوبش شدم که متوجه گذر زمان نشدم..
● تو ترافیک گیر کردم،سخن رانی رو پلی می کنم:
وقتی خونواده شهدا در جلسه هستن #یقین_کنید_شهدا_هم_در_جلسه_حضور_دارن ..
● مسیر برگشت رو برا فرار از ترافیک از کمربندی میام،یهو به دلم میفته برم #گلزار ،خروجی رو رد کردم...
● #شب_تاسوعا ست،یه صندلی خالی پیدا کردم که بشینم که یکی از بچه ها میگه دو تا صندلی نگهدارین،خونواده شهید داره میاد
میگم کدوم شهید؟
میگه شهید سجادی!
یکه میخورم..
#شهید_سید_جواد_سجادی
امشب خودش میاد...
● جایی از کتاب، وداع مادر شهید:
به عمه ما حضرت زینب سلام برسان،به مادر ما حضرت فاطمه سلام برسان
بگو من #بهتر_از_تو_نداشتم ...
تو بهترین هدیه خدا به من بودی که دادم در راه #عمه_سادات ...
روایت اسما دشتکیان از شب تاسوعا ۱۴۰۲
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
این قضایا توی لامرد اتفاق نیفتاده
#روایت_مهمان
یک آقایی با من تماس گرفت و گفت از طرف حسینیه هنر شیراز داریم میآییم لامرد، سریع توی ذهنم دوستانی را که دستی بر آتشداشتند و میشناختم را هماهنگ کردم تا بیایند توی جلسه.
جلسه توی دفتر امام جمعه بود. قبل از آن با مهدی علیپور تماس گرفتم که پیش از جلسه دفتر امام جمعه یک صحبتی با دوستان داشته باشیم و ببینیم برای چه کاری آمدند.
خانم منصوری از اعضای شورای شهر هم آمد توی جلسه.
وقتی دوستان توضیح دادند متوجه شدم که برای تاریخ شفاهی آمدند. همه خاطرات خوش روزهای کار با حاج احمد بلالی و جمعآوری خاطرات مقاومت ذوالفقاری توی آبادان برایم تداعی شد.
حین جلسه گفتند که میخواهیم با کشف حجاب دوران رضاشاه شروع کنیم. من هم از آنجایی که فکر میکردم توی لامردی که همه مذهبی بودند و آن زمان از لحاظ مسافتی خیلی دورافتاده بوده، این قضایا اصلا اتفاق نیافتاده. داشتم نظرم را میگفتم که یکهو خانم منصوری پرید توی حرفم و گفت: «اتفاقا من کسی رو میشناسم توی چاهورز که خاطرهای از کشف حجاب داره...» از خاطره تعجب کردم ولی اینکه خانم منصوری اطلاع دارد، خیلی برایم عجیب نبود. خود خانم منصوری یک سوژهی تاریخ شفاهیست.
ایشان تعریف کرد: «اون زمان که این حکم رو رضاخان داده بود، توی چاهورز که از روستاهای محروم و دور افتادهی لامرد بوده، یکی از ژاندارمها برای خوش خدمتی یه قیچی دست میگیره و دامن دختر بچههای کوچک رو از پایین میبریده و کوتاه میکرده. خبر میرسه به خان منطقه؛ خان دستور میده ژاندار رو بکشید تا دیگه کسی جرأت هتاکی به حجاب دخترامون رو نداشته باشه و گفته بود خودم جوابش رو میدم.»
این همه غیرت مردم برایم شیرین بود...
اسماعیل مصلینژاد - لامرد؛ ٣٠ مرداد ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
بزرگترین خاصیت زندگینامه شهدا
#روایت_مهمان
صدوپنجاه صفحهی خواندنی با پنج زاویه دید و چهار راوی؛ روایتی از نخستین شهید مدافع حرم افغانستانی استان فارس –سیدجواد سجادی- که خواننده را به دل سختی و فراز و فرود زندگی خانوادهای مهاجر بدون هیچ مدرک شناسایی در ایران میکشاند. در نهایت سیدجواد فرزند اول خانواده در حومه لاذقیه در شمال سوریه به شهادت میرسد. بزرگترین خاصیت کتابهای زندگینامه شهدا برای من این است که انسان را از روزمرگیهایی که اسمش را گذاشتهایم «کار فرهنگی» بیرون میکشد و حقارتمان را جلوی چشممان میآورد تا قمپوز در نکنیم و توهم برمان ندارد که با چهارتا کار نصفه و نیمه شاخ غولی شکستهایم.
ممنون از محمدجواد رحیمی به خاطر نگارش کتاب و انتشارات راهیار به خاطر چاپ.
روایت سرباز روحالله رضوی از مطالعه کتاب بهتر از تو نداشتم ؛ ٢٣ شهریور ١۴٠٢
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
جنگههههه، جنگ
#روایت_مهمان
دخترک صبح خیلی زود بیدار شده بود و فاتحانه بابا رو به بازی گرفته بود
بالاخره راضی شد با بابا خداحافظی کنه و چونه های آخرو می زد.
محسن همینطور که نگاهش به گوشی بود و جواب سوال های دخترک رو میداد،کوله پشتی رو برداشت و رو به من گفت: جنگههه!جنگ!!!
فرصت بیشتری نبود تا ببینم چه خبره ولی خب مشخصا باید خبر حول محور فلسطین باشه!
کانال انتفاضه رو چک کردم،واقعا جنگ بود!جنگ!!!
محمد ضیف علنا بیانیه داده بود!
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که پاسخ اسرائیل حتما سنگینه،مثل همیشه!
پیام دادم به محسن که چه خبره؟!این چه وضعیه؟یکی بزنن،۱۰ تا می خورن!!
ولی این بار مدل حمله حماس خیلی متفاوت بود
شلیک صدها راکت و حجم گسترده آتش گرفتن ماشین ها،پاراگلایدر!!
معمولا وقتی بخوام بازخورد عمومی یه اتفاق خاص رو بسنجم میرم سراغ مامان!
پرسیدم شنیدین فلسطین چه خبره؟گفتن آره،عجب حمله ای کردن،با پاراگلایدر ریختن تو اسراییل!
کانال کافه شهدا اعلام جشن مقاومت کرد،کاروان شادی از شاهچراغ تا موکب و بعد جشن و نورافشانی و..
خودمونو رسوندیم به مراسم و خدا رو شکر هم شلوغ بود هم پر هیاهو.
امروز روز دوم طوفان الاقصی هست،از ته دل آرزو می کنم مثل انتفاضه دوم که نتیجش آزاد سازی غزه بود،این بار همه سرزمین های اشغالی آزاد بشن.
انشاءالله.
اسما دشتکیان؛ ١۶ مهر ١۴٠٢
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
تابوتها
#روایت_مهمان
صبح سیزده دی بود .....چون شب قبل تا ساعت دو گلزار بودیم صبح کمی اجازه دادیم بچه ها استراحت کنند و بعد راهی گلزار شدیم.
به ورودی موکب ها که رسیدیم تابلویی توجهم را جلب کرد: «بازی جذاب خون بها»
دست بچه ها را گرفتم و وارد شدیم .بازی مخصوص پسرهای ده سال به بالا بود. پدر خانواده و پسرها ماندند ومن ودخترم هم توی موکب روبرو کنار منقل آتشی نشستیم ومشغول صحبت شدیم.
فضای پایین گلزار و دوطرف خیابان اصلی جنگل ودرخت و سرسبزی است.
آقایی روبرویم آرایشگاه صلواتی راه انداخته بود وموی پسربچهای را کوتاه میکرد .
موکب کناری نان تنوری میپخت. دخترم توی صف رفت. کمی طول کشید.
نان که گرفتیم، پسرها هم آمدند و به سه قسمت تقسیم کردیم و شروع به خوردن کردند و راه افتادیم.
هدیه ای که از بازی خون بها گرفته بودند در دستانشان خودنمایی میکرد ؛جامدادی طرح سردار.....
پسرم گفت:«مامان اینم یادگاری از کرمان.»
خندیدم و گفتم:«الحمدالله.»
به گلزار رسیدیم. بچه ها گفتند:«مامان این موکب امام رضاست.»
موکب حرم رضوی بود ودرحال توزیع دونات های گرم وکوچک وخوشمزه. همگی توی صف ایستادیم ودونات گرفتیم.
به همسرم گفتم:«بچه ها گرسنه هستن. کاش برمیگشتیم و شب میاومدیم.» اما سه تایی گفتند:«نه. بمونیم.»
حین همین صحبت ها وتصمیم ها ؛ناگهان صدای وحشتناکی آمد. عدهای رفتند؛ چندتا مامور دنبال صدا رفتند سمت کوه. هلال احمر سریع آمد. میدانستیم صدا، صدای کپسول نیست.
به اطرافم نگاه کردم. میخواستم بچههایم متوجه نشوند و نترسند. غرفه کودکان کانون پرورش فکری توجهم راجلب کرد. سریع بچهها را بردم و مشغول بازی شدند.
حال مربیها تعریفی نداشت. خودشان را حفظ کرده بودند اما خبرهای خوبی ازپایین ورودی گلزار نمیآمد.
هرچند دقیقه بچهها میپرسیدند:«چی شده؟ صدای چی بود؟!»
صدای انفجار دوم بلند شد و وحشت را بیشتر کرد. مسول غرفه گفت:«والدین لطفا بچهها رو تحویل بگیرید وبرید.» بچه ها را صدا زدم و آمدیم بیرون. بلندگو دایم اعلام میکرد که:«گلزار رو تخلیه کنید.»
مردم درجنگل بودند؛ عدهای درحرکت و عدهای نشسته ومنتظر خانوادهای که نمیدانستند زنده اند یا...
پسرم میگفت:«مامان یعنی دوستام که ظهر باهاشون بازی میکردم زندهن ؟» خودم درفکر پسری که داشت موهایش را کوتاه میکرد.
وحالا من ماندم و لحظه لحظه ای که خودم و فرزندانم را در تابوت میبینم. و جامدادیای که همیشه توی منزل جلو چشمم هست و یادآوری میکند که:
من وخانوادهام هم میتوانستیم الان دراین تابوت ها باشیم.
الحمدالله علی کل نعمه.
روایت هاجر سلیمانی؛ ۴ بهمن ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
کار خوبه امام رضا درست کنه
#روایت_مهمان
قطار شیراز_مشهد تأخیر هفت ساعته داشت. ساعت ده ونیم شب حرکت کردیم. ساعت دو نیمه شب میرسیدیم مشهد و از این بابت ناراحت بودم. دختر شش سالهام از روزی که به دنیا آمده، هر سال تولد امام رضا مشهد بوده اما امسال مسیر شادپیمایی و موکب های خیابان امام رضا را از دست میداد.
رشتهی افکارم پاره شد و با خودم گفتم: «عیبی نداره، در عوض روز تولد، پیش امام رضا هستیم و این از سرمون زیاده»
توی مسیر، آنتن رفت و چند ساعتی طول کشید تا آنتن بیاید. گوشی همسرم زنگ خورد. صدای پشت گوشی را میشنیدم: «تو حرم شاهچراغ، برنامهای هست؟»
همسرم پرسید: «برای چی؟»
_ مراسم دعای توسل برای سلامتی رئیسجمهور.
گوشهایم را تیز کردم و با نگرانی رو به همسرم منتظر شدم تا تماسش تمام شود.
با چشمانی گریان و نگران رو به من گفت: «هلی کوپترِ آقای رئیسی سقوط کرده!»
بغض گلویم را گرفت. اخبار کاملترِ سقوط بالگرد را در گوشی دیدم و دنیا روی سرم آوار شد.
قطار در دل کویر روی ریل در حرکت بود و به همراه آن، مدام آنتن گوشی میرفت و میآمد. اخبار نصف و نیمهای که به دستم میرسید، اضطرابم را بیشتر میکرد. یادِ مظلومیت، بُدو بُدوها، عبا و عمامه خاکیاش افتادم و صورتم خیس اشک شد.
یاد سیل سیستان که به آب زده بود و از خانهها و منطقهها بازدید میکرد.
یاد مرد بلوچی که با دیدن این صحنه، شانه به شانهی آقای رئیسی ایستاد و گفت: «آقای رئیسی! من تو رو قبول نداشتم، بِهِتَم رأی ندادم ولی از امروز که دیدم این طوری اومدی توی میدون، دیگه طرفدارتَم.»
رسیدیم مشهد و رفتیم حرم. روز میلاد امام رضا بود و مردم مات و مبهوت با چشمانی قرمز توی صحن ها و رواق های حرم نشسته بودند.
خادمها مشغول جمع کردن گلها و کتیبههای حرم بودند و مداح به توصیهی خود آقای رئیسی در هیئت، روضه امام حسین میخواند و مردم به یاد سید محرومان، اشک میریختند.
توی دلم گفتم: «خوش به حالِت خادم الرضا! کار خوبه امام رضا درست کنه. بزار بدخواها و دشمنات هرچی میخوان بگن، هم این دنیات رو آباد کردی، هم اون دنیات رو.»
روایت پریوش کاظمی ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
صاحب عزا
#روایت_مهمان
از خواب میپرم. تمام وجودم میسوزد و میتپد. هول کردهام و میلرزم. همسرم لیوان آب دستم میدهد و میگوید:«به خاطر استرسها و غم این دو روزه.» از عصر روز یکشنبه که ناباورانه خبر سقوط بالگرد رییس جمهور را شنیدیم تا امروز چهارشنبه که داریم عکس شهدا و تابوتهای مزین به پرچم کشورمان را در سیل جمعیت میبینیم این اتفاق دارد برایمان لحظه به لحظه ناباورانهتر میشود. سکوت کردهام و قلمم خشک شده و دست و دلم پی کاری نمیرود. پیامها را لحظه به لحظه بررسی میکنم و هر بار که تصویر آقای رییسی را در تلویزیون میبینم میگویم یعنی واقعا آقای رئیسی شهید شد؟ یعنی دیگر ایشان را نداریم؟
یادم میافتد به آن شبی که توی حافظیه دیدار داشتند با هنرمندان. جلسه هنری بود و به شعرخوانی و تقدیر گذشت. اما وقتی خانه رسیدم به پدرم زنگ زدم و گفتم:«امشب به این نتیجه رسیدم که شما درست میگفتید. آقای رئیسی دارن کار میکنن اما یه عده انگار نمیخوان.» پدرم گفت:«مگه چی شنیدی؟ گفتم هیچی. فقط دیدمشون. با دیدن چهره و درک حضورشون این رو فهمیدم.»
پدرم گفت:«کسی هنوز اونطور که باید نشناخته ایشون رو. باور کن من هر روز دارم براشون صدقه میدم.»
همان عصری که بالگرد هم گم شد دوباره زنگ زدم به پدرم:«بابا صدقه داده بودید؟» پدرم بغض کرد و بعد هم صدای گریهاش بلند شد. گریههایی که جز در روضه از ایشان نشنیده بودم.
وقتی خبر قطعی شد چند نفری زنگ زدند به احوالپرسی و تسلیت گفتن. انگار ما که هر بار به ایشان رای داده بودیم و بقیه را مجاب میکردیم که ایشان را انتخاب کنند حالا شده بودیم صاحب عزا. آرام با ما صحبت میکردند و میپرسیدند چه اتفاقی افتاده. چیزی برای گفتن نداشتیم جز اینکه سرمان را بالا بگیریم و بگوییم صدق گفتارمان درباره ایشان آشکار شده.
دوباره به خوابم فکر میکنم. دلم میخواهد مثل یک راز نگهاش دارم. خوابم روضه بود. یک روضه مگو.
گفتم روضه. چقدر دلم روضه کشیده. روضه مقتل. روضه علی اکبر. روضه هلهله دشمن و غم عمه زینب.
حالا که پای رفتن به مراسم تشییع را ندارم امشب میروم هیئت هفتگیمان. دلم میخواهد از تمام این روضهها که گذشتم مثل عمه زینب سر بلند کنم و مقتدر بایستم. به شیرینی انتهای این مسیر فکر کنم و مهرهای موثر باشم در آن. نمیخواهم جا بمانم. باید بروم. حتی اگر پایانش سوختن باشد و نور دادن.
دوباره به خوابم فکر میکنم. تمام وجودم میسوزد و میتپد.
روایت رقیه بابایی؛ ٢ خرداد ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
آخرین دیدار
#روایت_مهمان
شخصیتزده نیستم؛ مخصوصا سیاسیون! در این ده دوازده سال که دستی بر آتش سیاست دارم، با مسئولین کلان زیادی گفت وگو داشتم. کلا در بین رجال سیاسی خیلی کماند کسانی که به دلم بنشینند. روزی که بنا بود در جلسه فعالین مردمی شیراز، چند نکتهای را جلوی رئیس جمهور بگویم، به سبک دوران جوانی، هنوز زبانم تیز بود مقابل مسئولین. چند جایی دیسیپلین جلسه را حفظ نکردم. قرار بود نامهای به دست رئیس جمهور برسانم. چون میدانستم در بین راه ممکن است سرما بخورد، همان بالای تریبون گفتم:«میخواهم نامه را خودم به شما بدهم.» بعد از پایان عرائضم، در حال پایین آمدن بودم که بروم به سمت رئیس جمهور، محافظها مانع شدند. خودش ایستاد و چند قدمی جلو آمد و گفت:«تشریف بیارید.» از دست محافظها خلاص شدم و رفتم جلو. خیلی گرم گرفت. در هنگام دست دادن، دست دیگرش را هم گذاشت روی دستم؛ با اینکه به خاطر تندی لحنم، گفتم شاید مکدر شده باشد. چون در تایید حرفم یا شوخی، عدهای در جلسه کف زدند و این، مسئولین را هم کفریتر میکند.حتی پایین هم کمی تند حرف زدم. اما نه! با روی باز و صمیمانه مرا پذیرفت! دوست داشتم دستش را ببوسم، اهل این حرفها اصلا نبوده و نیستم. تا حالا دست عالمی را نبوسیدم اما او برایم فرق داشت، شأن داشت، دست عالم مجاهد بود، اما فضایش نبود. گذشتم.
حرفهایی را کنار گوشش گفتم. گفت:«الان مجال نیست. ترتیبی میدهم با شورای عالی انقلاب فرهنگی و وزیر آموزش و پرورش جلسه داشته باشید و مسائلتان را پیگیری کنید.» وعدهاش صادق بود. چند مدت بعد همین اتفاق افتاد.
انتخابات ١۴٠٠ از مخالفان کاندیداتوریاش بودم. نه اینکه خرده شیشه داشت، مثل چند نفر دیگرشان. چون معتقد بودم شأنش در آن برههی حساس نبود و تیم ایدهاش اندازه جمع کردن خرابکاریهای جریان اشرافیت در آن برهه نبود. بگذریم...
آخرین دیدارمان هم امروز صبح بود: «یه کنج از حرم»
بین این دو دیدار، هشت ماهی فاصله بود و از زمین تا آسمان تفاوت. مهر ١۴٠٢ مطالبه داشتم و الان هم پرمطالبه بودم، اما امروز دیگر لحنم تند نبود. باز هم گرم گرفت، صمیمی پذیرفتم. اما اینجا میشد دستش را بوسید، فضایش بود...
روایت امین ایمنی؛ ۴ خرداد ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
اگر این اتفاق اطراف ما افتاده بود...
#روایت_مهمان
یکشنبه عصر خسته بودم. استراحتی کردم و حدود ساعت ۵ آماده شدم بروم مسجد الرضا(ع). شب تولد امام رضا(ع) بود و طبق معمول هرساله قرار بود بعد از نماز مغرب و عشا مراسم داشته باشیم. هنوز گوشی را نگاه نکرده بودم که همسرم گفت: «ظاهرا بالگرد رئیسی به کوه برخورد کرده.»
-شایعه هست.
-تو گروهها دارن میگن یه اتفاقی افتاده.
شوکه شده بودم. تلویزیون را روشن کردم. قضیه جدی بود.
فضای مجازی هم کم و بیش همین خبر را مخابره میکرد. نمیدانستم بروم مسجد یا بنشینم پای تلویزیون.
شبکه ها را جابجا کردم. یکی از حرم امام رضا(ع) دعای توسل پخش میکرد و آن یکی مردم مشغول به دعا توی حرم حضرت معصومه(س) را نشان میداد. با مسؤل کانون فرهنگی مسجد تماس گرفتم. گفت:«دارم میام مسجد. اخبار هم پیگیری میکنم. انشاءالله اتفاق بدی نمیوفته.» گوشیام اینترنت نداشت. یک بسته خریدم و رفتم مسجد. مرتب خبرها را دنبال میکردم. بالاخره مراسم هم تمام شد. سریع خودم را رساندم خانه. اخبار تلویزیون از اوضاع بد هوا و عدم دسترسی به محل حادثه خبر میداد. یک چشمم هم به گوشی بود. توی گروه خانوادگی با خواهر و برادرم صحبت میکردم. نگران آخر ماجرا بودیم. از یک طرف جان امدادگران در خطر بود و از طرف دیگر اگر حتی درصد کمی هم احتمال سالم بودن رئیس جمهور و همراهانشان وجود داشت، معلوم نبود توی این شرایط بتوانند تا صبح دوام بیاورند.
به این فکر میکردم که الان خانواده سرنشینان بالگرد و البته امدادگرها چه حالی دارند؟ اگر این اتفاق اطراف ما افتاده بود و صابر (پسرم) باید به این مأموریت میرفت، من چه حس و حالی داشتم؟
کارم شده بود گریه و دعا و صلوات ولی انگار خدا سرنوشتی غیراز چیزی که ما میخواستیم برایشان رقم زده بود. بعد اذان صبح، نمازم را خواندم و دوباره نشستم پای تلویزیون.
هنوز خبر جدیدی نبود. دیگر توان نشستن نداشتم. از خواب که بیدار شدم پیام انالله... را توی گروه خانوادگی دیدم، تلویزیون را روشن کردم و خبری که نمیخواستم بشنوم اعلام شد.
روایت شریفه شریفی؛ ۶ خرداد ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
امروز تمرین سرود نداریم
#روایت_مهمان
پدال گاز را فشار میدادم تا زودتر به خانه خواهرم برسم. دوتا از خواهرزادههایم جزو گروه سرود بودند و محل تمرینمان هم خانهشان بود. نفر آخر بودم. دلم آرام و قرار نداشت اما هرچه بود، با بچهها تمرین کردم. شب توی مسجد اجرا داشتیم، اما اجرای اصلیمان فردا شبش بود. نزدیک اذان مغرب به بچهها گفتم:«زودتر میریم مسجد تا نمازمون رو به جماعت بخونیم.» چندتایشان را تند تند سوار کردم و رفتیم. مابقی هم همراه یکی از مادران آمدند. مسجد آنقدر شلوغ بود که مجبور شدیم داخل حیاط قامت ببندیم.
بعد نماز بچهها را گوشهای نشاندم تا منتظر اجرا باشند. دلم شور میزد. یکی از دوستان را دیدم. اطلاعاتش کاملتر از بقیه بود. عرق از سر و صورتم پایین میآمد. دلم میخواست برنامه زودتر تمام شود و بچهها را تحویل خانوادههایشان بدهم.
مقابل بچهها روی صندلی نشسته بودم. قبل از اجرا، توی دلم گفتم:«یا امام رضا! خُت کمک بُکُن که اَما فَردٍشَو سُرودُمو اَتٍکه بنیاد مهدی موعود رو با دل خَش اجرا بُکُنَم.» همین که بچهها سرودشان را اجرا کردند، از لابلای جمعیت یکی یکی مادرانشان را پیدا کردم و بچهها را تحویلشان دادم. نشستم پشت فرمان و تخت گاز تا بنیاد رفتم. بچهها داشتند جایگاه را آماده میکردند و من هم باید برای کمک میرفتم.
رفتم داخل. همه سرگرم کار بودند. سلام کردم و کنارشان نشستم. وقتی لبخند روی لب چندتایشان دیدم خوشحال شدم. از یکیشان جزئیات حادثه را پرسیدم. گفت:«هیچی مشخص نیس. فقط گفتن ناپدید شدن و براشون دعا کنیم.»
گفتم:«یا امام زمان! خُت کمک بُکُن مه نذر صلوات اَکُنٍم.» یکی دیگر از بچهها گفت:«ها ما هم نذر کردیم.»
-ان شاالله به سلامت برگردن یه روز میایم تو بنیاد، شُله ماهی درست میکنیم.*
چند تا از بچههای کوچک آمده بودند کمک. بادکنکها را باد میکردند و هر از گاهی هم که میترکید میخندیدند. به حالشان حسودیام شد.
وقتی کارمان تمام شد، یکی از از دوستان گفت:« آقا فرموده:"نگران نباشید هیچ خللی در کشور به وجود نخواهد آمد."»کمی دلم آرام شد. کارها که تمام شد من هم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. سریع سراغ تلویزیون رفتم. زیرنویسها را هم خواندم اما خبری نبود. خسته بودم. حدود ساعت ۳ با اضطراب از خواب بلند شدم. دوباره تلویزیون را روشن کردم. خبری نبود. رفتم سراغ نماز و دعا.
ساعت ۵ تلویزیون را روشن کردم باز هم خبر جدیدی نبود تا اینکه حدود ساعت ۸:۳۰ خبر را فهمیدم. رفتم سراغ موبایلم که این پیام را دیدم:«ضمن عرض تسلیت، برنامه امشب افتتاحیه بنیاد لغو شد.» من هم سریع رفتم سراغ گروه سرود. نوشتم افتتاحیه لغو شده و «امروز تمرین سرود نداریم.»
*نوعی شُله که مردم لارستان برای نذری درست میکنند.
روایت فریده حاجی حسینی؛ ۶ خرداد ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
نارنجیپوش
#روایت_مهمان
توی مجازی فهمیدم چهارشنبه صبح مراسم تشییع و نماز شهدای بالگرد توی دانشگاه تهران برگزار میشود. بعضی از رفقا تماس گرفتند که بیا برای تدفین برویم مشهد.
-والا هنوز معلوم نیست. چند تا کار دارم و...
سه شنبه حدود ۵ بعد از ظهر سایت فروش بلیط اتوبوس را بررسی کردم. اول میخواستم بروم مشهد، ولی احساس کردم پشت سر حضرت آقا مهم تر هست. حداقل کاری هست که میتوانم انجام بدهم.
همه اتوبوسهای تهران پر بود، غیر از یکی که یک تکصندلی آخر اتوبوس جا داشت. بلیط را گرفتم و رفتم ترمینال کاراندیش.
اتوبوس که حرکت کرد، احساس کردم در و پیکرش دارد از هم وا میشود. آن اتوبوسی که توی سایت توصیفاتش را نوشته بودکجا و این قراضهای که من سوارش شده بودم کجا. تا صبح نتوانستم بخوابم. بعد از تحمل ١٢ ساعت مسیر شیراز-تهران، یک ساعت مانده به مراسم رسیدم ترمینال جنوب.
ایستگاه مترو را پیدا کردم و سریع رفتم پایین. داشتم نقشه مترو را نگاه میکردم که متوجه شدم چند نفر دیگر هم آمدهاند و دنبال ایستگاه خاصی هستند. فهمیدم هر کدام یک گویشی دارند. گویش لری بیشتر به گوشم خورد. با ازدحام جمعیت به سمت واگنها هل خوردم.
ایستگاه دروازه دولت، آمدم خط را عوض کنم و بروم سمت انقلاب که یک نفر بلندگو به دست گفت:«دوستان دقت بفرمایید خط ۴ تعطیله ۲۰دقیقه، نیم ساعت پیادهروی کنید تا برسید دانشگاه تهران. شادی روح رییس جمهور و افراد همراهشون صلوات.»
صلواتی زیر لب فرستادم. ایستگاه رفتم بیرون و پیاده زدم دل راه. هوا گرم بود. از ظهر روز قبلش چیزی نخورده بودم. تشنگی و دلضعفه اذیتم کرد اما ترسیدم به نماز نرسم و برای همین دنبال خوردنی نرفتم.
پیراهن و شلوار مشکی پوشیدم و این گرمای بیشتری جذب میکرد. توی مسیر، هرکس توی حال و هوای خودش بود. بعضی دستهها به چشم میآمدند: با لباسهای لری، کردی و دشداشه عربی.
مادری همین طور که راه میرفت با خدا نجوا میکرد و اشک میریخت. پدری برای فرزندش توضیح میداد: عزیز بابا! امروز برای مراسم رئیس جمهور اومدیم تهرون تا پشت سر آقا نماز بخونیم.» بعضیها هم شعری آماده کرده بودند و گروهی میخواندند.
از دور جوانی نارنجیپوش را دیدم که عکس آقای رئیسی را روی دست گرفته بود. ناراحت بود و چهرهاش درهم.
جوان بود. از سن و سالش تعجب کردم. با خودم گفتم:«احتمالا این لباس رو پوشیده یا کسی داده بهش گفته اینو بپوش که بگن از همه قشری اومدن.» نزدیک که شدم خوب دقت کردم. چهره زحمت کشیده و دستهای پینه بستهاش به چشمم آمد. توی حال خودش بود و مزاحمش نشدم.
نیمساعت مانده به شروع مراسم رسیدم؛ البته نه به دانشگاه تهران که به سیل جمعیت. فقط توانستم به جمعیت نمازگزار متصل شوم. مراسم تا نزدیکیهای ظهر طول کشید. بعدش رفتم ترمینال و املتی زدم و نشستم توی ماشین قم. حیف بود حالا که تا اینجا آمده بودم، زیارت حرم حضرت معصومه(س) را از دست میدادم.
روایت حمیدرضا محمدپور؛ ٢ خرداد ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
این همه خون، هدر نمیره
#روایت_مهمان
عصر غدیره، بیعتها هنوز ادامه داره، یکی تو موکب لقمه میپیچه میده دست مردم،
یه جا دیگه دارن گشت میزنن.
یه عده دارن امدادرسانی میکنن.
خلاصه هرکی یجوری با مولا میبنده.
رفتم در خونه همساده. که تشکر کنم بابت غذای نذری. خواب بود. دخترش اومد دم در. دختر همسایه عین فرشتههاس. لطیف، ملیح، متبسم. واقعا انگار متعلق به این جهان نیست. همینطور که خداقوت میگفتم متوجه تسبیح توی دستش شدم. تسبیح عین گردنبند عقیق سبز توی دستش چند دور پیچیده بود و گمانم بهش میگن تسبیح هزارتایی. به دائمالذکر بودنش رشک بردم. واقعا دائم بود! حتی وقتی من حرف میزدم. پرسیدم:" چرا ریسه رنگی هایی رو که دادم مامان تون، نزدید؟
گفت با توجه به شرایط. و صورتش به غم پژمرد. گفتم این جشن باید برپا میشد.
خواستم برم، التماس دعا گفتم. گفت شما دعا کنید این وضعیت درست بشه. گفتم این جنگ لاجرم و ناگزیر برما نوشته شده بود. و چه خوب! چه خوب که چنین شد. میدونید! ما ایرانیها آدمهای خیلی رودروایسی داری هستیم. یعنی رسما دهان مبارک مان از بابت این احساس سرویس شده. اصلا ماجرا ریشهداره. قضیه امروز و دیروز نیست.
باید تمام بشه. خوب شد که شروع کردن. ما ادامه میدیم.
گفت میترسم.
گفتم از چی؟
گفت که ادامه دار بشه و فرسایشی.
گفتم خب، چی میشه؟
گفت ویرانی، مرگ، سوگ. خدا چه صبری داره؟
گفتم میدونی هانیه جان، اساسش اینه که ارتقایی صورت بگیره در انسانیت آدمیان.
همه چیز تا جایی که این آدمیت به اعلا درجه خودش در تک تک ابنای بشر برسه، ادامه خواهد داشت.
گفتم و گفتم از ۸ سال دفاع مقدس و قدرت ایمانی که گوشت تن بسیجیها رو عین آهن کرده بود.
او از قدرت دشمن و همدستاش گفت، منم از قدرت متقابل مون و اثر خون.
گفتم خون چیز کمی نیست هانیه
شوخی نیست این همه خون مظلوم
تو عالم فیزیک یه اصل وجود داره که میگه هیچ انرژیای تو جهان از بین نمیره، فقط تبدیل میشه. این همه خون. شوخی نیست.
آخرش لبخند زد. باز شکفت. گفت خیلی خوب شد اومدید. خیلی حالم خوب شد.
میدونید. شاید باور نکنید که چند کلام حرف شما میتونه چه باری برداره.
دریغ نکنیم.
روایت یاسینا رحیمی؛ ٢۶ خرداد ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz