حافظهـ
از طریق رفقای مجموعه رهپویان وصال متوجه شدیم در روز ۱۲ آبانماه جواد فروغی میخواهد مدالش را به آرتین هدیه کند.
همزمان به همت وزارت ورزش و جوانان دومین همایش ملی *دامان* که تجلیل از والدین قهرمانان ملی است در تالار مجموعه جهاد دانشگاهی دانشگاه شیراز نیز برگزار میشد. گفته شد برنامه اهدا مدال هم در همایش انجام میشود.
کمی بعد اطلاع دادند حال آرتین خیلی مساعد نیست و به بیمارستان منتقل شده است. مشخص نبود که آرتین و خانوادهاش در همایش حاضر میشوند یا خیر. حدودا ساعت ۱۸ بود. همایش داشت شروع میشد. با سید مهدی طباطبایی به محل برگزاری همایش رفتیم. از میان قهرمانان سیده الهام حسینی و محمدعلی گرایی را به اسم و چهره میشناختم. هنوز نمیدانستیم برنامه اهدای مدال به چه صورت است. همایش شروع شده بود. جواد فروغی هم وارد تالار شد. به این فکر افتادیم که اگر برنامه اهدا مدال صورت نگرفت حداقل از جواد فروغی مصاحبه بگیریم. با دوستان مجموعه هیئت رهپویان وصال که در برگزاری همایش مشارکت داشتند مشورت کردیم و گفتند آخر همایش فرصت خوبی است.با بوسه قهرمانان بر دستان پدر و مادرشان از قهرمانان و والدینشان تجلیل شد و هدایایی دریافت کردند. منتظر ماندیم تا همایش به پایان برسد. سراغ جواد فروغی رفتیم. از مصاحبه استقبال کرد. در آخر خواستیم تا از مدالش هم عکس بگیریم. داخل جعبه مدال روی کاغذی نوشته شده بود *تقدیم به فرزند ایران، آرتین عزیز. از طرف جواد فروغی* . که البته جاسازی زیبای آن متن در جعبه کار همسر قهرمان ملی بود.
مجددا با دوستان رهپویان وصال مشورت کردیم که آیا برنامهای برای اهدا مدال هست یا خیر که هنوز مشخص نبود. حدود ساعت 21:15 گفتند مراسم اهدای مدال ساعت 22 در روستای شاپورجان انجام میشود. آدرس گرفتیم و رفتیم. حالا دیگر باران هم میبارید. رفتیم منزل پدر آرتین. جواد فروغی و همراهانش به خاطر ترافیک کمی دیر رسیدند. آرتین انگار منتظر مدال بود، اولش کمتر و بعد بیشتر با جواد دوست شد و مدال را گردنش انداخت و خانواده و بقیه دوستان برایش دست زدند. آرتین مدال را گذاشت داخل جعبه و بین هدایایی که برایش آورده بودند جایش داد. گاهی نیز با دفتری که برایش آورده بودند ور میرفت. در نهایت قهرمان ملی از فرزند ایران خواست تا برایش دعا کند تا باز هم قهرمان شود. آرتین هم گمانم دیگر حسابی با جواد فروغی دوست شده بود. ساعت از 23 گذشته بود. با بدرقه خانواده آرتین خداحافظی کردیم و برگشتیم شیراز.
قبل از سوار شدن فروغی میگفت این درد مثل یک گره روی قلبش سنگینی میکند.
روایت میدانی عبدالرسول محمدی
شامگاه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
چند شب پیش، مصاحبهای داشتیم با یکی از شاهدان عینی حادثه.
ایشان ساعتی بعد از حضور عامل داعش، هنگام خروج از حرم متوجه خانمی در گوشه حرم و نزدیک ورودی VIP میشوند و به سمتشان میروند. معلوم میشود همسر این خانم در لحظه وقوع، داخل حرم بوده و این خانم هم با ترس و وحشت و به کمک واکر، کشانکشان خودش را به کتابخانه حرم میرساند و گوشهای مینشیند. او ماجرای حضورش در شیراز و حرم را اینگونه تعریف میکند:
*به دلیل عارضهای که چند سال پیش دچارش شدم، نیمی از بدنم فلج شد و دکترها هم نتوانستند کاری انجام دهند. به پیشنهاد شوهرم و به نیت شفا برای زیارت شاهچراغ آمدیم شیراز. اولین باری بود پا به حرم میگذاشتم. همسرم رفت داخل برای زیارت و من بیرون ماندم. شلوغ که شد، ترسیدم و خودم را رساندم اینجا. شما خبری از همسرم ندارید؟*
راوی ما میفهمد ایشان همسر شهید مرادی است و خبر ندارد شوهرش شهید شده.
روز بعد و پس از اطلاع به خانواده شهید، برادر شهید و یکی دیگر اقوامشان به شیراز میآیند و پیکر برادرشان را شناسایی میکنند. به دلیل شرایط نامناسب روحی و جسمی همسرشان، همچنان خبر را از ایشان پنهان میکنند.
راوی ما میگفت: حتی تا روز پرواز به همدان هم، خانم مرادی از شهادت همسرش مطلع نبود. گفته بودند اقای مرادی مجروح شده و جداگانه سوار هواپیما میشود. همسر شهید هم به خیال اینکه آقای خانهاش همچنان نفس میکشد و فقط کمی جراحت دارد، با آرامش و روحیه خوب سوار هواپیما میشود. بالاخره به همدان میرسند و وارد محلهاشان می شوند. با دیدن پارچههای مشکی و اعلامیههای تسلیت، خانم شهید مرادی بالاخره میفهمد همسرش حاجتروا شده و چند روزی است که دیگر نفس نمیکشد.
روایت میدانی محمدصادق شریفی از گفتگو با شاهدان عینی
۱۱ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
سال۹۲ بود. بعد از برگشت روحانی از سازمان ملل و مکالمهٔ تلفنی با اوباما. حسابی حرصمان گرفته بود. هرکاری که از دستمان برمیآمد انجام دادیم تا مراسم ۱۳آبان پرشکوه برگزار شود. خودمان را خفه کردیم از بس ترانه «مرگ بر...» حامد زمانی را توی دانشگاه و جمعهای دانشجویی پخش کردیم تا ملت را بکشانیم راهپیمایی.
کُلی ارگان و نهاد هم آمدند پای کار آن مراسم تا باشکوه و پرتعداد برگزار شود ولی نشد.
مسیر راهپیمایی در نظر گرفته شده، اصلا شکل نگرفت و فقط در محل پایان راهپیمایی دو سه هزار نفر تجمع کردند و شعار دادند. روال هر سالهٔ راهپیمایی ۱۳آبان هم همین بود. چندهزار نفر در مکانی تجمع میکردند و شعار میدادند. سخنران هم حرفهایش را میزد و تمام. تیپ شرکتکنندگان هم که از قبل مشخص بود.
***
۱۳آبان ۱۴۰۱
شیراز؛ صبح جمعه ساعت۹:۳۰
پُرشکوهترین مراسم ۱۳آبانی بود که در ۱۶-۱۷سال گذشته شرکت کرده بودم. علاوهبر فاصلهٔ میدان شهدا تا سهراهنمازی که پر از جمعیت شده بود، یک ساعت بعد از شروع راهپیمایی هنوز مردم در حال پیوستن به جمعیت راهپیمایان بودند.
اینبار هم تعداد خانمهای غیرچادری بیشتر از حالت معمول بود.
یاد این حدیث امیرالمومنین(ع) افتادم:
عَرَفْتُ آللّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ العَزَائِمِ، وَحَلِّ آلْعُقُودِ، وَنَقْضِ آلْهِمَمِ
خداوند را بهوسیله بَرهم خوردن تصمیمها، فسخ پیمانها و نقض ارادهها شناختم.
روایت محمدحسین عظیمی از ۱۳ آبان۱۳۹۲ و ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
فضای تشییع شهدا این سری با دفعات قبل متفاوت بود. این سری دهه ی هشتادی ها و نودی های زیادی آمده بودند. از همان اوایل مسیر دو نوجوان را دیدم که بین مردم پلاکارد پخش میکردند. لباسهای شهدای دانشآموزی واقعه تروریستی شاهچراغ را به تن داشتند. رویش حکشده بود رفیق شهیدم. مانده بودم چطور در این فرصت کم لباسها را آماده کرده بودند. اسم یکی از آن دو نوجوان احسان بود.
_آقا احسان کلاس چندم هستید؟
_نهم
_چی شد به فکر این لباسها افتادید؟
_کار جمعی بود. با مدرسه هماهنگ بودیم.
_وقتی خبر شهادت دانشآموزان همسن و سالتان را شنیدید چه احساسی داشتید؟
_خبر شهادت دوستانم، غمگینم کرد. دوست داشتم برایشان کاری انجام دهم.
در بین مسیر دهه نودی های زیادی را دیدم که با قدهای کوچک و بزرگ میزبان شهدا بودند. یکی پلاکارد پخش میکرد، دیگری شعاری را روی چادرش چسبانده بود. آن یکی پارچهای را به دست خادمان شاهچراغ داد که به تابوت شهدا بکشند. آن را به صورتش میکشید و اشک میریخت. دو خواهر با لباسهای فرم مدرسه آمده بودند و پلاکارد رفیق شهیدم را به دست داشتند. خواهر بزرگتر کلاس ششم بود. بعد از شنیدن خبر دلش به حال دوستان شهیدش میسوزد و بلافاصله دستبهکار میشود و کلیپی میسازد.پسر دیگری روی کاغذ نوشته بود من برادر آرتین هستم. اسمش محمدحسین بود کلاس چهارم. میگفت آرتین نترس نیروی انتظامی انتقام پدر و مادر و برادرت را میگیرد.انگار از کوچک و بزرگ پیر و جوان همه منتظر انتقام هستند. همین جور که از بچههای دهه هشتادی و نودی عکس می گرفتم یک آن ذهنم سمت بچههای خودم رفت. آنها هم دهه نودی بودند.صبح برای اینکه زودتر به تشييع برسند حاضر شدند صبحانه نخورند. در بین مسیر هم تلاش داشتند کاری کنند. بچهها و مادران را نشانم میدادند تا با آنها صحبت کنم و عکس بگیرم. هر دو آنها برای آرتین نقاشی کشیده بودند. از آنها پرسیدم دوست دارید چه حرفی به آرتین بزنید؟ من مهدی هستم شش سالم هست. آرتین دعا میکنم زودتر دستهایت خوب شود. من هم فاطمه هستم کلاس سوم. آرتین جان دوستت دارم.وقتی این خبر رو شنیدم خیلی برات ناراحت شدم.
آن روز دهه نودی ها و هشتادی ها، با کارهایشان، هر چند کوچک، سعی کردند میزبانان خوبی برای دوستان شهیدشان باشند.
روایت میدانی خانم زهرا سادات هاشمی از روز تشییع شهدا ۷ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
روز خاکسپاری شهدا بود. گوشهای از حیاط حرم نشسته بودیم. گوشی دوستم زنگ خورد خبر دادند از تهران آمدهاند برای ساخت مستند. دنبال شاهدان حادثه میگشتند. به خانم زارع زنگ زدیم. خادم حرم هست و زمان حادثه کنار ضریح بوده. نزدیک حرم بود داشت خودش را به مراسم تدفین شهدا می رساند.
........
مداح روضه کربلا میخواند مردم سینه میزدند. دخترش دستان مادر را گرفته بود. از میان جمعیت گذشتیم. بالای سر مزار شهدا ایستاد. چند نفر با بیل خاک میریختند. پلاستیکی از کیفش بیرون آورد. تربت کربلا بود. روی خاکها پاشید. با دستمال پارچهای سفیدش اشکهایش را پاک کرد. از مردم فاصله گرفتیم به سمت محل فیلمبرداری رفتیم.
........
پشت در اتاق ضبط منتظر نشسته بودیم. دو مرد و یک زن توریست وارد شدند. از چشم هایشان معلوم بود از آسیای شرقی آمدهاند. زن کلاه آفتابی صورتی روی سرش بود و برای ما سری تکان داد. مترجم همراهشان میخواست در اتاق را باز کند و اتاق را به توریستها نشان بدهد. زمانی که فهمید فیلمبرداری هست منصرف شد. به انگلیسی بهشان گفت باید منتظر بمانند. آن ها هم روی زمین روبه روی ما نشستند. زن خارجی از در و دیوار حرم عکس میگرفت. از مترجم پرسیدم:
- از کدوم کشور اومدند؟
- کره جنوبی
- میشه ازشون چندتا سوال درباره حادثه اون شب حرم بپرسم؟
-فکر نکنم جواب بدن چون اصلا اهل حرف زدن نیستند.
با اصرار من از زن خواست با ما مصاحبه کند. او هم قبول کرد!
اسمش ویا ها (Viya Ha) بود ۶۳ ساله.
-در هتل بودم که با صدای بوم بوم سوپرایز شدم. فکر میکردم با این اتفاق فضا خطرناک میشود اما دیگر امروز خطرناک نیست.
سفرشان از تهران شروع شده بود از تبریز، کاشان و چند شهر دیگر هم گذشته بودند.
میگفت از من میپرسند در شیراز سیزده نفر کشته شدند خطرناک هست؟
هنگامی که از کشته شدن حرف میزد کف دستانش را روی هم میگذاشت و زیر صورتش قرار میداد مانند به خواب رفتن.
ایران را دوست داشت. میگفت:
- مردم مهربانند خیلی از مردمش هم با من دوست هستند.
در اتاق باز می شود فیلمبرداری تمام شده. ویا با دوستانش وارد اتاق میشوند. با دیدن آینه کاریها و پنجره با شیشههای رنگی چشمانش گرد میشود. عکسهایش را که میگیرد روی زمین مینشیند زُل میزند به سقف گنبدی اتاق.
روایت میدانی خانم طاهره بشاورز ۸ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت گفتگو با معلم کلاس چهارم شهید آرشام سرایهداران*
ماشین از خیابان آسفالت وارد کوچه های فرعی خاکی میشود. دنبال مدرسه ابتدایی پسرانهای هستم که آرشام آنجا درس میخواند. بنرش را میبینم. از ماشین پیاده می شوم. هوا ابری و سرد است. بوی هیزم فضا را پر کرده. در باز است وارد مدرسه میشوم.
خانم محمودی با دختر چند ماهه و همسرش از راه میرسند. با هم به کلاس آرشام میرویم. روی صندلی جلو ردیفِ وسط دستهای از گلهای مریم و رز سرخ گذاشتهاند. خانم محمودی پشت میز معلم مینشیند. از خانم معلم اجازه میگیریم و روی صندلی کوچک کلاس می نشینم.
معلم از شروع سومین سال کرونایی مدرسه میگوید. دفترش را باز میکند:
-کلاس چهارم مدرسه شهدای شوش، دانش آموز آرشام سرایداران، تاریخ تولد 8/9/90، شغل پدر نظامی و مادر خانه دار، فرزند دوم
کرونا باعث شده معلم دانش آموزان را نبیند اما پیشتازی آرشام در درسها توجهش را جلب می کند. همیشه اول بود در همهی درس ها. درس ریاضی را کنفرانس میداد و راه حلهای مختلف حل یک مساله ریاضی را بلد است. معلم از او میخواهد تکلیف روخوانی قرآن و فارسی دوستانش را گوش کند و اشکالشان را برطرف کند.
از روزی می گوید که باد و باران پخش زنده برنامه شاد از مدرسه را برای دانشآموزان در خانه ناشاد کرده.
-سر کلاس بودم در زدند. در باز کردم دیدم آرشام و مادرش پشت در هستند.
- ببخشید خانم محمودی شاد جواب نمیده آرشام اوردم تا از درس عقب نمونه.
آرشام روی صندلی مینشیند و مادرش هم فیلم کلاس را ضبط میکند تا بقیه هم از درس عقب نیفتند.
مادر آرشام زن خونگرم و صمیمی بود هر دو یا سه هفته یکبار به مدرسه میآمد. وضعیت تحصیلی و تربیتی پسرش را میپرسید. معلم می گوید:
-نیازی نبود آرشام پسری نبود که درس نخواند یا اذیت کند.
برای تکلیف عید داستان نوشته بود داستان مومو را. نقاشیاش را هم خودش کشیده بود.
-داستانش که خوندم بهش گفتم حتما اینو چاپ کن.
آرشام میگوید:
-اگر چاپ بشه خودم کتاب براتون میارم.
بعد از عید مدارس حضوری میشود.
- آرشام نمیذاشت حتی یه برگه با خودم تا ماشین ببرم. میگفت شما خسته میشید و کیفمو برمیداشت تا ماشین میبرد.
دوباره دفترش را باز میکند صفحه حضور و غیاب دانشآموزان را نشان میدهد.
- دست راستم تو کلاس بود. روبه روی خودم ردیف اول مینشست. رسول دوست صمیمیش بود. باهم کارها را انجام میدادند. خطش خیلی زیبا بود حضور و غیاب کلاس با دوستش انجام میداد.
آخر سال مدیر از معلمها می خواهد تا از هر کلاس دو نفر دانش آموز ممتاز تحصیلی و اخلاقی را معرفی کنند. از کلاس چهارم آرشام و دوستش انتخاب میشوند.
از شب حادثه میپرسم که چطور متوجه شهادتش میشود. همان لحظه آسمان رعد و برق میزند. باران شروع میکند به باریدن. خانم معلم بغض میکند اشک از چشمانش سرازیر میشود.
- آقای معصومی مدیر مدرسه زنگ زد گفت آرشام شهید شده انگار آب سردی از بالا رو سرم ریختند. گفتم شاید اشتباه شده گوشیم برداشتم تو اینترنت سرچ کردم. آرشام سرایداران درست بود.
صحنه شهادت را از تلوزیون دیده. گوشه حرم پشت اسپیلت زمانی که تروریست مردم به رگبار میبندد میرود دوباره برمیگردد تیر پشت تیر، پدر و مادرهایی که کودکانشان را محکم در آغوش گرفتهاند.
ترنم دختر خانم محمودی از خواب بیدار شده مادرش را میخواهد.
...
شب پیامی برایم می فرستد:
-شغل پزشکی رو دوست داشت که نقاشیش دارم. به رنگ آبی هم علاقه داشت.
روایت میدانی خانم طاهره بشاورز از گفتگو با معلم کلاس چهارم شهید آرشام سرایهداران
۱۲آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz