حافظهـ
مشت اول
صبح یکِ هشتِ ۴۰۱ رفتم کازرون. البته با پای خودم نه! با اتوبوس نظام وظیفه.
از هوایی که بیهوا گرم میشد و بیخبر میبارید، از ناآسایشگاهی که ۱۳۰ نفر در خود جا داده و روزی یک نفر به جادادههایش اضافه میشد و سیری نمیفهمید، از گروهبان ۱ وظیفهای که اندازه سرواژهی درجهاش هم حالیاش نبود و گذاشته بودندش بالا سر ما، از بوی گند و دستشویی صفی و مریضیهای #واگیردار و ماسک و اینها که بگذریم؛ از دلتنگی و هزارتا کوفت و زهرمار دیگر که رد شویم؛ میرسیم به #چهار_آبان. یعنی ۴ روز بعد از اعدا... اعزام من!
نمیدانم ساعت چند بود، چون ساعت نبرده بودم تا گذر زمان را حس نکنم. حتی نمیدانم چهارم آبان بود یا پنجمش. ماسکزده، روی سکوها یا به قول ارتشیها بیلچرهای آموزش نشسته بودیم و به حرفهای فرمانده گوش میدادیم. یک نفر که بهش میگفتیم کیوسکی از فرمانده اجازه گرفت برود پای کیوسک تلفن.
فرمانده چشم غرهای رفت و گفت:«ساعت آموزشه! زمان استراحتت برو زنگ بزن»
-اون موقع شلوغه. دیشب تا قُرُق توی صف بودم نوبتم نشد!
اصرار کرد، اجازهاش را گرفت و رفت.
اما نرفته برگشت.
-برگشتی که!
-دژبان نذاشت زیاد حرف بزنم.
-گفتم که. الآن وقت آموزشه!
همان پایینها نشست. کمی بعد صدای پچپچ خودش و سربازهای اطرافش بلند شد.
فرمانده که مشغول درس دادن بود، داد زد:«چتونه؟»
- جناب! خونوادهم گفتن نیروهای امنیتی، زائرای بیچارهی شاهچراغ رو به رگبار بستن.
فرمانده نمیخواست فرمان کلاس از دستش برود. پشت گوش انداخت و درسش را ادامه داد.
یکی دو ساعت بعد رفتیم آسایشگاه. توی همین یکی دو ساعت کلاغی که سرباز کیوسکی پرانده بود، چهل کلاغ شد. یکی میگفت :«ارتش تانک آورده اطراف حرم» یکی میگفت :«کشتهها بالای ۵۰ نفر هستن»
توی پادگانی که اگر گوشی میبردی، گوشت را میبریدند، پیگیری لحظهای #اخبار، هم خاطره بود هم آرزو.
معلوم بود چیزکی هست که مردم چیزها میگویند. اما اکتفا به چیزهایی که هر کس پر و بالی بهش داده عاقلانه نبود.
صبر کردم تا بعد از شام. تلوزیون آسایشگاه را روشن کردند. از کنار تخت من کلههای کچلِ کز خورده ردیف شد تا تلویزیون. یاد خواجههای حرمسرا افتادم. همه میخواستن ببینند چه خبر است.
گوینده خبر شبکه یک، حادثه #شاهچراغ را تروریستی خواند و گفت:«#داعش مسئولیتش رو بر عهده گرفته»
یک کله از وسط آن همه کچل بلند گفت:«باشه باور کردیم!»
کچل دوم رو به کچل قبلی :«از همون موقع که خبر تو پادگان پیچید معلوم بود میلنگه! آخه چرا #جمهوری_اسلامی باید چیزی رو زیر سوال ببره که باهاش پز میده؟»
کچل بعدی من بودم. دراز کشیدم و به تخت بغلیام گفتم :«اگه اولین خبری که از شاهچراغ به ما رسید برعکس بود؛ یعنی یه نفر دیگه میرفت پای کیوسک و با این خبر برمیگشت : ''داعش زائرای شاهچراغ رو به گلوله بسته'' خبری از این همه شایعه بود؟ نیازی بود کسی یا کسایی وقت و انرژی بذارن برای اصلاح روایت اول تو ذهن ماها؟»
خر و پفش جملههای بعدیام را دک کرد. یادم آمد چشمباز میخوابد! خندهام گرفت. ماسکم را عوض کردم و با همان خوابیدم. مریضی همهی پادگان را گرفته بود.
روایت محمدجواد رحیمی؛ ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz