*من و محمد*
قسمت چهارم
محمد بر خلاف من در کنار تحصیلات حوزوی به دنبال جلسات عرفان و اخلاق هم بود حتی یکبار آیتالله حائری که محمد با او حسابی حشر و نشر داشت انگشتری خودش را به محمد داد.
یادم است صبحی که زلزله بم آمد من و محمد توی حوزه بودیم.
همان موقع محمد ساکش را بست تا برود کرمان.
معاونت حوزه به او گفت: «رفت و آمد دل به خواهی که نیست. بدون اجازه ما نمیتونی ول کنی بری! اگر رفتی پای خودت»
محمد هم با ملایمت گفت: «هرکاری دلت میخواد انجام بده تو را به خیر ما رو به سلامت»
و رفت.
جز اولین طلبههایی بود که خودش را به بم رساند. روز بعدش حین فعالیت و تکاپو حضرت آقا هم میرسند و برای خدا قوت چفیه روی دوش خودشان را روی دوش محمد میاندازند.
چند روزی بود از محمد خبر نداشتم از حوزه به او زنگ زدم و گفتم: «کاکام اجساد فاسد شدن مریض میشی. دیگه برگرد.»
گفت نه اینجا به کمک نیاز دارن.
تا 25 روز محمد به حوزه نیامد.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*من و محمد*
قسمت پنجم
محمد شغل اصلیاش کشاورزی بود. با زحمت و کار یدی نان درمیآورد.
یک ریال شهریه یا حقوق نه از سپاه نه از هیچ ارگانی نمیگرفت.
شهریور امسال رفتم توی باغ انگوری محل کشاورزیاش و بهش گفتم: «کاکام. نزدیک بیست ساله که داری تو کارای جهادی فعالیت میکنی. از سیل خوزستان و زلزله ایلام و سیل شمال گرفته تا داوطلب شدن تو نقطه مرزی سراوان سوریه. تو رو دیگه خیلیا میشناسن. نگرانم کسی بخواد بهت آسیبی بزنه...»
گفت: «من تو این بیست سالی که فعالیت کردم این ور و اون ور تا حالا یه پِلِنگَک هم به کسی نزدم. موقع اغتشاشات هم فقط میرفتم برای کمک به مردم تا هم جَو رو آروم کنم و هم اگر کسی میخواسته به مردم یا اموال عمومی آسیب بزنه متفرقش کرده باشم.»
یک خوشه انگور از درخت بالای سرمان چید، داد دستم و با خونسردی گفت: « کاکام. ناراحت نباش. نگران من هم نباش. نترس. من اینجا و اینجوری نمیمیرم. من فقط قراره شهید بشم. میدونم کجا و چهطور.»
بهش خندیدم، خیلی حرفهایش را جدی نگرفتم هر چند انگار این بار حرفهایش را باور داشتم! بهش گفتم: «بشین تا شهید بشی»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت ششم
یک ماه بعدش. ماه محرم با محمد آمدیم توی حسینه سیدالشهدا. شب عاشورا بعد از سینهزنی گفتن نیرو کم داریم.
محمد گفت: «من وایمیستم»
منم گفتم: «حالا که منم اومدم بیضا، منم میمونم و کمک کنم»
تا صبح توی آشپزخانه کار کردیم.
دمدمای سحر و بعد اذان صبح محمد گفت: «کاکام بیا کارت دارم»
قسمتی از زمین حسینیه را که قبلتر وقف کرده بود با دست نشانم داد و گفت: «کاکام من اگه شهید شدم اینجا خاکم کنین»
انگار دیگر حرفهایش را به شوخی نمیگرفتم بهش گفتم: «کاکام برای چی اینجا؟»
گفت: « دوست دارم بین سینهزنهای امام حسین باشم.»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت هفتم
ماه بعد محمد طبق معمول هر سال رفت اربعین تا توی موکب کفیل الزینب با یکی از دوستان عراقیمان نوکری کند.
باخانمش رفته بود بدون بچههایش.
زنگ زدم گفتم: «کاکام، تو هر سال میرفتی اربعین یه هفته ده روزه برمیگشتی الان چی شده 20 روزه برنمیگردی؟»
خندید و گفت:« کاکام یه چیزی بهت بگم؟»
گفتم: «جان کاکام»
گفت: «من 11 ساله هر سال اربعین میام اینجا. یه چیزی از آقا امام حسین(ع) خواستم هنوز بهم نداده
این سری تصمیم گرفتم تا زمانیکه نگیرمش برنگردم!
اگرم دیدی طول کشید بچههای من رو بفرست بیان کربلا من انقدر اینجا میمونم تا آقا بهم بدهتش
آن روز نفهمیدم چه میخواهد تا 24 م آبان ماه.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
تحقیق: سیدمحمد هاشمی، حسن دهقان
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت هشتم
بیست و چهارم آبان بود ساعت چهار یا پنج عصر. خوابیده بودم. خواب دیدم محمد توی دریایی از نور (شیخ رحیم که تا حالا خودش را محکم نگهداشته و به گرمی تعریف میکند بغضش میترکد اما صدای گریهاش را مخفی میکند.) ...محمد توی دریایی از نور به سمت من میآمد مثل کسی که توی مه بیاید فقط صورتش پیدا بود. وقتی به فاصله تقریبا چهل متری من رسید صورتش را که لبخندی داشت برایم نمایان شد. از شدت نوری که توی خوابم میتابید از خواب بیدار شدم. من خودم طلبهام. بیست سال است توی حوزهام. فرق خوابها را میفهمم.
گفتم: «حتما کاکام شهید شده.» با عجله گوشیام را برداشتم و شماره محمد را گرفتم. بعد از کمی معطلی جواب داد. انگار دوباره برادردار شده باشم با خوشحالی گفتم: «کجایی؟»
-بیضا. ولی دارم میام شیراز.
پیش خودم گفتم اگر این شهید نشده لابد داره میاد شهید بشه! از ماجرای خوابم چیزی بهش نگفتم فقط گفتم: «پس با زن داداش و بچهها شام بیاید خونه.» با این خوابی که دیده بودم حقیقتا نمیخواستم برود وسط میدان. گفت: «نه کاکام. من خانمم دندونش درده می خوام ببرمش دندون پزشکی. شب هم خونه مادر خانمم دعوتیم ولی تو شب میای پهلو من.
(و شیخ رحیمی که دیگر گریه امانش نمیدهد...)
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی، حسن دهقان
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*و منِ بی محمد*
قسمت آخر
محمد توی مسیر شیراز به خانمش گفته بود: «من امشب شهید میشوم.» حتی نحوه شهادتش را هم گفته بود.
گفته بود یا گلوله به قلبش میخورد یا با چیزی محکم میزنند به پیشانیاش. شب همان طور که پشت تلفن گفته بود رفتم پهلویش دقیقا با ضربهای به پیشانیاش به شهادت رسیده بود. محمدم را همانجایی که نشانم داده بود، توی حسینیه سیدالشهدا و زیر پای عزاداران امام حسین دفن کردیم.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی، حسن دهقان
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
*ماشین شخصی*
قسمت اول
آشنایی من و شیخ برمیگردد به دوران حضور در کانون رهپویان وصال ولی رفاقت ما از بسیج شروع شد. شیخ برای حضور در مراسم کانون از بیضا می آمد شیراز. قسمت عقب کانون می نشستیم و با هم حرف می زدیم. عزاداری که شروع میشد، می رفت جلو و توی حال و هوای خودش بود. بعد مراسم دوباره می آمد پیشم. عکسی با سید انجوی دارد برای حدود بیست سال پیش. گذاشته بود توی پیجش.
بیضا باغ انگور داشت. شبانه روز توی باغ کار می کرد و حتی وقت رفتن به خانه هم نداشت. کارگر نمی گرفت و خودش همه ی کارهای باغ را انجام می داد. گاهی دوستان در عالَم رفاقت چند روزی می رفتند باغ و کمکش می کردند. دعوتمان که می کرد، سنگ تمام می گذاشت. وقت رفتن، چند صندوق انگور می داد و می گفت: اینا رو هم بدین به بچه هایی که نیومدن.
هزینه ی زندگی کل خانواده را خودش تامین می کرد. پدرش که فوت شد، هوای مادرش را داشت. تابستان امسال خانه ای توی باغ درست کرد تا خانواده اش هم در کنارش باشند. دو پسر دارد ۶ ساله و ۱۱ ساله.
استخر عمیقی درست کرده بود. ما برای تمرین غواصی از آن استفاده می کردیم. شیخ شنا بلد نبود. یک بار افتاد توی استخر. یکی از بچه ها به دادَش رسید و نجاتش داد. شیخ می گفت: وقتی افتادم توی استخر، چند دفعه احساس کردم داره روح از تنم جدا میشه.
روز بعد از سیل پل دختر با ماشین خودش رفت آنجا برای کمک. حتی در رزمایش ها هم با ماشین شخصی می آمد. بیشتر مواقع بدون لباس روحانیت در کارهای جهادی حضور پیدا می کرد، انجام کار برایش مهم تر بود تا اینکه دیگران او را با لباس روحانیت ببینند.
اهل یک جا نشستن نبود. از حضور در کردستان گرفته تا جنوب شرق و سراوان، خودش را می رساند. چند شیفت با هم رفتیم سراوان. در اغتشاشات سال ۹۶ و ۹۸، در صدرا به کمک نیروهای بسیجی آمد.
همان قدر که وضع مالی خوبی داشت، خیلی هم دست به خیر بود. اربعین امسال، پانزده روزی رفت کمکِ موکب عراقی ها. حالا همان خادمین حسینی از عراق راهی شیراز شدند تا خودشان را به مراسم شیخ برسانند. بیست میلیون همراه خودش برده بود. توی مسیر، هزینه ی تعدادی زائر ایرانی، افغانستانی و پاکستانی را بر عهده گرفته بود.
دو سال پیش پسری هجده، نوزده ساله که شرایط خانوادگی خوبی نداشت را به باغش آورد تا سر پناهی داشته باشد. از لحاظ مالی هم هوایش را داشت. شده بود یکی از اعضای خانواده اش.
روایتِ محمد کشتکار از شهید شیخ محمد مویدی
محقق: سید محمد هاشمی
تنظیم: زهرا قوامی فر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*میخوام با تو بیام*
قسمت دوم
فراخوان اعتصاب سراسری که داده شد، به عنوان نیروی مردمی رفتیم کمک. شب ۲۴ آبان، بعد از دور زدن توی شهر به مقر برگشتم. نماز که خواندیم، یک لحظه شیخ را دیدم. گفتم: اِ، تو هم که اومدی شیخ.
- بَه، چطوری محمدآقا؟
- با کی اومدی شیخ؟
_تنها اومدم. بچه ها رو گذاشتم خونه ی پدر خانمم و اومدم.
از بیضا آمده بود.
-با ماشینت اومدی؟
- آره ، گذاشتمش همین بیرون.
ارتباط بین من و شیخ، رفاقتی بود نه مدل فرمانده و نیرو. مشغول حرف زدن شدیم. نیم ساعتی گذشته بود که اعلام کردند ۱۰ نفر نیروی کمکی لازم داریم. یکهو شیخ گفت: بریم، بریم. آنجا احساس غریبی می کرد. با من راحت تر بود.
- محمد! من میخوام با تو بیام.
-باشه من مشکلی ندارم، یکی از بچه ها هم هست...
حرفم را قطع کرد و گفت: نه، اون رو ولش کن، بگو با یه موتور دیگه بره. من فقط میخوام با تو بیام.۴ تا موتور شدیم و حدود ساعت ۷، ۸ شب، شام نخورده، رفتیم. قبل از سوار شدنِ شیخ به او گفتم: این کلاه عرقچین مشکی رو در بیار، اگر گرفتنت، بد میزننت.
- تو چیکار داری؟ من توی فتنه ی ۹۶ و ۹۸ هم با همین کلاه رفتم، همه می گفتند این اراذل هست.
- الان شرایط فرق کرده. بذارش توی جیبت.
-من اصلا درش نمیارم.
گفتم: باشه و رفتیم. توی مسیر سرعتم که بالا بود، می گفت: فکر نمی کردم اینقدر تند بری. چند دفعه باد می خواست کلاهش را ببرد که با دست آن را می گرفت. می گفتم: شیخ من آخر کلاهت رو میندازم. آن شب، پیراهنی مشکی به تن داشت، به چمران که رسیدیم، سردش شد. از چمران به سمت معالی آباد رفتیم. ترافیک شده بود و صدای بوق ماشین ها و شعار دادن ها در فضا پیچیده بود. چهار تا دختر از داخل ماشین ۲۰۶، همراه با اعتراض، فحش هم می دادند. شیخ گفت: محمد! خداوکیلی نگه دار، من پلاک ماشینشون رو بکنم. گفتم: عامو پلاکشون میخوای چیکار؟ ما الان هیچ چیزی برای دفاع از خودمون نداریم. صرفا نیروی پوششی هستیم. گفت: تو نگه دار گفتم: ما داریم میریم جای دیگه ای، حالا پلاک هم کَندی، با پلاک به دست، کجا بریم؟ گفت: میذارم توی شکمم. هرطور بود، ترافیک را رد کردیم و رسیدیم نزدیک معالی آباد. هنوز توی دلش بود، می گفت: محمد برگرد من پلاک ماشینشون رو بکنم.
در معالی آباد، دودِ آتش و گاز اشک آور با هم قاطی شده بود. چشمانمان بدجور می سوخت اما شیخ برایش مهم نبود که اذیت می شود. چیزی را با فندک آتش زده و دودش را فوت می کرد توی چشمان من تا سوزش چشمم کمتر شود.
چند باری پیاده شد و یک دفعه می دیدم که نیست. دست خالی بدون هیچ وسیله دفاعی می رفت. می گفتم: شیخ صبر کن با هم بریم. نکن، میری وسط اغتشاش گرها، بلایی سرت میارن. درخت نیمه شکسته ای کنار خیابان بود. شیخ گفت: بذار من شاخه ی محکمی از درخت بکنم و همرام داشته باشم.
از موتور پیاده شدم. همگی به سمت بلوک ها رفتیم. در تاریکی شب از بالای ساختمان ها و لابلای درخت ها، سنگ پرتاب میکردند و به بدنمان می خورد. توی آن سنگ باران تا آخر بلوک ها رفتیم.
روایتِ محمد کشتکار، همرزم شهید شیخ محمد مویدی از شب شهادت
محقق: سید محمد هاشمی
تنظیم: زهرا قوامی فر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*باران سنگ*
قسمت سوم و پایانی
اوج تخریب اغتشاش گرها، معالی آباد بود. کوچه ها را بسته و با کوکتل مولوتوف آتش زده بودند. روی آسفالت ها پر از سنگلاخ بود و حتی با موتور هم به سختی میشد عبور کرد. هوا پر از دودِ آتش و گاز اشک آور بود. ساعت هشت و خورده ای از معالی آباد به سمت میدان احسان رفتیم. فاصله ی بین بلوک های میدان احسان کمتر بود. آنجا هم، از بالای ساختمان ها، سنگ و تابوک به سمت ما پرتاب می کردند در حالی که ما چیزی برای دفاع از خودمان نداشتیم. در آن شرایط، نور کافی هم نبود و اصلا نفهمیدیم سنگ از کجا به پیشانی شیخ خورد. تیزی سنگ به دماغش هم آسیب زده بود. بیحال شد و افتاد روی زمین و خون روی دماغش ظاهر شد. سریع شیخ را روی موتور گذاشتیم و بچه ها او را آوردند عقب. سرش را روی لبه ی سیمانی پارک گذاشتیم. جلوی یک پراید عبوری را گرفتیم و شیخ را سوار ماشین کردیم. محسن بیضاوی عقب نشست و سر شیخ محمد را روی زانوی او گذاشتیم. یکی دیگر از دوستان هم همراه آنها رفت. محسن از آن لحظه برایمان گفت که وقتی به اول چمران رسیدند، شیخ دو تا نفس کشید و تمام کرد. وقتی به بیمارستان می رسند، نزدیک نیم ساعت شوک و احیا انجام می شود اما دیگر اثری نداشته. شیخ بخاطر خون ریزی مغزی فوت کرده بود.
روایتِ محمد کشتکار، همرزم شهید شیخ محمد مویدی از شب شهادت
محقق: سید محمد هاشمی
تنظیم: زهرا قوامی فر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*یا اینجا زندگی نمیکند یا غرض و مرض دارد*
وسط مصاحبه گوشیاش دوباره زنگ خورد. توی دلم شروع به غرولند کردم:
-اینم شد مصاحبهٔ ما. بعد از دو ماه، یه ساعت بهم وقت داده که نصفش شده جواب دادن به تماسها. مصاحبه با استاندار این بدبختیا رو هم داره.
خودم به خودم دلداری دادم:
-تو برای تجربهنگاری دوران مدیریتی دانشگاه علوم پزشکی رفتی سراغش. حالا وسط مصاحبهها، جنابشان استاندار شده. تقصیر تو چیه؟ باید تحمل کنی. بازم خداروشکر که نشد وزیر. وگرنه مصاحبههات کلا میرفت رو هوا.
توی همین فکرها بودم که با تغییر لحن و تُن صدای دکتر به خود آمدم:
-یعنی آدم اینقدر نافهم باشه که زنگ بزنه خانوادهٔ سرایهداران و بگه بیاید پول عمل آرتین رو بدین؟ اون آدمی که زنگ زده یا توی این کشور زندگی نمیکنه یا غرض و مرضی داره.
معلوم بود آنطرف تلفن رییس بیمارستانی است که آرتین در آن عمل شده:
-یا میخواسته ای بندگان خدا رو اذیت کنه یا خیلی نفهم بوده. فاکتور هزینههای بیمارستان رو هم بفرستید دفترم تا خودم پرداخت کنم.
تا حالا و بعد از بیست و دو و سه جلسه از مصاحبهها، هیچوقت دکتر را اینقدر عصبانی ندیده بودم. خون دویده بود زیر پوست پر چروکش و صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. تماسش که تمام شد، گوشی را گوشهای پرت کرد و زیرلب گفت:
-با چه آدمای نفهمی طرفیم.
روایت محمدحسین عظیمی از مصاحبه با دکتر ایمانیه استاندار فارس و رئیس اسبق دانشگاه علومپزشکی شیراز.
@hafezeh_shz
46.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔رفیق شهید💔
قسمت اول1️⃣
🎞️ناگفتههای محسن بیضاوی از دوست و همرزم شهیدش، حجتالاسلام شیخ محمد مویدی
🎥تهیه شده در گروه رسانهای حافظهـ دفتر تاریخ شفاهی شیراز
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz