فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*شهادت در خیابانهای شیراز*
کشاورز بود و زحمتکش. درس طلبگی میخواند و شیخ محمد صدایش میکردیم. همیشه لبخند به روی لب داشت. روی باغ خودش کار میکرد. وضع مالیاش خوب بود. اما ساده زندگی کردن را بیشتر دوست داشت و مالش را وقف امور خیریه میکرد.
از نوجوانی وارد بسیج شد. به بسیج خیلی علاقه داشت. بیشتر وقتش را یا در باغش میگذراند یا در فعالیتهای بسیج و اردوهای جهادی. پل دختر، سراوان، سیل شیراز و هر جایی که نیاز به کمک بود، پیدایش میشد. فرقی نمیکرد سیل باشد یا زلزله یا شرایط عادی.
دو ماه پیش افتاد توی استخر ۱۵ متری باغش و نزدیک بود غرق بشود. میگفت:« در دلم توسل کردم به سیدالشهدا و گفتم آقا من را نجات بده. من میخواهم در راه شما شهید بشوم!» چند نفر رسیدند و نجاتش دادند.
سوریه رفته بود، تکتیرانداز بود. برای ۱۳ آذر هم بلیط سوریه داشت اما دو روز قبل از شهادتش به همسرش گفته بود:« من همین چند روز شهید میشوم و کار به سوریه نمیکشد.» حتی جای دفنش را به دوستانش نشان داده بود و گفته بود:« یا به سرم ضربه میخورد یا به قلبم!»
همیشه پنجشنبهها برای گشت بسیج میرفت کمک. توی اغتشاشات اخیر هم یگان امنیت بسیج بود. سهشنبه شب رفتند معالی آباد. خودش و دوستانش ۱۵ نفری میشدند. اغتشاشگران با شلوغ کاری به کناری کشاندنشان. نزدیک یک ساختمان مسکونی و با سنگ و آجر و کوکتل مولوتوف بهشان حمله کردند. همه مجروح شدند و شیخ محمد به سرش ضربه خورد و شهید شد.
پ.ن: فیلم توسط خود شهید و با صدای ایشان ضبط شده است.
مصاحبه تلفنی ثریاگودرزی با خانم فاطمه مویدی (دختر خاله شهید)
26 آبان 1401
@hafezeh_shz
ظهر روز ۲۷ آبان تلفنم زنگ خورد. استاد سید نبی سجادی از روحانیون لشکر فاطمیون بود. بعد از احوال پرسی از زمان و مسیر تشییع شیخ محمد سوال پرسیدند و ادامه دادند:
شیخ محمد مویدی را میشناختم. از زمانی که طلبه سطوح اولیه حوزه بود. با من درس ادبیات عرب داشت. شاگرد زرنگی بود.
چند بار هم در سوریه به صورت گذری دیدمش. یکبارش در حلب بود. استاد سجادی از محل تدفین شیخ محمد پرسیدند. در جواب گفتم شنیدهام که شیخ محمد محل تدفینش را به رفقایش گفته. امروز ۲۸ آبان استاد سجادی در مراسم تشییع شیخ محمد در معالی آباد شیراز شرکت کردند و پیکر شیخ محمد در شهرستان بیضا به خاک سپرده شد.
روایت عبدالرسول محمدی از گفتگو با استاد سیدنبی سجادی ۲۷ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
*من و محمد*
قسمت اول
من و محمد اختلاف سنیمان سه سال میشود. از دوران ابتدایی هم مدرسهای بودیم.
چون وضع مالی خوبی داشتیم و پدرم همیشه به ما پول تو جیبی میداد، کم پیش میآمد محمد از من پول یا خوراکی بخواهد. همیشه هم پول داشتیم و هم برای هر زنگی خوراکی توی کیفمان بود.
یک روز من توی خانه برای خودم پفک خریده بودم و داشتم با لذت میخوردم که محمد سر رسید.
دیده بودمش که توی مدرسه خیریه باز کرده و زنگ تفریح خوراکیهایش را بین بچهها تقسیم میکند منتظر بودم تا از من پفک بخواهد تا بحثش را پیش بکشم.
همین طور هم شد تا گفت: «منم پفک میخوام»
گفتم: «مگه بابا به هر کدوممون ده تومن نداد؟ پولت رو چیکار کردی؟ نگو که گمش کردی!»
مِن و مِنی کرد و گفت: «نخیر. گمش نکردم. یه کاریش کردم دیگه!»
ده تومان پول کمی نبود روی حساب داداش بزرگتری پاپیش شدم که پولش را چکار کرده
که گفت: «همکلاسیم گرسنه بود. پولم نداشت. بهش پول دادم تا برا خودش کیک و تنقلات بخره»
محمد از همان اول با کرامت بود.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت دوم
تمام سالهای تحصیلیمان را با هم گذراندیم. به خاطر علاقه و به خاطر اینکه پدرم هم مهندسی عمران خوانده بود هر دومان رفتیم رشته ریاضی و فیزیک.
محمد رشته برق دانشگاه صنعتی میخواست و من که از کودکی عاشق فضانوردی بودم هوا و فضا یا انرژی هستهای میخواستم.
پدرم همیشه توی درس پشتوانهمان بود به من میگفت: «اگه بخوای میفرستمت اوکراین تا همونجا درس بخونی»
گذشت. محمد، فنیکار خانه ما، عشق برق و الکترونیک، سال دوم دبیرستان چشمش را روی تمام آرزوهایش بست و گفت: «میخوام برم حوزه»
هرچه بهش گفتم: «کاکام بذار درست تموم بشه بعد برو»
قبول نکرد.
هر چه پدرم گفت حداقل دیپلمت را تمام کن
اما محمد طاقت نیاورد و همان سال رفت حوزه علمیه شیراز.
وقتی محمد رفت من داشتم پیش دانشگاهی میخواندم، فاصلهای تا تحقق آرزوهایم نداشتم. شش ماه نشد که من هم پشت سر محمد هوایی شدم و رفتم حوزه!
یک راست رفتم حوزه علمیه اهل بیت شیراز پیش محمد تا آنجا با هم درس حوزه را شروع کنیم.
همان روزهای اول محمد مرا کنار کشید و گفت: «کاکام. اگه یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «من به درجهای میرسم که در قیامت مردم به حالم غبطه میخورن»
با خنده و شوخی گفتم: «هنوز یه هفته نیومده یا منو آیتالله بهجت میکنی یا خودت آیت الله بهجت میشی»
گفت: «حالا صبر کن خودت میفهمی!»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت سوم
یک روز مسجد محلهمان اعلام کرد که فلان خانواده شهدا را میخواهند ببرند کربلا.
اواخر زمان صدام بود و بعد از نزدیک به چهل سال تازه راه کربلا باز شده بود.
مادرم توی مسجد دلش میشکند و میرود کنار همان مادر شهید که میخواسته برود کربلا و میگوید: «برا منم دعا کنین منم آرزو دارم برم کربلا.»
آن مادر شهید هم نگاهی به مادرم میکند و میگوید: «مگه تو دختر فردوس نیستی؟! همه حاجتشون رو از اون میخوان منم خودم حاجتی داشته باشم می رم سر خاکش از فردوس بخواه.»
فردوس خانم یعنی مادر بزرگ من و محمد در دوران حیاتش چنان زن با تقوایی بوده که به عقیده خیلیها مستجاب الدعوه بوده
مادرم پیشش میرود و از او سفر کربلا طلب میکند.
چند روز بعدش که پدرم میرود آموزش و پرورش تا برایم کامپیوتر بخرد. یکی از مدیران به او میگوید: «آقای مویدی. زن و شوهری از خانواده شهدای آموزش و پرورش برنامه کربلاشون رو کنسل کردن میخواین شما را جایگزین کنیم؟»
پدرم همان موقع 600 هزار تومن پول نقدی را که برای خرید کامپیوتر من توی دستش بوده را میدهد به مدیر آموزش و پرورش و تقریبا چهار پنج روز هم نمیگذرد که میروند کربلا.
مادر من توی کربلا از امام حسین خواسته بود که من و محمد را توی راه خودش قرار دهد. اینکه نه من و نه محمد اصلا فکر حوزه رفتن هم نمیکردیم و حالا هر دومان آنجا بودیم شاید از این قضیه آب میخورد!
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت چهارم
محمد بر خلاف من در کنار تحصیلات حوزوی به دنبال جلسات عرفان و اخلاق هم بود حتی یکبار آیتالله حائری که محمد با او حسابی حشر و نشر داشت انگشتری خودش را به محمد داد.
یادم است صبحی که زلزله بم آمد من و محمد توی حوزه بودیم.
همان موقع محمد ساکش را بست تا برود کرمان.
معاونت حوزه به او گفت: «رفت و آمد دل به خواهی که نیست. بدون اجازه ما نمیتونی ول کنی بری! اگر رفتی پای خودت»
محمد هم با ملایمت گفت: «هرکاری دلت میخواد انجام بده تو را به خیر ما رو به سلامت»
و رفت.
جز اولین طلبههایی بود که خودش را به بم رساند. روز بعدش حین فعالیت و تکاپو حضرت آقا هم میرسند و برای خدا قوت چفیه روی دوش خودشان را روی دوش محمد میاندازند.
چند روزی بود از محمد خبر نداشتم از حوزه به او زنگ زدم و گفتم: «کاکام اجساد فاسد شدن مریض میشی. دیگه برگرد.»
گفت نه اینجا به کمک نیاز دارن.
تا 25 روز محمد به حوزه نیامد.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*من و محمد*
قسمت پنجم
محمد شغل اصلیاش کشاورزی بود. با زحمت و کار یدی نان درمیآورد.
یک ریال شهریه یا حقوق نه از سپاه نه از هیچ ارگانی نمیگرفت.
شهریور امسال رفتم توی باغ انگوری محل کشاورزیاش و بهش گفتم: «کاکام. نزدیک بیست ساله که داری تو کارای جهادی فعالیت میکنی. از سیل خوزستان و زلزله ایلام و سیل شمال گرفته تا داوطلب شدن تو نقطه مرزی سراوان سوریه. تو رو دیگه خیلیا میشناسن. نگرانم کسی بخواد بهت آسیبی بزنه...»
گفت: «من تو این بیست سالی که فعالیت کردم این ور و اون ور تا حالا یه پِلِنگَک هم به کسی نزدم. موقع اغتشاشات هم فقط میرفتم برای کمک به مردم تا هم جَو رو آروم کنم و هم اگر کسی میخواسته به مردم یا اموال عمومی آسیب بزنه متفرقش کرده باشم.»
یک خوشه انگور از درخت بالای سرمان چید، داد دستم و با خونسردی گفت: « کاکام. ناراحت نباش. نگران من هم نباش. نترس. من اینجا و اینجوری نمیمیرم. من فقط قراره شهید بشم. میدونم کجا و چهطور.»
بهش خندیدم، خیلی حرفهایش را جدی نگرفتم هر چند انگار این بار حرفهایش را باور داشتم! بهش گفتم: «بشین تا شهید بشی»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت ششم
یک ماه بعدش. ماه محرم با محمد آمدیم توی حسینه سیدالشهدا. شب عاشورا بعد از سینهزنی گفتن نیرو کم داریم.
محمد گفت: «من وایمیستم»
منم گفتم: «حالا که منم اومدم بیضا، منم میمونم و کمک کنم»
تا صبح توی آشپزخانه کار کردیم.
دمدمای سحر و بعد اذان صبح محمد گفت: «کاکام بیا کارت دارم»
قسمتی از زمین حسینیه را که قبلتر وقف کرده بود با دست نشانم داد و گفت: «کاکام من اگه شهید شدم اینجا خاکم کنین»
انگار دیگر حرفهایش را به شوخی نمیگرفتم بهش گفتم: «کاکام برای چی اینجا؟»
گفت: « دوست دارم بین سینهزنهای امام حسین باشم.»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت هفتم
ماه بعد محمد طبق معمول هر سال رفت اربعین تا توی موکب کفیل الزینب با یکی از دوستان عراقیمان نوکری کند.
باخانمش رفته بود بدون بچههایش.
زنگ زدم گفتم: «کاکام، تو هر سال میرفتی اربعین یه هفته ده روزه برمیگشتی الان چی شده 20 روزه برنمیگردی؟»
خندید و گفت:« کاکام یه چیزی بهت بگم؟»
گفتم: «جان کاکام»
گفت: «من 11 ساله هر سال اربعین میام اینجا. یه چیزی از آقا امام حسین(ع) خواستم هنوز بهم نداده
این سری تصمیم گرفتم تا زمانیکه نگیرمش برنگردم!
اگرم دیدی طول کشید بچههای من رو بفرست بیان کربلا من انقدر اینجا میمونم تا آقا بهم بدهتش
آن روز نفهمیدم چه میخواهد تا 24 م آبان ماه.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
تحقیق: سیدمحمد هاشمی، حسن دهقان
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت هشتم
بیست و چهارم آبان بود ساعت چهار یا پنج عصر. خوابیده بودم. خواب دیدم محمد توی دریایی از نور (شیخ رحیم که تا حالا خودش را محکم نگهداشته و به گرمی تعریف میکند بغضش میترکد اما صدای گریهاش را مخفی میکند.) ...محمد توی دریایی از نور به سمت من میآمد مثل کسی که توی مه بیاید فقط صورتش پیدا بود. وقتی به فاصله تقریبا چهل متری من رسید صورتش را که لبخندی داشت برایم نمایان شد. از شدت نوری که توی خوابم میتابید از خواب بیدار شدم. من خودم طلبهام. بیست سال است توی حوزهام. فرق خوابها را میفهمم.
گفتم: «حتما کاکام شهید شده.» با عجله گوشیام را برداشتم و شماره محمد را گرفتم. بعد از کمی معطلی جواب داد. انگار دوباره برادردار شده باشم با خوشحالی گفتم: «کجایی؟»
-بیضا. ولی دارم میام شیراز.
پیش خودم گفتم اگر این شهید نشده لابد داره میاد شهید بشه! از ماجرای خوابم چیزی بهش نگفتم فقط گفتم: «پس با زن داداش و بچهها شام بیاید خونه.» با این خوابی که دیده بودم حقیقتا نمیخواستم برود وسط میدان. گفت: «نه کاکام. من خانمم دندونش درده می خوام ببرمش دندون پزشکی. شب هم خونه مادر خانمم دعوتیم ولی تو شب میای پهلو من.
(و شیخ رحیمی که دیگر گریه امانش نمیدهد...)
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی، حسن دهقان
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*و منِ بی محمد*
قسمت آخر
محمد توی مسیر شیراز به خانمش گفته بود: «من امشب شهید میشوم.» حتی نحوه شهادتش را هم گفته بود.
گفته بود یا گلوله به قلبش میخورد یا با چیزی محکم میزنند به پیشانیاش. شب همان طور که پشت تلفن گفته بود رفتم پهلویش دقیقا با ضربهای به پیشانیاش به شهادت رسیده بود. محمدم را همانجایی که نشانم داده بود، توی حسینیه سیدالشهدا و زیر پای عزاداران امام حسین دفن کردیم.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی، حسن دهقان
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
*ماشین شخصی*
قسمت اول
آشنایی من و شیخ برمیگردد به دوران حضور در کانون رهپویان وصال ولی رفاقت ما از بسیج شروع شد. شیخ برای حضور در مراسم کانون از بیضا می آمد شیراز. قسمت عقب کانون می نشستیم و با هم حرف می زدیم. عزاداری که شروع میشد، می رفت جلو و توی حال و هوای خودش بود. بعد مراسم دوباره می آمد پیشم. عکسی با سید انجوی دارد برای حدود بیست سال پیش. گذاشته بود توی پیجش.
بیضا باغ انگور داشت. شبانه روز توی باغ کار می کرد و حتی وقت رفتن به خانه هم نداشت. کارگر نمی گرفت و خودش همه ی کارهای باغ را انجام می داد. گاهی دوستان در عالَم رفاقت چند روزی می رفتند باغ و کمکش می کردند. دعوتمان که می کرد، سنگ تمام می گذاشت. وقت رفتن، چند صندوق انگور می داد و می گفت: اینا رو هم بدین به بچه هایی که نیومدن.
هزینه ی زندگی کل خانواده را خودش تامین می کرد. پدرش که فوت شد، هوای مادرش را داشت. تابستان امسال خانه ای توی باغ درست کرد تا خانواده اش هم در کنارش باشند. دو پسر دارد ۶ ساله و ۱۱ ساله.
استخر عمیقی درست کرده بود. ما برای تمرین غواصی از آن استفاده می کردیم. شیخ شنا بلد نبود. یک بار افتاد توی استخر. یکی از بچه ها به دادَش رسید و نجاتش داد. شیخ می گفت: وقتی افتادم توی استخر، چند دفعه احساس کردم داره روح از تنم جدا میشه.
روز بعد از سیل پل دختر با ماشین خودش رفت آنجا برای کمک. حتی در رزمایش ها هم با ماشین شخصی می آمد. بیشتر مواقع بدون لباس روحانیت در کارهای جهادی حضور پیدا می کرد، انجام کار برایش مهم تر بود تا اینکه دیگران او را با لباس روحانیت ببینند.
اهل یک جا نشستن نبود. از حضور در کردستان گرفته تا جنوب شرق و سراوان، خودش را می رساند. چند شیفت با هم رفتیم سراوان. در اغتشاشات سال ۹۶ و ۹۸، در صدرا به کمک نیروهای بسیجی آمد.
همان قدر که وضع مالی خوبی داشت، خیلی هم دست به خیر بود. اربعین امسال، پانزده روزی رفت کمکِ موکب عراقی ها. حالا همان خادمین حسینی از عراق راهی شیراز شدند تا خودشان را به مراسم شیخ برسانند. بیست میلیون همراه خودش برده بود. توی مسیر، هزینه ی تعدادی زائر ایرانی، افغانستانی و پاکستانی را بر عهده گرفته بود.
دو سال پیش پسری هجده، نوزده ساله که شرایط خانوادگی خوبی نداشت را به باغش آورد تا سر پناهی داشته باشد. از لحاظ مالی هم هوایش را داشت. شده بود یکی از اعضای خانواده اش.
روایتِ محمد کشتکار از شهید شیخ محمد مویدی
محقق: سید محمد هاشمی
تنظیم: زهرا قوامی فر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*میخوام با تو بیام*
قسمت دوم
فراخوان اعتصاب سراسری که داده شد، به عنوان نیروی مردمی رفتیم کمک. شب ۲۴ آبان، بعد از دور زدن توی شهر به مقر برگشتم. نماز که خواندیم، یک لحظه شیخ را دیدم. گفتم: اِ، تو هم که اومدی شیخ.
- بَه، چطوری محمدآقا؟
- با کی اومدی شیخ؟
_تنها اومدم. بچه ها رو گذاشتم خونه ی پدر خانمم و اومدم.
از بیضا آمده بود.
-با ماشینت اومدی؟
- آره ، گذاشتمش همین بیرون.
ارتباط بین من و شیخ، رفاقتی بود نه مدل فرمانده و نیرو. مشغول حرف زدن شدیم. نیم ساعتی گذشته بود که اعلام کردند ۱۰ نفر نیروی کمکی لازم داریم. یکهو شیخ گفت: بریم، بریم. آنجا احساس غریبی می کرد. با من راحت تر بود.
- محمد! من میخوام با تو بیام.
-باشه من مشکلی ندارم، یکی از بچه ها هم هست...
حرفم را قطع کرد و گفت: نه، اون رو ولش کن، بگو با یه موتور دیگه بره. من فقط میخوام با تو بیام.۴ تا موتور شدیم و حدود ساعت ۷، ۸ شب، شام نخورده، رفتیم. قبل از سوار شدنِ شیخ به او گفتم: این کلاه عرقچین مشکی رو در بیار، اگر گرفتنت، بد میزننت.
- تو چیکار داری؟ من توی فتنه ی ۹۶ و ۹۸ هم با همین کلاه رفتم، همه می گفتند این اراذل هست.
- الان شرایط فرق کرده. بذارش توی جیبت.
-من اصلا درش نمیارم.
گفتم: باشه و رفتیم. توی مسیر سرعتم که بالا بود، می گفت: فکر نمی کردم اینقدر تند بری. چند دفعه باد می خواست کلاهش را ببرد که با دست آن را می گرفت. می گفتم: شیخ من آخر کلاهت رو میندازم. آن شب، پیراهنی مشکی به تن داشت، به چمران که رسیدیم، سردش شد. از چمران به سمت معالی آباد رفتیم. ترافیک شده بود و صدای بوق ماشین ها و شعار دادن ها در فضا پیچیده بود. چهار تا دختر از داخل ماشین ۲۰۶، همراه با اعتراض، فحش هم می دادند. شیخ گفت: محمد! خداوکیلی نگه دار، من پلاک ماشینشون رو بکنم. گفتم: عامو پلاکشون میخوای چیکار؟ ما الان هیچ چیزی برای دفاع از خودمون نداریم. صرفا نیروی پوششی هستیم. گفت: تو نگه دار گفتم: ما داریم میریم جای دیگه ای، حالا پلاک هم کَندی، با پلاک به دست، کجا بریم؟ گفت: میذارم توی شکمم. هرطور بود، ترافیک را رد کردیم و رسیدیم نزدیک معالی آباد. هنوز توی دلش بود، می گفت: محمد برگرد من پلاک ماشینشون رو بکنم.
در معالی آباد، دودِ آتش و گاز اشک آور با هم قاطی شده بود. چشمانمان بدجور می سوخت اما شیخ برایش مهم نبود که اذیت می شود. چیزی را با فندک آتش زده و دودش را فوت می کرد توی چشمان من تا سوزش چشمم کمتر شود.
چند باری پیاده شد و یک دفعه می دیدم که نیست. دست خالی بدون هیچ وسیله دفاعی می رفت. می گفتم: شیخ صبر کن با هم بریم. نکن، میری وسط اغتشاش گرها، بلایی سرت میارن. درخت نیمه شکسته ای کنار خیابان بود. شیخ گفت: بذار من شاخه ی محکمی از درخت بکنم و همرام داشته باشم.
از موتور پیاده شدم. همگی به سمت بلوک ها رفتیم. در تاریکی شب از بالای ساختمان ها و لابلای درخت ها، سنگ پرتاب میکردند و به بدنمان می خورد. توی آن سنگ باران تا آخر بلوک ها رفتیم.
روایتِ محمد کشتکار، همرزم شهید شیخ محمد مویدی از شب شهادت
محقق: سید محمد هاشمی
تنظیم: زهرا قوامی فر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*باران سنگ*
قسمت سوم و پایانی
اوج تخریب اغتشاش گرها، معالی آباد بود. کوچه ها را بسته و با کوکتل مولوتوف آتش زده بودند. روی آسفالت ها پر از سنگلاخ بود و حتی با موتور هم به سختی میشد عبور کرد. هوا پر از دودِ آتش و گاز اشک آور بود. ساعت هشت و خورده ای از معالی آباد به سمت میدان احسان رفتیم. فاصله ی بین بلوک های میدان احسان کمتر بود. آنجا هم، از بالای ساختمان ها، سنگ و تابوک به سمت ما پرتاب می کردند در حالی که ما چیزی برای دفاع از خودمان نداشتیم. در آن شرایط، نور کافی هم نبود و اصلا نفهمیدیم سنگ از کجا به پیشانی شیخ خورد. تیزی سنگ به دماغش هم آسیب زده بود. بیحال شد و افتاد روی زمین و خون روی دماغش ظاهر شد. سریع شیخ را روی موتور گذاشتیم و بچه ها او را آوردند عقب. سرش را روی لبه ی سیمانی پارک گذاشتیم. جلوی یک پراید عبوری را گرفتیم و شیخ را سوار ماشین کردیم. محسن بیضاوی عقب نشست و سر شیخ محمد را روی زانوی او گذاشتیم. یکی دیگر از دوستان هم همراه آنها رفت. محسن از آن لحظه برایمان گفت که وقتی به اول چمران رسیدند، شیخ دو تا نفس کشید و تمام کرد. وقتی به بیمارستان می رسند، نزدیک نیم ساعت شوک و احیا انجام می شود اما دیگر اثری نداشته. شیخ بخاطر خون ریزی مغزی فوت کرده بود.
روایتِ محمد کشتکار، همرزم شهید شیخ محمد مویدی از شب شهادت
محقق: سید محمد هاشمی
تنظیم: زهرا قوامی فر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
*یا اینجا زندگی نمیکند یا غرض و مرض دارد*
وسط مصاحبه گوشیاش دوباره زنگ خورد. توی دلم شروع به غرولند کردم:
-اینم شد مصاحبهٔ ما. بعد از دو ماه، یه ساعت بهم وقت داده که نصفش شده جواب دادن به تماسها. مصاحبه با استاندار این بدبختیا رو هم داره.
خودم به خودم دلداری دادم:
-تو برای تجربهنگاری دوران مدیریتی دانشگاه علوم پزشکی رفتی سراغش. حالا وسط مصاحبهها، جنابشان استاندار شده. تقصیر تو چیه؟ باید تحمل کنی. بازم خداروشکر که نشد وزیر. وگرنه مصاحبههات کلا میرفت رو هوا.
توی همین فکرها بودم که با تغییر لحن و تُن صدای دکتر به خود آمدم:
-یعنی آدم اینقدر نافهم باشه که زنگ بزنه خانوادهٔ سرایهداران و بگه بیاید پول عمل آرتین رو بدین؟ اون آدمی که زنگ زده یا توی این کشور زندگی نمیکنه یا غرض و مرضی داره.
معلوم بود آنطرف تلفن رییس بیمارستانی است که آرتین در آن عمل شده:
-یا میخواسته ای بندگان خدا رو اذیت کنه یا خیلی نفهم بوده. فاکتور هزینههای بیمارستان رو هم بفرستید دفترم تا خودم پرداخت کنم.
تا حالا و بعد از بیست و دو و سه جلسه از مصاحبهها، هیچوقت دکتر را اینقدر عصبانی ندیده بودم. خون دویده بود زیر پوست پر چروکش و صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. تماسش که تمام شد، گوشی را گوشهای پرت کرد و زیرلب گفت:
-با چه آدمای نفهمی طرفیم.
روایت محمدحسین عظیمی از مصاحبه با دکتر ایمانیه استاندار فارس و رئیس اسبق دانشگاه علومپزشکی شیراز.
@hafezeh_shz
46.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔رفیق شهید💔
قسمت اول1️⃣
🎞️ناگفتههای محسن بیضاوی از دوست و همرزم شهیدش، حجتالاسلام شیخ محمد مویدی
🎥تهیه شده در گروه رسانهای حافظهـ دفتر تاریخ شفاهی شیراز
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
39.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔رفیق شهید💔
قسمت دوم2️⃣
🎞️ناگفتههای محسن بیضاوی از دوست و همرزم شهیدش، حجتالاسلام شیخ محمد مویدی
🎥تهیه شده در گروه رسانهای حافظهـ حسینیه هنر شیراز
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
37.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔رفیق شهید💔
قسمت سوم و پایانی3️⃣
🎞️ناگفتههای محسن بیضاوی از دوست و همرزم شهیدش، حجتالاسلام شیخ محمد مویدی
🎥تهیه شده در گروه رسانهای حافظهـ حسینیه هنر شیراز
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
*برای آرتین*
قسمت اول
از خیابان های گِلی و چاله های پر از آب عبور کردیم. با ربع ساعتی تاخیر، رسیدیم جلوی در خانه. باران حسابی کوچه را شسته بود. به اعلامیه های روی در خیره شدم. نمی دانستم چطور با خانوادهای روبرو شوم که همزمان سه عزیز از دست دادند. آقای محمدی زنگ خانه را زد. گوشه ای ایستادم و حرف هایم را توی ذهن مرور کردم. خانمی با چادر رنگی که گلهای قرمزی داشت، در را باز کرد. جلو رفتم و سلام کردم. در جواب سلام، من را با خوش رویی در آغوش گرفت و سرم را بوسید. خوش آمدی گفت و من را دعوت کرد داخل. وارد حیاط شدم. تازه از خواب بیدار شده بودند. به آقای محمدی گفتم: لطفا توی کوچه منتظر بمونید تا آماده بشن. توی حیاط ایستاده بودم. دختری حدودا نوزده بیست ساله، با صورتی شسته، آرام به من گفت: آقا داخل خونه هست؟ نشناختمش اما سلامی کردم و با لبخند گفتم: نه. درِ حیاط را روی هم گذاشتم و گفتم: حالا می تونید رد بشین. با عجله رفت داخل خانه. همان خانم چادر گلگلی از جلوی در هال گفت: بیا داخل، هوا سرده.
- نه راحتم
- بیا داخل، اصلا می خوام کمکم کنی اسباببازیهای آرتین رو جمع کنیم.
تا وارد شدم چشمم افتاد به آرتین. گوشهی هال روی تشک دراز کشیده بود. جلو رفتم.
-سلام آقا آرتین ، خوبی گل پسر؟
نیم نگاهی به من انداخت و سرش را به نشان بله تکان داد. همان دختر خانم توی حیاط به سمت من و آرتین آمد. لباس های گرم آرتین را در دست داشت. از صحبت آنها متوجه شدم نامش فاطمه هست و خواهر آرتین. خانم چادر گلگلی هم فهیمه خانم، مادرشوهر فاطمه بود.
بادکنکی قرمز با خالهای زرد رنگ به سقف بالای سر آرتین چسبیده بود. گاهی آرتین با آن بازی می کرد. کمی اسباب بازی های آرتین را مرتب کردم. فهیمه خانم سریع چایی دم کرد و گفت خونه مرتب شد، به همکاراتون بگین بیان داخل، بیرون هوا سرده. رفتم دمِ در کوچه. به همکارانم گفتم می تونین بیاین داخل. آنها به همراه کارگردان مستند وارد خانه شدند. نشستم کنار آرتین. ساکت بود و گاهی به حرف هایم گوش میکرد. همکارانم مشغول نصب دوربین و تنظیم پروژکتورها شدند. بیشتر حواس آرتین سمت دوربین و پروژکتورهای در حال نصب بود. به ماشینهای قطار شده در کنار تشک آرتین اشاره کردم و گفتم: وااااای، خوش به حالت، چقدر ماشین داری.
آرتین لبخندی زد و گفت: ماشین تو چیه؟
-من که ماشین ندارم
-چرا ماشین نداری؟
-خب بلد نیستم رانندگی کنم.
-برو پیش پلیس بهت اجازه میده رانندگی کنی.
فهیمه خانم اسفند دود کرد. فضا پر از بوی اسفند شد. در را باز کردند. فاطمه نگران سرما خوردن آرتین بود. خواستم لباس گرم تنش کنم اما گفت: میرم زیر پتو. کمی که گذشت گفت: برو در رو ببند. سردمه. در را که بستم دوباره باز کردند تا بوی اسفند کامل برود بیرون. هوا که سردتر شد، آرتین گفت: برو پتو زردرنگ بزرگم رو بیار. به سمت اتاق رفتم. از پشت در، فاطمه را صدا زدم.
-پتوی زرد رنگ آرتین رو بهم میدین؟
پتو را انداختم روی آرتین. گفتم برو زیر پتو قایم شو. زیر پتو می رفت و با هم قایمباشک بازی میکردیم. وقتی پیدایش میکردم، قهقهه میزد. خندههایش، خوشحالم کرد. خجالت را کنار گذاشتم و مثل کودکی پنج شش ساله، حسابی با آرتین بازی کردم. آن لحظات فقط به فکر شاد کردن دل آرتین بودم.
روایتی از دیدار با خانواده شهیدان سرایهداران
زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafeze_shz
حافظهـ
*آبجی زهرا*
قسمت دوم
تا می خواستیم ضبط فیلم را شروع کنیم، مهمان جدیدی سر می رسید. نمایندگانی از آستان قدس رضوی و حرم حضرت معصومه، آموزش و پرورش و آخر سر هم نیروی انتظامی برای عیادت آرتین آمدند. سردار حبیبی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس، مشغول صحبت بود. گاهی هم نگاهی به آرتین می انداخت. بعد از تمام شدن صحبت هایش از جمع عذرخواهی کرد و گفت می خوام چند دقیقه ای با آرتین بازی کنم. میز کوچک سفید رنگی گوشه ی هال و کنار تشک بود. آرتین روی صندلی مشغول بازی بود. من سمت راست آرتین نشسته بودم و سردار حبیبی سمت چپ او. به خواست آرتین، یکی از بازی های فکری را باز کردم. هر سه مشغول وصل کردن قطعات بازی فکری بودیم. سردار از راحتی آرتین با من، حدس زده بود اقوامشان باشم. گفتم: نه، اومدم برای ساخت مستند. ماشین های کوچک آرتین را روی میز گذاشتم. آرتین یکی یکی ماشین ها را به سردار نشان می داد و اسمشان را می گفت.
-تو ماشین داری؟
سردار مثل پدربزرگی مهربان جواب داد: آره
-ماشینت چیه؟
-دوست داری چی باشه؟
-بنز
آرتین به من اشاره کرد و گفت: ولی این ماشین نداره.
خواهر آرتین به جمع ما پیوست. بین من و آرتین نشست.
آرتین سرگرم بازی بود که گفت اسمت چیه؟
-زهرا
-مامان منم اسمش زهرا هست. تو هم مامانی؟
-آره مامانم
-دوس ندارم اسمم آرتین باشه
-پس چی صدات بزنم؟
-امیرعلی
یادم آمد چند دقیقه پیش، عکس برادرزاده ام امیرعلی را نشانش داده بودم.
-آرتین! چی دوس داری صدام کنی؟
-آبجی زهرا. پیش من میمونی؟
-دوس داری بمونم؟
-آره. من خیلی دوسِت دارم. چرا همه اسباب بازی میارن؟ تو با من بازی می کنی. برو خونتون لباس و ظرف هات رو بردار و بیا پیشم بمون.
اگر لحظه ای رهایش می کردم مدام دنبالم می گشت. صدا می زد آبجی زهرا ، آبجی زهرا!
یکی از خانم های آموزش و پرورش می خواست عکس دو نفری با آرتین بگیرد. از روی مبل تک نفره بلند شدم که جای من بنشیند و آرتین را در آغوش بگیرد اما آرتین چادرم را گرفته بود، از من جدا نمی شد. راضی شد با آن خانم عکس بیندازد ولی به شرطی که من هم کنارش باشم.
روایتی از دیدار با خانواده شهیدان سرایهداران
زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz