eitaa logo
حافظ‌هـ
892 دنبال‌کننده
298 عکس
182 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
حافظ‌هـ
به آرزویش رسید پارسال با مادرم مراسم سالگرد حاج قاسم رفته بودیم. تا حالا کربلا نرفته بودیم. ولی فضای موکب‌ها ما را به یاد اربعین انداخت. مادرم خیلی دوست داشت. گفت هر سال برای سالگرد بیاییم. اما امسال روز شهادت امام رضا(ع) به رحمت خدا رفت. دنبال کار بودم. در شیراز راننده تاکسی بودم. دلم می‌خواست وارد نیروی انتظامی بشوم. تصمیم گرفتم هم به یاد مادرم و هم برای توسل به حاج قاسم به کرمان بروم. اتوبوس کاروان ٨ صبح به گلزار رسید. در موکبی نان و پنیر و دم نوش بابونه خوردم. به سمت مزار شهدا از پله‌ها بالا رفتم. در دلم با حاج قاسم صحبت کردم. گفتم امسال به یاد مادرم آمدم. همه اموات را دعا کن. به من هم کمک کن مثل خودت از امنیت ایران دفاع کنم. مثل خودت شهید شوم. در صف زیارت که ایستادم یک مداح داشت از شهادت و لیاقت شهید شدن صحبت می‌کرد. سر خاک حاج قاسم و حسین پورجعفری زیارت کردم. به سمت موکب‌ها برگشتم. یکی از آن‌ها گروه سرود ناشنوایان داشت. سردار بی‌ سر خواندند و دستشان را روی سر گذاشتند. یاد حاج قاسم افتادم و دلم سوخت. بعد از موکب‌ها برای خرید سوغاتی سمت بازار رفتم. در راه برگشت به گلزار، چشمم به گنبد کنار گلزار افتاد. همینطور که نگاهش می‌کردم یک دفعه صدای انفجار آمد. حس کردم یک نفر محکم به قفسه سینه‌ام زد. تا چند ثانیه چیزی نشنیدم. انگار دو هواپیما با هم برخورد کردند. دور تا دور، کوه بود و صدا پیچید. پسری با لباس آستین کوتاه دوید و داد زد:«بمب، بمب! مسجد پوکید.» همه تعجب کردیم که چه می‌گوید. پسر بچه دیگری گریه می‌کرد و فریاد می‌زد: «مامااان! ماماان. "جلوتر رفتم ببینم چه اتفاقی افتاده. سمند راهنمایی رانندگی که یک سرباز و سرهنگ تمام سوارش بودند، درِ ماشین باز و جنازه داخلش با سرعت ١۶٠ از کنارم رد شدند. ماشین‌های اورژانس و کمپرسی آتش نشانی هم همینطور. ماشین‌های امدادی وقتی از زیر پل بالا می‌آمدند از شدت سرعت انگار پرواز می‌کردند. مثل فیلم جنگی بود. هلال احمر دور جنازه‌های روی زمین پتو کشیده بود. هنوز گیج و گنگ بودم. ۵۰ متری که از جاده خاکی رفتم به سمت اتوبوسمان، بمب دوم منفجر شد. برگشتم. ماموری برای مردی که حالش بد بود از من آب خواست. ولی آب نداشتم! خانمی در محل حادثه که از نیروهای بسیج و امنیت بود به هر کسی که گم می‌شد کمک می‌کرد. سرگردانی من را که دید شماره کاروانم را گرفت. از یک موتور گشت خواهش کرد من را به سرآسیاب نزدیک اتوبوس برساند. اما نزدیک درِ اول گلزار من را پیاده کرد تا بقیه راه را خودم بروم. خیلی صحنه دلخراش بود. یک پژو پارس غرق خون شده بود. کیف پول، دسته کلید، ظرف پنیر و خون روی زمین ریخته بود. هر گردیِ خون یک جا ریخته بود. بوی ذغال می‌آمد. از آتش، دود بلند شده بود. برگ‌های درخت کاج روی سرم ریخته بود. پاهایم می‌لرزید. تا سرآسیاب دویدم. یک مرد که با مادر و همسر و فرزندش سوار پژو پارس بود به من گفت سوار شوم. تا پای اتوبوس من را رساند. هیچ کس نیامده بود. شب شد. قلبم درد گرفته بود. آن طرف وارد یک سوپرمارکت شدم. حال بدم را که دید مشتری و مغازه را رها کرد و به من رسیدگی کرد. آب میوه و آب معدنی بهم داد تا حالم بهتر شود. برگشتم سوار اتوبوس شدم. در راه با هم‌ سفرها فیلم و استوری‌های حادثه را نگاه می‌کردیم. عکس مداحی که شهید شده بود را دیدم. چشمانم چهارتا شد. با دقت نگاه کردم. همان مداحی که صبح در گلزار سر قبر حاج قاسم مداحی کرد بود. بی اختیار اشک ریختم. به آرزویش رسید‌. روایت میدانی احمدرضا عسکر پور از حادثه تروریستی کرمان؛ ۱۵دی ۱۴۰۲ مصاحبه و تنظیم: فهیمه نیکخو تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
شیخ صالح.mp3
14.52M
شیخ صالح نگاهی به زندگی و فعالیت‌های شهید صالح‌ العاروری متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۰ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
مهمانِ حاج قاسم خیابان‌ها را بلد نبودم. نمی‌دانستم انفجار سومی هم در کار است یا نه؟! پاهایم درد و ورم داشتند. به مهدیه یا جنگل نتوانستم بروم. با خودم گفتم:«حاج قاسم اینجا تنها هستم. منو رها نکنی.» به خیابان سمت زیرگذر رفتم. خانمی با دخترش ایستاده بود. پرسیدم:«شما زائر هستین یا اهل کرمان؟» گفت:«خادم حاج قاسم هستم.» گفتم:«جایی رو ندارم.» با احترام دستم را گرفت و سوار صندلی جلو پراید شدم. بجز پراید یک تاکسی هم داشتند. ماشین‌‌ها برای پدر و خواهرزاده‌اش بود. یک خانواده تهرانی هم سوار تاکسی شدند و به منزلشان رفتیم. برایمان سیب و پرتقال آوردند. میوه‌های خشک کرده مثل آلو، انجیر، زردآلو، کشمش و بادام هم تعارف کردند. لباسمان را گرفتند و شستند. هرجا خواستم بروم دستم را می‌گرفتند زمین نخورم. شام آب‌گوشت و نان کرمانی آوردند. اجازه ندادند هیچ کداممان ظرف‌ها را بشوریم. چند خواهر بودند که خانه‌هایشان را در اختیار زائران گذاشته بودند. مرد خانواده کشاورز بود. زندگی ساده و آبرومندی داشتند. یکی از خانم‌ها عکس چندتا از شهدا را در گوشی‌اش نشانمان داد. عکس مداحی که بین موکب‌ها سینی چایی به من تعارف کرده بود را دیدم. همه اشک‌هایمان جاری بود. آنقدر گریه کردیم که گلویمان گرفته بود. آمار شهدا خیلی بالا بود. برای شهدا و مجروحین دعا و فاتحه خواندیم و به قاتلان لعنت فرستادیم. هر کس عکس حاج قاسم را روی دیوار خانه می‌دید، می‌گفت اگر سال آینده زنده ماندم باز هم می‌آیم. شب وقت خواب، یکی از دختر بچه‌ها تب کرده بود. خانم احمدی‌نژاد-صاحب خانه- آن دختر را پاشویه کرد. تا وقتی حالش بهتر شد، بالا سرش بود. به مادر آن دختر گفت من هستم شما بخوابید. فردا صبح چون گلویمان گرفته بود به همه آبجوش عسل دادند. خواستند شیر داغ کنند که نگذاشتیم. صبحانه مفصلی تدارک دیدند. نان و پنیر، سبزی، مربا و تخم مرغ آوردند. حسابی شرمنده‌شان شدیم. بعد از آن ما را به مهدیه رساندند. عمود ١٣ محل حادثه را نشانم دادند. از شدت ترکش‌ها زمین تکه تکه شده بود. گل و شمع برای شهدا گذاشته بودند. تصمیم گرفتم در تشییع شهدا شرکت کنم. جمعه ساعت ۷ صبح ساک به دست وسط خیابان دنبال ماشین بودم تا به مصلی بروم. با خانم احمدی نژاد تماس گرفتم. گفت در حال آماده باش در مصلی هست. کلی در خیابان منتظر ماندم تا یک خانم من را سوار ماشینش کرد. ورودی مصلی جمعیت زیاد بود. دو ساعت در گیت بازرسی سر پا بودم.ی وارد که شدم همه شعار مرگ بر آمریکا دادند. آخر مراسم بالای یک صندلی رفتم تا تابوت شهدا را ببینم. باهمه‌شان حرف زدم و گریه کردم. طلب شهادت کردم. خواستم سال بعد هم برای سالگرد بتوانم بیایم. خانم احمدی نژاد بعد از تشییع دنبالم آمد و به خانه‌شان رفتم. دمپخت و سالاد برای ناهار آماده کردند. از هر چه داشتند دریغ نکردند. حتی با هم به خانه اقوامشان برای عیادت رفتیم. اتوبوس تهران ساعت ۷شب حرکت داشت. میوه و شام همراهم کردند و من را به ترمینال رساندند. روایت فدیهه گورابی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۱۷دی ۱۴۰۲ مصاحبه و تنظیم: فهیمه نیکخو تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
15.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت چهارم امیر محمدی از خاطره ناراحت شدن حاج قاسم از سنگ مزار گران قیمت می‌گوید... تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
28.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بمب‌باران عشایر بویر احمد روایت نبرد گجستان و شهادت ملا غلامحسین سیاهپور در ۱۹ دی منبع: کتاب نهضت در شیراز تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
انگار انفجاری رخ نداده بود ساعت ۱۱ صبح بود که با همسر و فرزندم به محل مراسم سردار رسیدیم. با اینکه هر هفته به اینجا می‌آمدیم، شوروحال این روز کاملاً متفاوت بود. آدم‌ها با هر سن‌وسالی و از هر شهری آمده بودند. دیدن این جمعیت و شور‌وشوقی که وجود داشت، پیاده‌روی اربعین را در ذهن من تداعی می‌کرد. موکب‌دار‌ها با جان و دل به پذیرایی مردم مشغول بودند؛ یکی چای می‌داد، یکی شلغم پخش می‌کرد، دیگری شیر گرم بین مردم توزیع می‌کرد و یکی موکب فرهنگی داشت. شوروهیجان خاصی داشتم، دوست داشتم تا شب همین‌جا بمانم و از دیدن این صحنه‌ها لذت ببرم. جمعیت زیادی به سمت مزار حاج قاسم روانه بودند. به گیت ورودی که رسیدیم، به دلیل ازدحام جمعیت خادم‌ها خواهش می‌کردند کرمانی‌ها اجازه بدهند امروز مسافران به دیدار مزار سردار بروند. کمی دل‌دل کردیم و با بی‌میلی برگشتیم. آرام آرام کنار موکب‌ها می‌رفتیم، در صف موکبی رفتم که پسرم شروع کرد به بدخلقی. احتیاج به سرویس بهداشتی داشت، لج کرده بود و از سرویس آنجا هم استفاده نمی‌کرد. مدام ناله و گریه می‌کرد. حتی به موکبی که کنار مسجد بود و بچه‌ها را سرگرم می‌کرد هم نمی‌رفت! خلق‌مان را تنگ کرده بود. همسرم پیشنهاد کرد برگردیم. گفتم: «من نمی‌آیم!... شما بروید... می‌خواهم تا شب همین‌جا بمانم!» قبول نکرد! گفت: «با هم آمدیم؛ با همم برمی‌گردیم.» دلخور قبول کردم و مسیر برگشت را پیش گرفتیم. در مسیر یکی از دوستانم را دیدم. گرم احوالپرسی بودیم که ناگهان صدای مهیبی شنیدم!... زیر پایم به طرز عجیبی شروع به لرزیدن کرد. با چشمانی گشادشده به عقب برگشتم. انبوهی دود سیاه را دیدم که ذراتی مثل لباس هم در آن معلق بود. جمعیت را نگاه کردم، انگار برای لحظه‌ای سرجای خودشان خشک شده بودند! گفتم: «ای وای!... مسجد را زدند!...» پسرم با چشمانی خیس از اشک، من را محکم بغل کرد. نگران مادر و خانواده‌ام شدم! شروع کردم به دویدن سمت آنجا. تا خانواده‌ام را پیدا کنم. همزمان جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم! نزدیک محل حادثه که شدم نگذاشتند بیشتر بروم! -همه به سمت جنگل‌ها بروید، احتمال وجود بمب‌های دیگر هم هست. همگی خارج شوید!... راه را بسته بودند و اجازه‌ی ورود به کسی نمی‌دادند. سرگردان به اطراف نگاه می‌کردم. بعضی‌ها سعی در آرام کردن مردم داشتند. موکب‌دارها میکروفن به دست گرفته بودند و مردم را دلداری می‌دادند: « نگران نباشید، کپسول ترکیده... خونسردی خودتون رو حفظ کنید.» خانمی با نفس‌های بریده به سمتی که ما بودیم می‌دوید. کیف مشکی دستش بود. گفت: «کپسول کجا بود!... بمب زدند... مردم را کشتند... خدا لعنت‌شان کند!... آنجا پر از خون است...» در حالی که به کیفش اشاره می‌کرد گفت: «ببینید این خون خواهرم است، ترکش خورده!...» فریاد می‌کرد و رنگی به رخ نداشت. نفس‌زنان و با شانه‌هایی افتاده به سمت جنگل به‌راه افتاد! این را که گفت، گفتم حتما برای مادرم اتفاقی افتاده. هرچه هم تماس می‌گرفتیم، تماس برقرار نمی‌شد! ناامید روی زمین نشستم. عده‌ای در حال فرار به سمت بیرون بودند؛ عده‌ای مانده بودند و بین مجروحان و شهدا دنبال عزیزان‌شان می‌گشتند. اشک چشمانم بند نمی‌آمد! پاهایم می‌لرزید و قدرت راه رفتن نداشتم. ناگهان تماس برقرار شد و مادرم خبر سلامتی‌شان را داد. خدا را شکر کردم و به سمت ماشین حرکت کردیم. سوار که شدیم دوباره صدای انفجار آمد! این بار مهیب‌تر، آسمان کاملاً سیاه شده بود. وحشت همه را فرا گرفته بود. پسرم از شدت گریه به هق‌هق افتاده بوده و تن نحیفش مثل بید در آغوشم می‌لرزید. به سمت خانه رفتیم. اما کسانی که قبل از پل بودند ماندند و به مجروحین کمک کردند. روز بعد اما مردم همچنان به زیارت می‌رفتند، انگار که انفجاری نبوده! دشمن فکر اینجایش را نکرده بود. موکب‌داران همچنان فعالیت می‌کردند و از زائران با چای و شیر گرم پذیرایی می‌کردند. روایت اسما بهارستانی؛ ١٩ دی ١۴٠٢ تحقیق و تنظیم: زیبا گودرزی تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
سری پادکست ماجرای فلسطین 🔟 پادکست سوم ام شهدای مقاومت https://eitaa.com/hafezeh_shz/549 روز نکبت https://eitaa.com/hafezeh_shz/551 جنگ ۶ روزه https://eitaa.com/hafezeh_shz/552 صبرا و شتیلا https://eitaa.com/hafezeh_shz/553 مسیح در فلسطین https://eitaa.com/hafezeh_shz/556 عملیات مونیخ https://eitaa.com/hafezeh_shz/558 کمپ دیوید https://eitaa.com/hafezeh_shz/560 غرب وحشی https://eitaa.com/hafezeh_shz/567 هنیه در هتل‌های قطر، کودکان غزه زیر آوار؟ https://eitaa.com/hafezeh_shz/570 شیخ صالح https://eitaa.com/hafezeh_shz/579 کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
💠  ایده، طرح و فیلم‌نامه اقتباسی از کتاب‌ خاطرات شفاهی غلامرضا مالکی؛ از فرماندهان مهندسی لشکر ۱۷ علی‌‌بن‌ابی‌طالب 🔸در قالب‌های:       (کوتاه و بلند)                   (مینی سریال و مجموعه بلند)             ▫️مهلت ارسال: ۱۵ بهمن ماه ▫️اعلام آثار برگزیده: ۳۰ بهمن ماه ▫️اطلاعات بیشتر و ارسال اثر: @eshghirezvani مزایا: 🔸خرید ایده و طرح‌های برگزیده 🔸عقد قرارداد برای نگارش فیلم‌نامه تهیه کتاب: 🔺اینترنتی: https://raheyarpub.ir/product/حاج-مالک/ 🔺تلفنی: تهران ۰۲۱۴۲۷۹۵۴۵۴ | مشهد: ۰۹۳۳۸۶۷۹۵۷ | قم: ۰۲۵۳۷۷۴۶۴۹۰ | تبریز: ۰۹۳۹۶۲۵۳۷۳۴ | اهواز: ۰۹۱۶۹۱۵۸۹۴۴ | یزد: ۰۹۱۳۵۱۹۶۱۴۶ | شیراز: ۰۹۱۷۵۸۵۰۳۱۱ | اصفهان: ۰۹۱۳۸۸۹۵۵۴۱ | بوشهر: ۰۹۱۶۴۹۳۰۸۷۸ | کرمانشاه: ۰۹۳۷۲۶۷۴۶۶۱ | زنجان: ۰۹۳۷۹۸۵۷۵۶۵ | سبزوار: ۰۹۱۵۶۵۳۹۴۳۶ | اراک: ۰۹۱۸۶۲۴۱۴۴۷ 🔺حضوری: کتابفروشی‌های سراسر کشور | عضو شوید 👇 @RahScreenwritingSchool تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
حاج قاسم و وحدت.mp3
8.43M
حاج قاسم و وحدت فلسطین و باور حاج قاسم به وحدت متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۱ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
32.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت پنجم نورالله علیایی از خاطره برپایی موکب شهادت حاج قاسم و نذر خانم افغانستانی می‌گوید... تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
چریک مسلمان در پاریس.mp3
19.8M
چریک مسلمان در پاریس روایتی از زندگی و اقدامات انیس نقاش متن: محمدصادق شریفی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۲ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz