eitaa logo
حافظ‌هـ
904 دنبال‌کننده
306 عکس
202 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
حافظ‌هـ
معرفت نژاد نمی‌شناسه (قسمت سوم) ساعت دو شد. هنوز از پاسپورت من خبری نبود. دیرم شده بود. باید به مصاحبه می‌رسیدم. می‌خواستم بروم جلو و سراغ گذرنامه‌ام را بگیرم اما مردها تا شعاع یک متری حلقه زده بودند و نمی‌توانستم نزدیک پنجره شوم. می‌ترسیدم وِل کنم بروم و پاسپورتم در این بلبشو گم بشود. از طرفی راوی مصاحبه گفته بود بین ۲:۳۰ تا ۳ می‌رسد. من امیدوار بودم سه یا حتی دیرتر برسد. ولی زودتر رسید. همین که زنگ زد خبر رسیدنش را بدهد، پاسپورتم را دادند. با عجله اسنپ گرفتم و ساعت سه وارد اتاق مصاحبه شدم. روبه‌رویم دختری‌ جوان و پرنشاط نشسته بود. خادم حرم و فعال فرهنگی. بهم گفت زمان هر دو حادثه ترور توی حرم بوده. از ترور اول برایم تعریف کرد: «ترسیده بودم. جمعیت به سمت درهای خروج می‌دوید. شاید من هم باید می‌رفتم اما احساس مسولیت می‌کردم. شیفتم تموم شده بود ولی من خادم بودم و باید کاری می‌کردم. گیج بودم. یکی از نیروهای امنیتی حین خروج جمعیت چشمش به من افتاد. ازم خواست همراه جمعیت برم بیرون. اما من گفتم: «نه من باید بمونم و کمک کنم!» -خانم لطفا برید بیرون! لحنش خیلی جدی و قاطع بود. یهو به ذهنم رسید و گفتم: «من کفش ندارم! نمیتونم برم!» سرم داد کشید: «خانوم کفش میخوای چیکار؟ جونتو بردار و برو!» دستش را گذاشت پشت کمرم و هُلم داد. همراه مردم از باب‌الرضا خارج شدم. بیست یا سی دقیقه از حادثه گذشته بود. تمام مغازه‌های اطراف حرم بسته بودن. فقط یک مغازه باز بود که داشت کرکره‌اش رو پایین می‌کشید. من هنوز خیلی شوکه بودم. نمی‌تونستم فکرکنم. نمی‌فهمیدم باید چجوری برگردم خونه. مغزم کار نمی‌کرد. فقط باید یه جا می‌نشستم تا یکم به خودم بیام. یا شاید به کسی زنگ می‌زدم و کمک میخواستم. رفتم طرف مغازه نیمه باز. پسر جوون نوزده بیست ساله‌ای داشت مغازه رو می‌بست. افغانستانی بود و شاید کارگر اون مغازه لباس فروشی. بهش گفتم: «آقا تو رو خدا بذارید من یکم اینجا بشینم. حالم خوب نیست.» کرکره رو داد بالا. صندلی‌ای گذاشت و نشستم. بعد یهو فکرکردم اگه تروریست بیاد و به این مغازه تیراندازی کنه چی؟ اگه جون این آقا بخاطر من به خطر بیافته چی؟ همین‌ها رو بهش گفتم و بلند شدم که برم اما نذاشت و گفت: «نه خانم چیزی نمیشه. بمونید یکم حالتون بهتر بشه بعد برید.» لیوانی آب بهم داد. زنگ زدم مامانم تا بهم بگه چیکار کنم. قرار شد بیان سر شازده قاسم دنبالم. باید تا اونجا پیاده می‌رفتم. نگاهی به پای بدون کفشم کردم. قبل نماز کفش‌هام رو داده بودم کفش‌داری. از آقا پسر افغانستانی پرسیدم: «آقا شما دمپایی چیزی دارید به من قرض بدید، بعد براتون بیارم؟» یه جفت دمپایی پلاستیکی قهوه‌ای بهم داد. یهو گفتم: «اگه مُردَم و نتونستم دمپایی رو براتون بیارم چی؟» -خانم اگه مُردی دیگه دمپایی به چه دردم میخوره؟ خنده‌ام گرفت. چقدر با معرفت بود. تشکر کردم و راه افتادم.» روایت ثریا گودرزی؛ ۴ شهریور ١۴٠٢ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
ایولا! دستامو بالا بردم الله اکبر بگویم، که مردم با جیغ و فریاد فرار کردند. تیراندازی شد. یاد پارسال افتادم که هرکسی داخل بود گیر افتاد؛ برای همین پابرهنه به بیرون دویدم. نزدیک پله‌های ایوان شدم که مهاجم به سمت راست فرار کرد. انگار می‌خواست هرطوری شده از حرم بیرون برود. مردی از پشت سر، با مهاجم درگیر و خلع سلاحش کرد. گفتم مهاجم حتما انتحاری دارد؛ اما خدارا شکر خبری نشد . جلوی باب‌المهدی که رسیدم، خانمی را با چادر سفید دیدم که گلوله خورده بود. حس کردم بخاطر حیایش، رویش نمی‌شود روی زمین بخوابد. هرجور بود خودش را گرفته بود، تا نیافتد. دخترش آن طرف‌تر، روی سکو ایستاده بود. ترسید پیش مادرش بیاید. گریه کنان گفت "ماماااان ماااامااان". آن خانم هم گفت:" چیزی نیست مامان." چند ثانیه بالا سرش بودم. ولی بعد سمت آن مرد رفتم. اشک ریختم. همه بهش ایولا گفتند. بغلش کردم و کلی ازش تشکر کردم. اما او فقط تواضع داشت و خدارا شکر کرد. مردم به سمت تروریست آمدند و دوست داشتند او را همان‌جا بزنند. اما نیروهای امنیتی که وظیفه داشتند زنده دستگیرش کنند، مانع شدند. مردم هم با لعن و نفرین و تشر، خشم خودشان را به فرد مهاجم نشان دادند. خیلی خونسرد بود! انگار که دیگر ماموریت خودش را انجام داده و حالا راحت شده است. روایت میدانی آقای مسعود صفری، شاهد عینی حادثه تروریستی شاهچراغ؛ ۳۱مرداد۱۴۰۲ مصاحبه و تنظیم: فهیمه نیکخو تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
هدایت شده از انتشارات راه یار
زیارت به نیابت سرباز روز نهم.jpg
3.96M
⭕️نذر فرهنگی 🛑پویش زیارت نیابتی 🔰اربعین امسال به نیابت از ، حرم حضرت ابوالفضل(ع) را زیارت کنید. 🔺شهید مدافع حرمی که مادرش او را در کودکی نذر حضرت ابوالفضل (ع) کرد و در روز در سوریه به شهادت رسید. 📌برای شرکت در پویش زیارت نیابتی سرباز روز نهم، به صورت فردی یا کاروانی تصویر فوق را چاپ کنید، روی کوله پشتی‌ خود نصب کرده و عکس کوله پشتی را به نشانی زیر ارسال کنید. @raheyar97 🔴اگر تمایل دارید می‌توانید در چاپ عکس نیز مشارکت داشته باشید: 6037998233353357 به‌نام احسان نعیمی‎خرد 🛑مهلت مشارکت: 8شهریور 💢در صورت مشارکت، از طریق آی‌دی زیر به ما اطلاع بدهید. @raheyar97 ✅به تعدادی از شرکت کنندگان در این پویش، به قید قرعه کتاب «سرباز روز نهم؛ زندگی‌وزمانه شهید صدرزاده» با تقریظ رهبر معظم انقلاب اهدا خواهد شد. 💠 انتشارات راه‌یار؛ ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی ✅ @Raheyarpub
حافظ‌هـ
خدّام‌الحسین بین عقل و عشق، ماندن و رفتن این ایام درگیری و جدالی سخت در افتاده بود. بالاخره دیروز ظهر، نماز را خواندم و با خانواده زدیم بیرون. توی مسیر اداره گذرنامه، پیرمرد محاسن سفیدی موکب داری می‌کرد. توی گرما با شربت آبلیمویی به دادمان رسید. از صمیم قلب دعایش کردیم. در عرض چند دقیقه گذرنامه خودم و همسرم تمدید شد. رفتیم برای گذر زیارتی کوچولوها. فرم مشخصات و رضایت‌نامه را پرکردم. کارهای ثبت دوساعتی طول کشید. کارمندها رفتند ناهار و برگشتند. من هم دنبال مهر و تایید فرم‌ها بودم. پدر شهید سیدجواد سجادی –از شهدای تیپ فاطمیون- هم آمده بود. خوش و بشی کردیم. با لهجه شیرینش گفت:«چند روزه دنبال گذر مادر سید جواد و خودم هستم. گذرنامه خودم هنوز نیومده. امروز اومدم و یکی از کارمندها گفت انجام میشه. حالا که شیفتش عوض شد، نفر بعدی میگه امروز انجام نمیشه.» بچه‌ها تشنه و گرسنه بودند. فرستادم با مادرشان کنار ماشین غذا بخورند و برگردند. چند نفر از بچه‌های اداره گذرنامه را از قبل می‌شناختم. آقایی را دیدم با لباس شخصی و قد بلند. همه دنبال‌ش می‌دویدند. یکی گفت: آقای افشاری از شهرستان اومدیم. چند ساعته منتظریم. آقای افشاری هم اهل نه گفتن نبود. مدارک را می‌گرفت و مدتی بعد با پاسپورت برمی‌گشت. یکی از همکاران را هم دیدم. او هم مدارک را داد. نیم ساعتی بعد آقای افشاری با پاسپورت برگشت. سرهنگ اکبری هم آمده بود توی حیاط و کار خلق‌الله را راه می‌انداخت. رفتم طرف آقای افشاری:«حاجی پدر شهیدی اینجا هستن از تیپ فاطمیون. مشکلی دارن و چند روز کارشون راه نیافتاده.» -لطفا همین جا بمونید. برم داخل و برگردم، خودم میام خدمت پدرشهید. نتوانستم صبر کنم. رفتم سراغ سرهنگ اکبری که بین مردم می‌گشت و فرم‌ها را مهر می‌زد. قصه را برایش توضیح دادم. تا گفتم فاطمیون و افغانستان، سرهنگ گفت: احترام خانواده شهید واجبه ولی چون اتباع محسوب می‌شن واقعا نمیتونیم کاری کنیم. آقای سجادی توضیح داد که مدارک شناسایی را کامل دارند. جناب سرهنگ تا دید کارشان قانونی هست دست پدر شهید را گرفت و با احترام رفتند به باجه قسمت برادران و الحمدلله کارشان راه افتاد. آقای افشاری برگشت و گفت: پدر شهید چی شد؟ -کارشون انجام شد. الحمدلله کار گذر بچه‌ها هم تا ۵ و ۶ عصر انجام شد. موقع برگشت با خانواده صحبت می‌کردم. انگار همه خادم امام حسین (ع) و زوارش شده‌اند. از آن شربت آبلیمویی که پیرمرد بهمان رساند تا تلاش رئیس اداره گذرنامه برای حل مشکل مردم در عین ادب و احترام. روایت سید محمد هاشمی؛ ۶ شهریور ١۴٠٢ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ وقتی نان کمیاب شد 🔹استعمار از شهریور ۱۳۲۰ تا کودتای مرداد ۱۳۳۲ 📽️ روایت‌هایی از مالک گشتاسبی راد ❇️ انتشار به مناسبت سالگرد اشغال ایران توسط متفقین 🎙 تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
نذر کربلا ساعت چهار و نیم عصر بود. برای ثبت گذرنامه و تایید مدارک کوچولوها نیاز به عکس بود. عکسی که گرفته بودم برای گذرنامه مناسب نبود. همسرم توی صف ایستاد. با بچه‌ها رفتیم سمت چهارراه زند. وارد اولین آتلیه شدیم. _ببخشید یه عکس فوری برای گذرنامه از دخترم می‌گیرید؟ _بفرمایید روی صندلی بشینید تا بیام عکس بگیرم. مدتی صبر کردیم. آقای عکاس خیلی فوری و حرفه ای با یک فیگور، سریع عکس گرفت. تا عکس آماده شود روی صندلی آتلیه منتظر نشستیم. بچه ها کمی خسته بودند. زهرا سادات آبمیوه و یخ در بهشت می‌خواست. در گوشش گفتم: آخه الان مامان منتظرمونه تا بهش عکس برسونیم. این انصافه که ما بریم آبمیوه بخوریم؟ ولی زهراسادات این حرف‌ها سرش نمی‌شد. حرف، حرف خودش بود. عکس آماده شد. جناب عکاس آهسته گفت: -آخه الان موقع رفتن کربلا هست با این دو تا بچه؟ هوا گرمه. گناه دارن. -والله سال قبل خیلی بهشون خوش گذشته. امسال هم گفتن باید ما هم بیایم. تنها نمیشه بری بابا. -خیره انشالله. کارت کشیدم و خارج شدیم. کنار آتلیه مغازه بستنی و آبمیوه فروشی بود. یخ در بهشت نداشت. پیرمردی باصفا و خوش اخلاق با موی سفید و صورت سه تیغه فروشنده بود. -بچه یخ در بهشت میخاد. چند تا مغازه جلوتر داره. باید به حرف بچه اهمیت بدی. -مسئله اینه که مامانش تو اداره گذرنامه منتظره. اینها هم فعلا میگن باید برامون یخ در بهشت بگیری. هرجور بود راضی شدند بستنی بگیریم. دوتا ظرف بستنی برای بچه ها گرفتم. کارت را دادم. با تعجب دیدم ٢٠ هزار تومان بیشتر حساب نکردند. زینب سادات گفت: بابا من الان بستنی نمی‌خوام. تخم شربتی و خاکشیر می‌خوام. آقای فروشنده همین را که شنید، دو تا لیوان برداشت و برای هرکدام از بچه ها خاکشیر و تخم شربتی پر کرد. -حاج آقا خیلی لطف کردین. هم بستنی، هم عرقیات. لطفا کارت بکشید و پول عرقیات رو حساب کنید. آخه ٢٠ تومن خیلی کمه. -بابا اصلا حرفشو نزن و برو برس به خانمت که منتظره. فکرش رو نکن. هرچه اصرار کردم، فروشنده زیر بار نرفت. خلاصه قبول نکرد پول بیشتری بگیرد. موقع خداحافظی پیرمرد با روی خوش و خنده محبت آمیزی گفتند: «موقعی که وارد آتلیه شدین دیدمتون. حالا هم که حرف گذرنامه زدین فهمیدم مسافر کربلا هستید. برید به سلامت» روایت میدانی سید محمد هاشمی؛ ۶ شهریور ١۴٠٢ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
توهم توسعه از مرز شلمچه که رد شدیم، دنبال ماشین می‌گشتیم. یک جوان عراقی جلو آمد. قیمتی که می‌گفت نسبتا مناسب بود و سوار شدیم. تا اتوبوس پر شود یک ساعت و نیمی طول کشید. صندلی جلو نشسته بودم. آخر کار، خانم و آقایی آمدند سوار شوند اما اصرار داشتند فقط دوتا صندلی جلو را می‌خواهند. برای اینکه بیشتر از این معطل نشویم، مخالفتی نکردم و دو ردیف رفتم عقب. اتوبوس تکمیل شد و بالاخره راننده تشریف فرما شد و نشست پشت رول. به آنی گرد و خاک شلمچه را رد کردیم و رسیدیم به پل معروف بصره. اتوبوس از پل بالا می‌رفت و من از پنجره‌اش یک دل سیر منظره زیبای دروازه عراق بر روی شط‌العرب را با حرکت آرکی (قوسی شکل) اتوبوس نگاه می‌کردم. برخی ساختمان‌های شیک و بلند، نمایشگاه‌های اتومبیل لوکس و... در کنار خرابی‌های حاشیه‌ای و البته ساختمان‌های کهنه و قدیمی، پیاده‌روهایی که روبروی همان ساختمان‌های لوکس هستند اما تو را یاد بیابان و نخلستان‌های متروکه می‌اندازد، رانندگی خلاف جهت همان ماشین‌های بعضا لوکس در بزرگراه‌ها و جاده‌های اصلی و... من را یاد تحلیل جالبی انداخت که حدود ۴ سال پیش شنیده بودمش. اینکه جامعه عراق هم مثل باقی کشورهای در حال توسعه، با یک سری لوازم ظاهری مدرنیسم، دچار توهم پیشرفته شدن و رسیدن به توسعه شده. توی همین فکرها، یکهو صدای همان آقایی که روی صندلی جلو نشسته بود، به گوشم خورد. داشت از مسافر جوان ماهشهری که از قضا عربی هم بلد بود می‌پرسید: چجوری میشه اقامت گرفت؟ -اقامت کجا؟ -بصره. حساس شدم و گوشم را تیز کردم. جوان گفت: خیلی راحت. ویزای ٣ ماهه می‌گیری، بعدش هی تمدیدش می‌کنی. -اینجا برای ماها اگه بخوایم بیایم خیلی خوبه. نه؟ -نه. به خاطر تفاوت پول ما و ارز عراق، خیلی چیزا گرونه. - منظورم اینه که بیایم اینجا کار کنیم، سود خوبی داره. -اون هم نه. اینجا حقوق کارگرها (کارمندها) ی دولت خوبه. ولی مابقی اصلا وضع خوبی ندارن. دوباره برگشتم به همان تحلیل. توهم توسعه فقط مخصوص همسایه نیست. خودمان هم دچاریم. پ‌ن١: نمایی زیبا‌! از پل مشهور بصره. پ‌ن٢: اساسا توسعه وقتی جای عدالت نشست، جامعه و حتی حاکمیت را به نوعی نفاق و دورویی محکوم می‌کند: نمایش زندگی و جامعه لوکس انسان مدرن و سانسور نماهایی که انسان به طور طبیعی از دیدن آن آزرده می‌شود. فرقی هم نمی‌کند بصره باشی یا قلب نیویورک. روایت محمدصادق شریفی؛ ٩ شهریور ١۴٠٢ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
منم باید برم همه فکر می کردند حس و حالم نقش جهان است،زندگی توی شهر رویاهایم، به من ساخته و دارم عین آدم زندگی می کنم.اما من ارگ بم بودم،بقول شاعر خشت به خشتم متلاشی. شب ها با صورت می رفتم توی بالش و یک دل سیر گریه می کردم.هفته ای نبود که یکی دوتایشان را نیاورند قم واز مسجد امام عسکری روانه شان نکنند خانه بخت... نه ببخشید خانه ابدی.هیچوقت توی زندگی ام این قدر مایوس و منزوی نبودم، فرصت جهاد پیش آمده بود اما من شرایطش را نداشتم.از بس با پدر و برادرم تماس گرفته بودم،مادرم از شیراز زنگ می زد و می گفت: _ شیرمو حلالت نمی کنم اگه این پیرمرد(آقاجانم) رو شیر کنی که بره. برادرتم تازه داماده،خدا بعد چندسال به مابخشیدتش. من راضی نیستم بره.نری توی گوش آقا مصطفی کُری بخونی تک پسر مردمو بفرسی.... اصلا تو چرا اینقد حاشیه داری خب بشین آروم زندگیتو بکن.... می دانستم هم آقا مصطفی و هم برادرم اسم نوشته اند اما شک نداشتم این اسم نوشتن ها کشک است،خبری نمی شود.چشمم به مصطفی صدر زاده که هم سن و سالمان بود می افتاد آتشم تند تر می شد.می گفتم چرا شما هم خودتان را به آب و آتش نمی زنید بروید؟ عملا خلع سلاح بودم.مردهای خانواده ما شرایط رفتن را نداشتند.من هم زن بودم. یک بار به خدا گلایه کردم، گفتم تو مرا مرد نیافریدی اما شوق به جهاد را گذاشتی توی وجودم.چرا!!!!! ازبچگی همان سن و سالی که به فردا می گفتم دیروز، لباس های جبهه آقا جانم را که می دیدم به همه می گفتم این ها لباس های من است. وقتی بزرگ بودم رفته بودم جبهه.مادرم می خندید و اطرافیانم تا مدت ها دست گرفته بودند و احوالاتم موجب ادخال سرورشان می شد. بزرگ هم که شدم این عادت بچگی هایم با من ماند.تقصیر من نبود،توی جنگ چشم باز کرده بودم، زیر بمباران و دود نفس کشیده بودم. آخرین روزهای اقامتمان در قم مصادف شد با شهادت شهید لطفی نیاسر، این آخرین قاب بود از روزهای تلخ و بی حاصلی که شب هایش توی بالش گریه می کردم،برگشتم شیراز. مدتی بعد جنگ سوریه تمام شد و آب ها از آسیاب افتاد.من هم دچار درماندگی آموخته شدم.یک حالت روانی تسلیم طوری که آدم وا می دهد. یکی دو هفته قبل آینه ای،نه! ببخشید کتابی به دستم رسید.مال همان روزها بود.روزهای بی حاصلی، شب های گریه توی بالش،لحظه های تلخ فرو ریختن وانزوا..... توی آینه کتاب خودم را دیدم.تمام دلتنگی هایم یادم آمد... تمام غُرهایی که به خدا زده بودم که چرا این حس را در من گذاشتی.... کتاب که تمام شد دهانم از خوابی که قهرمان داستان دیده بود شیرین شد.ولی دلم برای خودم سوخت. برای آن روزها و شب ها... برای آن گریه های مفت و بی حاصل. شهادت مال ما نبود. ✍️ نوشته دکتر طیبه فرید، نویسنده و استاد حوزه پس از مطالعه کتاب بهتر از تو نداشتم 🎙️ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz