حافظهـ
رقص نور
شارژ گوشیم روی یک درصد بود. تا نفسش نرفته حدود آدرس خانه شهید منصور رشیدپور را کپی کردم و فرستادم برای همسرم. حدود آدرس را زد توی نشان و من سوییچ را چرخاندم.
۲۰ دقیقه بعد توی شهرک شهید شجاعی نیم کلاچ دنبال دری میگشتیم که یا باز باشد یا اطرافش شلوغ. به پارک محله که رسیدیم سر مردم مثل روزهدارهای شب آخر ماه رمضان قفل شدهبود به آسمان.
ویندوزم دیر ولی آمد بالا :«اوف زدن! زدن!»
ماشین را کنار اتوبوس زردرنگ شرکت واحد خاموش کردم. چشم به آسمان پیاده شدم. واضح نمیدیدم. در اتوبوس باز شد. دخترهای چادری یکییکی، سر به هوا پیاده شدند. نه آنها لحظه حلول موشکهای سپاه را دیدند نه ما.
دستی رو شانهام نشست:«سلام عمو جواد.»
برگشتم. رسول بود. از وقتی سیدحسن نصرالله، شهید نصرالله شدهبود با خانوادههای شهدا هماهنگ میکرد برای خواندن دعای جوشن صغیر در منزلشان.
گفتم :«خونه شهید کجاست؟»
سرش برگشت سمت اتوبوس :«پشت بچههای دانشگاه برید. چند متر جلوتره»
تا ماشین را کناری زدم، رسول رفتهبود و سر اهالی محل به جای آسمان رفتهبود توی گوشی!
تک اتاق خانهی شهید سهم خواهران شدهبود. نصف سالن هم قلمرو آنها بود، از نصف دیگرش یک سوم به مبل و صندلی بی راکب و دستگاه صوت و... رسید. یک سوم به برادرهای چهارزانو نشسته. مابقی هم شد منطقهی بیطرف.
تقریبا همه دانشجو بودند و دختر. اگر من بودم و اگر توی دانشگاه برای این مراسم اسمنویسی لازم بود حتما از نفر چهلم به بعد را اینطوری ثبت میکردم:«دختربس، قزبس، اللهبس، خدایا بسه دیگه»... پسر ندارد این دانشگاه؟ اصلا همین که توی محیط دانشگاه، سالم هستند کافی است، دختر و پسرش چه فرقی میکند؟
رسول گوشیاش را داد که از مراسم عکس و فیلم بگیرم. از مداح که جلوی پرچم حزبالله، رو به ما نشستهبود عکس گرفتم. دشت اول را نگرفته چراغها را خاموش کردند.
آقای عکاس با تک شاتش توی تاریکی نشست. تنها چیزی که از لنز گوشی پیدا بود رقص نور سیستم صوت بود که موقع «یا وجیه عندالله ...» و سکوت مداح آرام میگرفت. پرچم زرد حزبالله که به پنجره آویزان بود و صورتهای خیره به صفحه گوشی با چشم غیرمسلح بهتر دیده میشد. نمیدانم از گوشی دعا میخواندند یا خبر.
مردیم از بیخبری. گوشیم را از حالت پرواز درآوردم. قربانش بروم هنوز یک درصدش را نگه داشتهبود؛ اما همین که فیلم رقص بچههای فلسطینی را پخش کرد، استغفراللهی گفت و خاموش شد. دست به دست رساندمش به پسری که کنار پریز بود و شارژر داشت. دل دادم به مداح. یکی دوباری که «یا وجیه عندالله» را با او تکرار کردم، تازه فهمیدم مداح، شیرازی بازی درآورده و توسل میخواند.
یکی از چراغها روشن شد. گوشی رسول بهدست ایستادم به فیلم گرفتن. از عکس سیاه سفید شهید رشیدپور که توی طاقچه بود شروع کردم. از مداح و تک و توک مذکرهای جمع نیم درجهای سمت خانمها چرخیدم. گفتم نکند زشت باشد. به راست راست کردم سمت عکس شهید. سرعتم رادارگریز نبود. پدافند خانومها از راهرو، سمتم شلیک شد. دختری آمد و گفت :«اگه میشه فیلم رو پاک کنید.» باشدی گفتم و مثل بچههایی که توی جمع کتک خوردهاند سرجایم نشستم.
مداح «وَلَعَنَ اللّٰهُ أَعْداءَ اللّٰهِ ظالِمِيهِمْ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ» را خواند و همه «آمِينَ رَبَّ الْعالَمِينَ» گفتیم.
سخنران از راه رسید. تا سلام علیک میکرد رفتم سراغ گوشیم. علاوه بر رقصنور موشکها در آسمان ایران و پایکوبیشان در اسراییل یک چیز خوشحال کنندهی دیگر توی گروهها و کانالهای «بله» بود: پاکتهای عیدی. هر کدام را باز میکردم یک صفر به رقم حساب بانکیام اضافه میشد. البته یک صفر بعد از اعشار. به کاهدان زدهبودم. تفی به شانسم حواله کردم و زل زدم به حاجآقا. معلوم بود برادران سبزپوش سپاه، عملیات را با او هماهنگ نکردهاند که میگفت :«میخواستم درباره عدم پاسخ حرف بزنم که خداروشکر زدیم.» و بعد هر چه دل تنگش خواست گفت. آخوند که حرف کم نمیآورد. میآورد؟
سخنران از مادر شهید خواست چند جملهای حرف بزند. خانمی که احتمالا خواهر شهید بود گفت :«مادر نمیتونه صحبت کنه. خودم در خدمتتون هستم.»
هنوز چند جملهای دربارهی شهید و دفاع مقدس نگفتهبود که صدای مویه بلند شد. مگر مادر برای صحبت با پسرش نیازی به کلمات دارد؟ روضهی بیکلام مادر شهید لبخندمان را خشکاند و چشمهایمان را خیس کرد.
روایت محمدجواد رحیمی؛ ١۵ مهر ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
🏴 مراسم بزرگداشت شهدای ترور استان فارس
🔸 دومین کنگره ملی 15 هزار شهید استان فارس
👤 با همراهی:
🔻 خانواده شهدای ترور فارس
🔻 سردار مجتبی علیپور (روایتگری)
🔻 کربلایی داوود دهقان (روایتگری)
🔻 پروانه نجاتی (شعرخوانی)
🔻 مجتبی اللهوردی (خواننده مجال)
🔻 گروه فاخته (اجرای سرود)
📔 همراه با رونمایی از کتاب «چراغدار»
📆 زمان: جمعه، 20 مهرماه | ساعت 19
📍 مکان: شیراز، میدان ارم، دانشگاه شیراز، تالار فجر
#مراسم
#شهدا
@hafezeh_shz
حافظهـ
کادوی روز معلم
از همکارم شنیدم گروهی در ایتا به اسم "جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت" راهاندازی شده. در این گروه، خانمهای ایرانی طلاهایشان را از طریق دفتر آقا به مردم لبنان هدیه میدهند. عضو گروه شدم. از بالا تا پایین پیامها را خواندم. عکس طلاهای اهدایی از شهرهای مختلف را دیدم.
وقتی اسم شیراز را در گروه سرچ کردم، عکسی را نشانم داد پایین عکس نوشته بود: «تقدیم به جبههی مقاومت به فرمان رهبرم سیدعلی خامنهای، به امید نابودی اسرائیل و پیروزی حزبالله، خانم ۵٧ ساله از شهرک صدرای شیراز».
عکس را برای ادمین گروه فرستادم و گفتم: «ما توی دفتر تاریخ شفاهی دنبال همچین افرادی میگردیم. کارمون مردمنگاری لبنان و فلسطینه.» آیدی اهداکننده را گرفتم.
عکس را برایش ارسال کردم، خودم را معرفی کردم و فعالیتم را توضیح دادم. بعد از شش ساعت آنلاین شد، جوابم را داد. اولش قبول نکرد ولی بعد از اینکه چند تا صوت بینمان رد و بدل شد راضی شد که بیاید دفتر و با هم صحبت کنیم. شماره موبایلش را گرفتم. در مسیر دفتر بودم به او پیام دادم: «سلام! من راه افتادم، ساعت ٣ منتظرتونم.» جواب داد: «سلام! ما هم راه افتادیم. با مصاحبه مخالفم ولی نمیدونم چرا دارم میام!»
ساعت ٣ رسیدم دفتر. پنج دقیقه بعد یک دختر خانم ١۶-١٧ ساله و یک خانم تقریباً ۶٠ ساله آمدند داخل. رفتم استقبالشان و به اتاق مصاحبه راهنمایشان کردم. روی مبل نشست و گفت: «آخه ٧٠٠ تومن هم پول شد که من به لبنان کمک کردم؟! خانومها سرویس طلاشون رو دادن، برید با اونها مصاحبه بگیرید.» گفتم: «فعلاً بیا از بچگیتون شروع کنیم با هم صحبت کنیم.»
شروع کرد: «زرافشان مظفریم. سال ١٣۴۶ تو مظفری خرامه دنیا اومدم. کلاس چهارم بودم با بابام میرفتم خرامه علیه شاه تظاهرات میکردم. انقلاب که پیروز شد، رفتم تو مسجد عضو بسیج شدم. کلاسهای اسلحهشناسی رو گذروندم. دوست داشتم برم جبهه به رزمندهها کمک کنم. راهنمایی بودم. یه روز سر صف صبحگاهی یه نفر از طرف بسیج اومد و گفت: «ما برای جبهه کمک جمع میکنیم.» منم همون موقع انگشتر طلام رو درآوردم دادم برای کمک به جبهه.»
خط اشکی کنار چشمش نمایان شد. با بغض گفت:«آخه فرمان امام خمینی بود. حیف همون یه انگشتر رو داشتم.»
نفس عمیقی کشید و گفت: «اوایل انقلاب سخنرانی شهید مطهری درباره اسرائیل رو تو رادیو زیاد میشنیدم. از یهودیها متنفر بودم. همیشه دعا میکنم اسرائیل نابود بشه. امام خمینی گفت شوروی نابود میشه، شد. الانم آقا میگه اسرائیل نفسای آخرشو میکشه.»
خانم مظفری ادامه داد: «معلمی رو از سال ٧٧ تو نهضت سوادآموزی شروع کردم. ٢۶ ساله سابقه تدریس دارم. الانم تو مدرسه امام هادی (ع) شهرکصدرا معلم دوم ابتداییم. تو صدرا مستأجرم.» به دخترش که کنارش نشسته بود اشاره کرد: «چند روز پیش حمله اسرائیل به لبنان رو دخترم بهم خبر داد. فردا ظهرشم تو مدرسه زنگم زد گفت: دیشب تو حمله اسرائیل به لبنان سیدحسن نصرالله با یاراش شهید شدن.» سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت: «چقدر سخته رهبر یه مملکت شهید بشه. به خاطر شهادت سیدحسن نصرالله ناراحت بودم. داشتم گوشیمو چک میکردم. تو ایتا یه گروه به اسم "جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت" رو دیدم. سریع وارد گروه شدم. عکس اهدا طلا خانمها رو تو گروه دیدم. فقط یه گوشواره و یه انگشتر طلا دارم که گذاشتمشون برا نامزدی پسرم. یادم به سکه ١۵٠ سوتی افتاد که چند سال پیش دانشآموزای کلاسم روز معلم بهم هدیه داده بودن. گذاشته بودمش برا روز مبادا. عکس سکه رو فرستادم برای ادمین. گفت قیمت سکه رو به فلان حساب واریز کنید. معادل سکه هفتصد تومان میشد، همون موقع واریز کردم.»
اشک در چشمش حلقه زد. ادامه داد: «پسرم الان تهرونه، رفته دنبال کار. نذر کردم اگه کارش جور بشه پول سکه را دوباره اهداء کنم به مردم مظلوم لبنان. به امید نابودی اسرائیل انشاءالله.»
روایت مریم نامجو از مصاحبه با خانم هانیه (زرافشان) مظفری؛ ١٧ مهر ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
🏴 مراسم بزرگداشت شهدای ترور استان فارس 🔸 دومین کنگره ملی 15 هزار شهید استان فارس 👤 با همراهی: 🔻 خان
📚 همزمان با چاپ دوم، کتاب چراغدار رونمایی میشود.
زمان: جمعه ٢٠ مهرماه؛ ساعت ١٩
مکان: تــالار فجـر دانشگـاه شیــراز
یادواره شهدای ترور استان فارس
#چراغدار
@hafezeh_shz
حافظهـ
یادگار مادر
نه و ربعِ صبح بود و ده دقیقهای میشد که توی کوچه منتظر اسنپ بودم. ساعت نهونیم قرار مصاحبه داشتم. خیر سرم میخواستم ده دقیقهای زودتر از سوژه برسم سرقرار. از شانس بدم برنامه اسنپ دچار مشکل شده بود و راننده آدرسم را پیدا نمیکرد. تا راننده بیاید بیست دقیقهای طول کشید. فکر اینکه دیرتر از سوژه برسم، قلبم را میآورد توی دهانم.
برای دیدنش، قلبم آرام و قرار نداشت. داستانش را از یکی از همکارها شنیده بودم. توی راهپیماییِ روز قدس دیده بودش و شمارهاش را گرفته بود. تا شمارهاش به دستم رسید، سریع تماس گرفتم. وسط مکالمه، نوهی کوچکش گوشی را میگرفت و فرار میکرد؛ خودش هم مدام میگفت: «من که کار مهمی نکردم.» و رضایت به مصاحبه نمیداد. به هر بدبختی بود قرار مصاحبه را جور کردم. خانهاش گویم بود و میخواست با اتوبوس بیاید. قرار را گذاشتیم قصردشت تا راهش برای برگشت به خانه دور نشود.
با پنج دقیقه تاخیر بالاخره رسیدم سرِ چهارراه. تماس گرفتم ببینم کجا ایستاده. نشانی را که داد، قامتِ ظریفش را پیچیده توی چادر دیدم. جلو رفتم و سلام کردم. نگاه خندانش را از چشمانم گرفت و پایین انداخت. آنقدر آرام سلام و احوالپرسی کرد که صدایش میان بوق و گاز ماشینها گم شد. بهش نمیخورد مادربزرگ باشد، کم سن و سالتر از این حرفها میزد. رفتیم سمتِ پارک کوچکی که آنجا بود. همهجا را آفتابِ اردیبهشتماه گرفته بود و جایی برای نشستن نبود. ناچار رفتیم تویِ یکی از گلخانهها که جای نشستن داشت. کنار قفس بزرگِ پرندهها زیر درخت، چند نیمکت چوبی بود. روی یکی نشستیم. نیم ساعتی سوال پرسیدم تا موتورش داغ شد و از جوابهای تک کلمهای شروع کرد به گفتنِ خاطره:
ـاز همان بچگی مادرم از فلسطین برایمان میگفت. از اینکه اسرائیل بهزور میخواهد خاکشان را غصب کند. همیشه سر نماز برایشان دعا میکرد. از وقتی یادم میآید هر وقت راهپیمایی روز قدس بود، ما هم میرفتیم و شعار میدادیم. فرمان امام بود و ما هم روی چشم میگذاشتیم. روزی که آن کودک بیگناه، محمدالدوره، را توی بغل پدرش کشتند، هیچوقت از یادم نمیرود. آن صحنه را توی اخبار دیدم و تصویرش تا مدتها توی ذهنم ماند. دلم میخواست میتوانستم کاری برایشان بکنم. از این که دستم کوتاه بود پیش خودم خجالت میکشیدم و ناراحت بودم. تنها کاری که میتوانستم بکنم شرکت توی راهپیماییها بود. گاهی هم در حد توانم پولی کمک میکردم. هیچکدام اما دلم را آرام نمیکرد.
چند وقت پیش مادرم به سختی مریض شد. توی بیمارستان که بود، النگوهای روی دستش را نشانمان داد و گفت: «اگر مُردم، هر کدامتان یکی را به یادگار بردارید.» وقتی که رفت، یکی از النگوها هم به من رسید. دلم نمیآمد آن را توی دستم بیندازم، بوی مادرم را میداد. قبل از آن هم طلای خاصی نداشتم که بخواهم بپوشم.
امسال که میخواستم بروم راهپیمایی قدس، فکری توی سرم افتاد. رفتم النگو را از کمد برداشتم و توی کیفم گذاشتم. از خانه که زدم بیرون، قدمهایم را بلندتر برمیداشتم تا زودتر به راهپیمایی برسم. تا رسیدم، رفتم سراغ غرفهی اهدای کمکهای مردمی. النگو را از کیفم درآوردم و دادم به خانمی که آنجا بود. النگو را از من گرفت و دورش را چسب زد. آقایی از آنطرف صدا زد: «صبر کن عکسش را بگیریم.» لبخندی زدم و چرخیدم: «لازم نیست، من که کاری نکردم.» چهرهی خندان مادرم توی ذهنم آمد، شاید اگر او هم بود همین کار را میکرد.
روایت زیبا گودرزی از مصاحبه زهراسادات موسوی؛ ١٧ مهر ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
30.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در تالار فجر دانشگاه شیراز
چراغدار رونمایی شد
جمعه ۲۰ مهر، تالار فجر دانشگاه شیراز میزبان یادواره شهدای ترور استان فارس بود؛ یادوارهای همراه با رونمایی از یک کتاب مربوط به ترور، ترور زائران حرم حضرت شاهچراغ(ع). کم کم خانواده شهدای حرم هم به تالار می آمدند. برخی مثل خانواده شهید مرادی از همدان خود را به این مراسم رسانده بودند، برخی مانند خانواده شهید آزادی همچنان یادوار آن روزها بودند. خانواده بسیاری دیگر از شهدای حرم از جمله خانواده شهید ندیمی، سرایداران، جهانگیری و شهید پورعیسی در گوشهای از تالار مشغول خواندن بخشهایی از کتاب شدند. گاهی بغض میکردند، گاهی سکوت و گاهی به پهنای صورت اشک میریختند. بعد از اجرای سرود، روایتگری و پخش چند کلیپ، مجری برنامه از هاشمینژاد دبیرکل بنیاد هابیلیان دعوت کرد تا در کنار سایر مهمانها از جمله سیدرضا متولی مسئول انتشارات آسمان سوم، پویان حسننیا، محمدجواد رحیمی، زهرا قوامیفر، فهیمه نیکخو به نمایندگی از محققها و نویسندگان کتاب و جمعی از خانواده شهدای حرم حضرت شاهچراغ به بالای تریبون روند و کتاب چراغدار که روایتی است از شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع) را رونمایی کنند.
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
حافظهـ
عاقبت بهخیر
سال ۵۶ کویت متولد شدم. پدرم در کارخانه یخسازی کار میکرد. انقلاب که شد همگی برگشتیم شهر خودمان لامرد.
بعد از جنگ دوباره برگشتیم کویت. آنجا دو خانواده با ما دوست بودند. یکی از آنها اُم احمد، همسر رئیس کارخانه یخسازی، اُردنی بود. شوهرش مال خود کویت بود. اُم احمد همیشه میگفت من فلسطینیام. روی فلسطینی بودنش خیلی تأکید میکرد. معمولاً فکر و ذکرش همه درگیر کشورش بود.
خانواده بعدی خانواده عبداللطیف بود که دوست پدرم بود. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. ایشان فلسطینی بود با خانمش و بچههایش ساکن کویت بودند ولی بعد از مدتی پسرهایش برای کار به کشورهای دیگر رفتند و مشغول کار شدند. عبداللطیف مُدام دنبال این بود خبری از فلسطین بشنود. دوست داشت کشورش آرام بشود و برگردد با بچههایش همانجا زندگی کنند. به خاطری که با این دو خانواده رفت و آمد داشتیم، خانوادگی درگیر خبرهای فلسطین بودیم. دوران نوجوانی سؤالهایی که در ذهنم بود از پدرم میپرسیدم و همه را جوابم میداد. چون قبلاً عبداللطیف برایش تعریف کرده بود.
وقتی دیپلمم را کویت گرفتم، همانجا کنکور دادم شهرستان نور، مازندران قبول شدم، برگشتیم ایران و شیراز ساکن شدیم. بعد از دانشگاه هم ازدواج کردم، ثمره ازدواجم دو دختر است.
طوفانالاقصی که اتفاق افتاد برای من قشنگ بود. چون سلاح فلسطینیها دیگر سنگ نبود با سلاح گرم میجنگیدند، توانستند شهرکهای زیادی را بگیرند. آن موقع چقدر به آنها افتخار کردم که هیچ امکاناتی نداشتند و توانسته بودند پیشرفت کنند. ولی بعد از طوفانالاقصی و شادی مردم جهان، اتفاقایی افتاد که دل همه را به درد آورد، حیف که زمان این خوشحالی کم بود. از آن موقع تا الان خانوادگی روزانه شبکه الجزیره قطر را دنبال میکنیم. معمولاً این شبکه در خانه ما خاموش نمیشود.
جمعه شب ششم مهرماه، خبر حمله اسرائیل به ضاحیه بیروت را شنیدم که فردای آن روز هم مطمئن شدیم سیدحسن نصرالله شهید شده. اولین چیزی که از او به ذهنم آمد، ولایتمداریاش به آقا بود. یار رهبرم رفته بود. وقتی آقا آمد سخنرانی کرد و حکم جهاد را داد، فکرم درگیر بود که چه کار میتوانم بکنم؟!
از دوران کرونا عضو گروه پاتوق بینالطلوعین شدم. این گروه را مؤسسه سردار سلیمانی قم راهاندازی کرده بود. در همین گروه، لینک کانال «جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت» را گذاشتند. عضو کانال شدم. عکس طلاهایی که خانمها برای کمک به مردم لبنان در دفتر آقا اهداء کرده بودند را دیدم. به خودم گفتم باید طلایی را اهداء کنم که از کار کرد شوهرم نخریده باشم. یادم به النگویی که مامانم سر سفره عقد بهم کادو داده بود، افتاد. گفتم خدایا من از النگو که هدیه مامانم است، میگذرم؛ از من قبول کن. چند سال پیش هم برای ساخت شبستان حضرت زهرا (س) در نجف اشرف سه تا النگو اهداء کردم. به یک سال نرسیده ۶ تا النگو گیرم آمد. به خاطر همین گفتم خدایا! نمیخواهم برایم جبرانش کنی، ذخیرهای باشد برای آخرتم.
عکس النگو را برای مدیر گروه فرستادم و گفتم: «دوست دارم خودِ النگو رو برا دفتر آقا بفرستم.» قبول کردند. گفتن: «پس طلا رو به دفتر آقا تو شهر خودتون تحویل بدید.» سه روز طول کشید تا شماره مسئول دفتر آقا در شیراز را پیدا کردم. تماس گرفتم و قرار شد بروم آنجا طلا را تحویل بدهم. صبح زود النگو را برداشتم و رفتم خانه مامانم. مامانم روی مبل نشسته بود، گفتم: «میخوام برم یه النگو بدم به دفتر آقا برا کمک به مردم لبنان. شما چیزی نمیخوای هدیه بدی؟» بلند شد رفت تو اتاق. وقتی که آمد، انگشتر طلایی که پسر خواهرم احسان، بهش هدیه داده بود را گذاشت در دستم. بعد گفت: «میخواسم انگشترو سر سفره عقد هدیه بدم به خانم احسان. ولی الهی شکر این انگشتر عاقبت به خیر شد.»
رفتم فلکه ستاد تو دفتر مقام معظم رهبری طلاها را تحویل دادم. مسئول دفتر آقا در شیراز گفت: «قیمت طلاها مشخص نیست. چند روز دیگه برا رسید طلاها بهم زنگ بزنید.» زنگ نزدم ولی خودشان رسید را برایم فرستادند.
از همان روز کانال را به همه دوستان و آشنایان معرفی میکنم. در همه گروهها لینک کانال را کپی کردم. وقتی در مورد هدیهام برای خواهرم تعریف کردم ایشان هم تصمیم گرفته انگشتر عقیقش را به دفتر آقا اهداء کند.
روایت لیلا عدالتی؛ ٢١ مهر ١۴٠٣
تحقیق و تنظیم: مریم نامجو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
18.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کم نماریم. کم نمیاریم
📽 روایتی از تجمع بعد از اعلام خبر شهادت سید حسن نصرالله در دانشگاه علوم پزشکی شیراز
...تا پوتین و لباس چریکیش رو دیدم گفتم چقدر جوگیر!
حتی با انگشت به سید مهدی نشونش دادم و سید دوربینش رو آورد بالا که ازش فیلم بگیره. اما وقتی رفت پشت میکروفن و لب باز کرد انگار یکی با همون پوتینا خوابوند بیخ گوشم. لبنانی بود. محکم عربی حرف زد. البته نه به محکمی سید حسن. فارسی که شروع کرد به صحبت غم بود که از دهنش میریخت بیرون....
📌برای دريافت فایل با کیفیت به صفحه آپارات حافظه مراجعه کنید.
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz