هدایت شده از حسینیهامالبنيین(سلاماللهعليها)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
┄═﷽═┄
.☀️ تنفسصبح
📖 🌴جزء بیست و یکم قرآن کریم با صدای
🌱استاد احمد دبّاغ
🌱استاد معتزآقائی
🌱 استاد شحاتمحمّد انور
🌱استاد پرهیزکار
🌱استاد منشاوی
🌱 استاد عبدالباسط
️✨🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃
🍂🌺🍃
🌺🍃
🍃
💠هر روز تلاوت یک جزء نورانی از قرآن کریم را درحسینیهامالبنیین(سلاماللهعلیها) بشنویم، بخوانیم، بیندیشیم
🍃┄═❁๑๑🌸๑๑❁═┄🍃
📖اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🌸اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
📖اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌸اَللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن
📖اَللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن
🌸اَللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن
📖اَللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن
🌸اَللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن
📖اَللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن
🍃🌸
🌸
.
✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یک روضه بی نظیروآسمانی است اگر اشکی ریخته شد حقیرراهم دعا کنید.
😭😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شجرهنامه انبیأ از حضرت آدم تا حضرت محمد صلی الله علیه و آله هستش. خیلی جالبه حتما ببینید
البته برخی واسطهها حذف شده، مثل عمران پدر حضرت موسی هم یکی از پیامبران خدا بود که نیاورده
نکته جالبش این بود که از نسل یهودا و لاوی بااینکه خودشون پیامبر نبودن چندتا پیامبر بزرگ داشتیم.
ونکته مهم که از نسل حضرت یوسف هم پیامبر داشتیم. برخی با استناد یک روایت میگویند حضرت یوسف چون نسبت به پدرش رعایت ادب نکرد دیگه از نسلش پیامبری نیومد. طبق این کلیپ که طبق روایات مستند طراحی شده، اشتباهه
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی با شهید عزیز 🕊🌹
حاج #حسین_معز،غلامی
#سالروز_شهادت
#شهید
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی ، بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم . گفت : نه ، نه ! حرف این چیزها را نزن ، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور ، خانه من عقب ماشینم است ، باور نمی کنی بیا ببین . همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد : سه تا کاسه ، سه تا بشقاب ، یک سفره پلاستیکی ، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر . گفت : این هم خانه … دنیا را گذاشته ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها .
#شهید_ابراهیم_همت
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهش گفتم:علی! امام حسین روی حرفت حساب باز کرده....ی جایی تو روضه گفتی:
حسین! جان بِستان😭
😔همراه با صحنه هایی از لحظه شهادت
#رمضان
#شهید_علی_خلیلی
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
تا وقتی گوش به فرمان رهبر هستید
مطمئن باشید چه دشمن خارج از این
کشور و چه دشمنِ به ظاهر دوست در
داخل هیچ کاری از پیش نخواهد بُرد .
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
┄❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بعد از شهادتش معلوم شد در زمان زندگی، خدمت امام زمان (عج) مشرف شده بوده و قبل از شهادت، در تقویم دیواری منزلشان، دور روز شهادت خودش خط کشیده بود.
#شهید_مدافع_حرم_اسماعیل_خانزاده
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق خون شهدا،دررگ های ما
سرادر شهید حاج عباس کریمی قهرودی
فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
⭕️ پرایدش را فروخت تا برای جنگ به سوریه برود
🔸دادشم دیپلم انسانی داشت و مدتی هم در دانشگاه حسابداری میخواند. به خاطر مشغله کاری نتوانست درسش را ادامه بدهد. در سن بیست وپنج سالگی بهخاطر عقاید خودش شغلهای متعددی عوض کرد و اعتقاد داشت که پولی که برای زندگی میآورد نباید شبهه داشته باشد. مثلاً همان اوایل در کارخانهای که پدرم در آن شاغل بود، کار میکرد و به مدیر آنجا گفته بود که روزهای عاشورا و تاسوعا را تعطیل کنید تا کارگرها بتوانند به مراسم عزاداری برسند؛ اما مدیر کارخانه قبول نکرد و فکر میکرد که برادرم اغتشاشگر است و از کارخانه بیرونش کردند. امثال این قضایا باعث میشد که دادش کارهای متفاوتی را تجربه کند. بعدش برادرم نگهبان مجتمعی به نام کیان سنتر مشهد شد. وقتی که خانمهای بیحجاب و آرایش کرده برای خرید آنجا پا میگذشتند داداش حسین به آنها میگفت «خانمها مؤاظب خون شهدا باشید» مسئولان مجتمع به داداش حسین میگویند ما از همین افراد رزق میگیریم آن وقت شما آنها را ارشاد میکنید که باز داداش مجبور شد این شغلش را هم تغییر بدهد. بعد از شهادتش خیلی از همان خانمهای بیحجاب در مسجد میگفتند ما فکر میکردیم که آن موقع شهید شعار میدهد. داداش بسیار به ائمه اطهار (ع) خصوصاً امام حسین (ع) اعتقاد داشت. همین اعتقادش هم باعث شد که مدافع حرم شود.
🔹داداش حسین بارها برای رفتن به سوریه اقدام کرده بود ولی جور نمیشد. تا اینکه سال ۱۳۹۵ با فروش ماشین پرایدش توانست به صورت آزاد به لبنان برود و از لبنان هم به سوریه رفت. در آنجا یکی از فرماندهان لشکر فاطمیون که بیشترشان از مشهد میرفتند آنجا، حسین را در حرم حضرت زینب (س) دیده و شناخته بود. چون داداش غیر قانونی به آنجا رفته بود، او را به مشهد برگرداندند. ولی به او قول داده بودند که به عنوان اولین ایرانی در گروه فاطمیون به سوریه اعزامش کنند. نهایتاً ۱۵ روز بعد هماهنگ کردند و اینبار حسین در گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد.
💠به روایت خواهر شهید
مدافع حرم حسین محرابی
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۲۷-۲۶
🔻#قسمت_هشتم
نمیترسی؟! من رو بی خبر نذاری ها...» یک جفت پوتین از پایگاه بهش داده بودند. بندهاش را به هم گره زد. انداخت دور گردنش. مثل سرباز ها، دستش را آورد پا گوشش. گفت «ای به چشم، ننه! منتظر باش. بهت زنگ می زنم.» خداحافظی کرد و رفت.
فرداش هم شب شد و برنگشت خانه، گفتم: حتما از مدرسه که تعطیل شده، رفته پایگاه؛ قبل از آمدن باباش برمی گردد. باباش همین که آمد، توی حیاط صدا زد «حسین، بابا، بیا این میوه ها رو از دستم بگیر...» هول شدم. زودی رفتم توی حیاط. یه کیسه میوه خریده بود. سلام کردم. گفت: «سکینه، حسین کجاست؟» گفتم: «پیش دوست هاش. فردا امتحان دارن. از من اجازه گرفت بره درس بخونه» خدا را شکر زیاد گیر نداد.
آن شب هم گذشت.
داشتم از نگرانی می مردم.
تا صبح چشم روی هم نگذاشتم.
هی پا می شدم، توی خانه قدم می زدم، دوباره می رفتم توی رختخواب. تا صبح چشمم به سقف بود.
دوباره فکری می شدم: خدایا این پسره کجا رفته؟!
اگه پایگاه هم هست، پس چرا زنگ نمی زنه؟!
شماره پایگاه را نداشتم.
دوباره پا شدم وضو گرفتم و ایستادم به نماز.
دم دمای صبح، نزدیک اذان، محمد پا شد وضو بگیرد، نماز بخواند.
گفت: «سکینه،چی شده؟! چرا این قدر بی تابی؟!چرا این قدر زود از خواب بیدار شدی؟!»
دیگر نمی توانستم نگرانی ام را پنهان کنم.
خودم را جمع و جور کردم، به خودم جرأت دادم، بهش گفتم «حسین…حسین…»
با تعجّب گفت: «حسین چی؟!»
ادامه دارد…
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
🌷 آرمان از ابتدا، آخر صف بود❗️
👤دوستان شهید آرمان علیوردی تعریف میکنند:
🔸شب قدر سال گذشته، توی هیئت اعلام کردن به یک نفر نیاز هست که بچههای کوچیک رو، از دم ورودی مراسم ببره تا مهدکودک هیئت.
🔸همه گفتیم: ما میخوایم
قرآن سر بگیریم و قبول نکردیم.
اما آرمان تا شنید قبول کرد و کل شب احیا، فقط دم در وایساده بود و بچههارو تا مهدکودک میبرد.
🙂❌ راههای عاقبتبخیری
فقط اونایی نیست که ما فکر میکنیم!
شهید اگر میخوای بشی،
✌️ باید شهیدانه زندگی کنی.
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شب_قدر #ماه_رمضان
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم
▪️ضمن عرض تسلیت شهادت مولی الموحدین امیر المؤمنین حضرت علی علیه السلام.
🌹بیائیم ان شاءالله همه با هم جهت #ختم قرائت #میلیونی سوره #فیل حداقل ۵ بار به نیت #پیروزی مردم مظلوم #فلسطین بر اسرائیل غاصب در ماه مبارک رمضان و ماه قرائت قرآن و ارسال این متن در گروه ها و به مخاطبین دیگر سهیم باشیم.
🌹و همچنین #هدیه نمائیم تلاوتش را برای سلامتی امام زمان عج و ظهور آن حضرت، شادی روح شهدا و همه مومنین و مومنات،شفای جانبازان و بیماران، سلامتی رهبر معظم انقلاب و پیروزی رزمندگان اسلام و نابودی دشمنان اسلام به برکت صلوات بر محمد و آلش.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✨نماز و دعای فرج برای همه نیتها و حاجات✨
✅برای رفع مشکلات و سختی ها
✍مؤلف: هر بار این نماز خوانده شده بنام مقدس صاحب الزمان در کمتر از ۲۴ ساعت جواب گرفتیم.
✴️این نماز رو با تمام خضوع و خشوع که گویی در محضر حضرت بقیه الله الاعظم هستید بخوانید که از ناحیه خود حضرت ولی عصر سفارش شده است و بسیار بسیار بسیار مجرب است
👈 دو رکعت نماز میخوانی و میگویی:
💥بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ يا مَنْ اَظْهَرَ الْجَميلَ وَ سَتَرَ الْقَبيحَ وَ لَمْ يَهْتِكِ السِّتْرَ عَنّى يا كَريمَ الْعَفْوِ يا حَسَنَ التَّجاوُزِ يا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ وَ يا باسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ يا صاحِبَ كُلِّ نَجْوى وَ يا مُنْتَهى كُلِّ شَكْوى يا كَريمَ الصَّفْحِ يا عَظيمَ الْمَنِّ يا مُبْتَدِءَ كُلِّ نِعْمَةٍ قَبْلَ اسْتِحْقاقِها يا رَبّاهُ يا سَيِّداهُ يا مَوْلَياهُ يا غايَتاهُ يا غِياثاهُ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَسْئَلُكَ اَنْ لاتَجْعَلنى فِى النّارِ💥
💕(یا رباه ۱۰ بار )
💕 (یا سیداه ۱۰بار)
💕 (یا مولاه ۱۰بار )
💕(یا غایتاه ۱۰ بار )
💕(یا منتهی رغبتاه ۱۰بار)
💥اسْأَلُكَ بِحَقِّ هَذِهِ اَلْأَسْمَاءِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ اَلطَّيِّبِينَ اَلطَّاهِرِينَ إِلاَّ مَا كَشَفْتَ كَرْبِي وَ نَفَّسْتَ هَمِّي وَ فَرَّجْتَ عَنِّي غَمِّي وَ أَصْلَحْتَ حَالِي💥
👈و بعد هر دعا یا حاجتی دارین با خضوع و خشوع بگین سپس گونه راست خود را زمین گذاشته و در سجده ۱۰۰ بار بگید:
💥يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اِكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَايَ وَ اُنْصُرَانِي💥
👈بعد گونه چپ را زمین گذاشته و ۱۰۰ مرتبه بگویید [ادرکنی]
👈 بعد به یک نفس و هر چقدر بیشتر بهتر
💥الغوث الغوث الغوث 💥
👈سر از سجده برداشته و از خداوند عز و جل حاجت بخواهید.
📚شرح کامل این نماز در صحیفه مهدیه ص۱۰۳ تا ۱۰۸
📚مسند فاطمه از ابو جعفر محمد بن جریر
┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅┅┅┄┄
👑🌹⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️🌹👑
🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃
🌿🌿🌿
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙روایت شهید آوینی از شب های قدر شهداء...
🔹 اگر شب قدر شبی باشد که تقدیر عالم در آن تعیین میگردد... همه ی شب های جبهه شب قدرست....
#شب_قدر
#شهید_آوینی
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۲۸-۲۷
🔻 ادامه #قسمت_هشتم
گفتم《دو سه روزه خونه نیومده. برو ببین کجا رفته!》
گفت《چی؟! دو سه روزه نیومده و تو حالا به من می گی؟!》گفتم《به من گفته بود می ره پایگاه، همون جا پیش بچّه ها می مونه. از همون جا به من زنگ زد. ولی الآن دو شبه که زنگ نزده. من هم جرات نکردم بهت بگم.》
نمی دانم از شدّت عصبانیت، نمازش را خواند یا نه! کفش هاش را پاش کرد و رفت.
صبح زود رفته بود در خانه ی همسایه مان، از هم کلاسی اش پرسیده بود《حسین کجاست؟!》. او هم گفته بود《من حسین رو ندیده ام.》بعد رفته بود مدرسه. آنجا هم گفته بودند《حسین،سه روزه که مدرسه نیومده.》.تا پایگاه هم رفته بود. آنجا هم از حسین خبری نداشتند.
روز ها گذشت و گذشت دیگر کم کم خبر گم شدن حسین به گوش فامیل و همسایه ها رسیده بود. همگی نگران شده بودیم.
از هر کسی که می شناختیم، سراغش را می گرفتیم؛ اما به بن بست می خوردیم.
آن موقع، زمان انتخابات بود. به خودم گفتم: حتما حسین برای رأی گیری رفته سمت بلوچ ها؛ پای صندوق های رأی بوده
و یادش رفته خبری به ما بدهد. هی سعی می کردم فکرم را پرت کنم؛ اما حسابی نومید شده بودم. من که تا آن موقع حتی یک روز هم از بچه ام دور نبودم، حالا چهل روز بود که ازش بی خبر بودم...
نمی دانستم مرده است یا زنده!
ادامه دارد....
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
💢 #نبرد_پایانی
✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت نهم _ آوردگاه عشق و عقل
🖌... چشم در چشم فرمانده دلاور و دلربایی ایستاده بودم که رزمندگان لشگر برای دیدن و بوسیدنش از سر و کول هم بالا می رفتند، اما افسوس که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها روبرو شده بودم و برای همین هم از خجالت کاملاً لال شده و از شدت شرم سرم را پایین انداخته و مثال یک تیکه چوپ خشکم زد. سردار باکری با دیدن حال و روزم ، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زده و با لهجه غلیظ و شیرین ترکی گفت: خسته نباشی دلاور ! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه ! ناراحت نباش ! لحن مهربان و آرام بخش سردار ، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره چون آتشفشان منفجر کرد و بی اختیار به هق هق افتاده و قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت. سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار زیبایی فقط نگاهم کرد. خلاصه بعد از مدتی آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت ، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و گفت : بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند. برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع با بار مهمات برگردد.
سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت سنگر رفتم. هنوز چند قدمی با نخلستان فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بیسیمچی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند. شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی جان ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و بی خبر پشت مان خالی می کنید !؟ سردار که رفاقت کوچکی هم باهام داشت. دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت: ای جانم ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر میکردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقیهای نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا رفتید، نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شأن بفرستم. شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندو شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند. دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت : واقعاً نگرانت بودم عباس ، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد.
به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم. سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود. خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و بی نظیر مواجه شدم. یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که آقا مهدی به همراه مجروحان به عقبه برگردند.
فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف هایشان را می شنیدم. یکی میگفت: ما هستیم! شما برگردید. آن یکی میگفت: اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارند ، باید سریع برگردید ! آن دیگری میگفت: شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در مقر فرماندهی باشید! نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و میگفت برگرد. سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با یکی تندی می کرد و با صدای بلند میگفت: خب ! خودت برگرد! خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود. یاران آقا مهدی او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند! قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود، اما همرزمان سردار اجازه حرکت به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند. خلاصه هرچقدر گفتند، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفری آنقدر دورش چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شأن ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشته و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه : ۲۹-۲۸
🔻#قسمت_هشتم
توی فکر بودم که خوابم برد. خواب دیدم حسین، لباس بسیجی پوشیده؛ با همان پوتین ها.
براش آیینه و قرآن درست کرده بودم. داشتم حسین را راهی جبهه می کردم. از خواب بیدار شدم. به محمد گفتم میدونم حسین کجاست. محمد، هاج و واج به من نگاه می کرد. گفت از کجا میدونی؟! کسی خبری آورده؟! گفتم جبهه است. خواب دیدم. محمد تو دلش گفته بود: از بس تو فکره، این خواب رو دیده. به حرفم اعتنا نکرد. پاشد و گفت انشاالله که جبهه باشه!
محمد، از یک طرف، به خاطر گم شدن حسین به هم ریخته بود و از طرف دیگر، لحظه لحظه ی مردن مرا به چشم می دید.
چاره ای جز این ندیده بود که برود خانه ی ننه جانم، با بچه هام هماهنگ کنند و تصمیم بگیرند نامهای از طرف حسین بنویسند که یعنی حسین، جبهه هست؛ شاید بتوانند با این نامه، مرا از نگرانی در بیاورند.
یکی دو روز هم صبر کرده بودند که از خواب من بگذرد.
ادامه دارد.......
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه : ۲۹
🔻 #قسمت_هشتم_و_نهم
توحیاط نشسته بودم.
داشتم درز لباسی را کوک می زدم.
یکی از دخترهام آمد خونه، و گفت «ننه، مشتلق بده! یه خبرخوش دارم. »
گفتم « از حسین؟! »
گفت « ها… ننه! ».
به قدری خوشحال شدم که رمق از زانوهام رفت.
نمی توانستم تکان بخورم.
گفتم « ننه، کجاست؟! »
گفت « ننه، حسین نامه داده. یه آقایی، این نامه رو به من داد. گفت برادرت از جبهه داده. »
گفتم «ننه، زودتر نامه رو باز کن، بخون. »
قلبم داشت از دهنم بیرون می زد.
نامه را خواند.
فقط از نامه فهمیدم که حسین نوشته من اهوازم؛ نگران من نباشید.
خیلی خوشحال شدم.
زمانی ،حسین جبهه بود.
به فرماندهای آن ها پیامی از سوی امام خمینی می رسد که «بچّه های زیر شانزده سال، به هیچ وجه در جبهه شرکت نکنند.
این ها بچّه هستند؛ اگه اسیر عراقی ها بشوند، زیر شکنجه بعضی ها طاقت نمی آورند و شهید می شوند.
فقط در صورتی می توانند در جبهه شرکت کنند که رضایت خانواده را داشته باشند».
ادامه دارد….
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه : ۲۹
🔻 #قسمت_هشتم_و_نهم
توحیاط نشسته بودم.
داشتم درز لباسی را کوک می زدم.
یکی از دخترهام آمد خونه، و گفت «ننه، مشتلق بده! یه خبرخوش دارم. »
گفتم « از حسین؟! »
گفت « ها… ننه! ».
به قدری خوشحال شدم که رمق از زانوهام رفت.
نمی توانستم تکان بخورم.
گفتم « ننه، کجاست؟! »
گفت « ننه، حسین نامه داده. یه آقایی، این نامه رو به من داد. گفت برادرت از جبهه داده. »
گفتم «ننه، زودتر نامه رو باز کن، بخون. »
قلبم داشت از دهنم بیرون می زد.
نامه را خواند.
فقط از نامه فهمیدم که حسین نوشته من اهوازم؛ نگران من نباشید.
خیلی خوشحال شدم.
زمانی ،حسین جبهه بود.
به فرماندهای آن ها پیامی از سوی امام خمینی می رسد که «بچّه های زیر شانزده سال، به هیچ وجه در جبهه شرکت نکنند.
این ها بچّه هستند؛ اگه اسیر عراقی ها بشوند، زیر شکنجه بعضی ها طاقت نمی آورند و شهید می شوند.
فقط در صورتی می توانند در جبهه شرکت کنند که رضایت خانواده را داشته باشند».
ادامه دارد….
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹