eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
101 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
8.4هزار ویدیو
253 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
21-shahid-toorajizadeh2(www.rasekhoon.net)(۲).mp3
3.79M
🎵صوتِ شهید محمد رضا تورجی زاده🌹 📣مناجات و روضه شهید تورجی زاده📣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️@hafzi_1❤️ شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
ازسرکنجکاوی‌رفتم‌سراغ‌دفترش دیدم‌تعدادی‌نامه‌ونوشته‌لابه‌لای‌ کاغذهاست نامه‌یک‌بسیجی‌که‌نوشته‌‌بود: حاج‌همت‌من‌شماروحلال‌نمیکنم‌الان‌سه‌ ماه‌است‌که‌درسنگرمنتظردیدن‌روی‌ِماه‌شماهستم‌ اماشماروندیدم.. نامه‌دوم‌هم‌ابرازعلاقه‌یک‌بسیجی‌دیگر ابراهیم‌بر‌گشت‌داخل‌اتاق‌وچشمش‌به نامه‌هاافتادگفت:خواندی‌ژیلا؟ اون‌نامه‌هاکه‌خصوصی‌بود گفتم:چقدردوستت‌دارن‌ابراهیم! کنارمهدی‌نشست‌ویک‌چایی‌ریخت.. درچشم‌هایش‌اشک‌جمع‌شدوشروع‌به‌ گریه‌کرد گفت:این‌بچه‌بسیجی‌هاخودشان‌سراسر نوروپاکی‌هستندوگرنه‌من‌کسی‌نیستم فکرکن‌‌این‌بسیجی‌های۱۵ساله‌شب‌هاقبرمیکنند وتاصبح‌اشک‌میریزندوالعف‌میگویند! ژیلابخدامن‌لایق‌محبت‌آنهانیستم.. گفتم:لابدچیزی‌داری‌که‌آنقدردوستت‌دارند دیگر... گفت:دل‌های‌خودشان‌است‌که‌صفادارد♥🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️@hafzi_1❤️ شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
10.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤مقام معظم رهبری از زبان سردار شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄❤️@hafzi_1❤️ شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تک ورها 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 ساکت شد.گفتم:«شما بگو با کی هماهنگی کردی تا من خاطر جمع بشم، والا نمی آم» راه افتاد.همان طور که می رفت گفت:«بیا تا برات بگم.» دنبالش راه افتادم «من با خود فرماندهی تیپ بیت المقدس هماهنگ کردم اولش که قبول نکرد ولی وقتی ازش خواهش کردم اجازه داد. من می خواستم اجازه ی پنج، شش نفر رو بگیرم اون ولی فقط با اومدن دو نفر موافقت کرد که این توفیق بزرگ نصیب تو هم شد؛ یعنی ما الان داریم با مجوز شرعی می ریم.» نفس راحتی کشیدم و گفتم:«همین رو شما از اول می گفتی حالا دیگه خاطرم جمع شده» لبخند معنی داری زد و چیزی نگفت رفتیم قاطی نیروهای دیگر و مثل آنها منتظر دستورحمله شدیم. هوا گرگ و میش بود تو تاریک - روشن صبح درگیری شدید شده بود حتی بعضی جاها کار به جنگ تن به تن رسید با کارد و سرنیزه،گاهی هم با نارنجک نیروهای دشمن را به درک می فرستادیم و سنگربه سنگر می رفتیم جلو. تو آن گیرودارسعی می کردم عبدالحسین را گم نکنم، تا کنار اروند رود و نزدیک گمرک خرمشهر رفتیم،داشتیم آخرین سنگرهای دشمن را پشت سر می گذاشتیم عراقی ها با خفت و خواری یا فرار می کردند، یا دست می گذاشتند رو سرشان و تسلیم می شدند. اوج درگیریها نزدیک شهر بود بچه ها مثل سیل کوبنده می رفتند جلو، هیچ کدام از ترفندهای دشمن جلودارشان نبود. تک و توکی از سنگرها هنوز مقاومت می کردند همان ها هم به حول و قوه ی الهی سقوط کردند. وقتی خرمشهر آزادشد خورشید طلوع کرده بود و هوای صبح لطافت عجیبی داشت من هم مثل تمام بچه ها حال خودم را نمی فهمیدم خیلی ها همان جا به خاک سجده افتاده بودند و با ناله های از ته دل، شکر می کردند. واقعاً از خود بیخود شده بودم و برای رفتن به شهر لحظه شماری می کردم مسجد جامع، با آن همه رنج و شکنجه هنوز پا بر جا ایستاده بود دوست داشتم جزو اولینها باشم که آن جا نماز شکر می خوانم. 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️@hafzi_1❤️ شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کس سوره را روز یا ۴۰ بار بخواند،مال عظیم یا خیری به او رسد که در ذهن وتصورات اونگنجد 📚 کشکول افشاری، ص ۱۱ 🌸 سوره 🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ ﴿١﴾ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ﴿٢﴾ کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٣﴾ ثُمَّ کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٤﴾ کَلا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ﴿٥﴾ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ﴿٦﴾ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ ﴿٧﴾ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ ﴿٨﴾ 🌈🌈🌈🌈
اگر به گناه افتادید یا حتی غرق در گناه بودید دست از نماز برندارید این رشتهٔ باریک بین خود و خدا را پاره نکنید عاقبت این نماز شما را نجات خواهد داد. -آیت‌اللّٰه‌ضیاء‌آبادی(ره) ┄✿❀🍃🌼🍃❀✿---
🌹تا ندهم بھت سلام صبحم بخیر نمی‌شود... السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان السلام علیک یا خلیفه الرحمن و یا شریک القران و یا امام الانس و الجان🌹
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 📖دقایقی با قران_قرائتی 🌲جلوه های مختلف نصرت الهی 🌱نصرت الهی در مورد پیامبران و مؤمنان به صورت های مختلف جلوه می كند: 🌳گاهی با ایجاد الفت و گرایش دل ها «و لیربط علی قلوبكم» [انعام ۱۱) 🌳گاهی با استجابت دعا، «فاستجاب له ربّه» (یوسف) 🌳گاهی با معجزه و استدلال، «ارسلنا رسلنا بالبینات» (حدید۲۵) 🌳گاهی با عطای حكومت، «اتینا ال ابراهیم ملكا عظیما» (نسا۵۴) 🌳گاهی با غلبه در جنگ، «و لقد نصركم اللّه فی مواطن كثیرة» (توبه۲۵) 🌳گاهی با سكینه و آرامش قلب، «فَاَنزل اللّه سكینته علیه و ایدّه بجنود لم تروها» (توبه ۴۰) 🌳گاهی با هلاكت دشمن یا انتقام از او، «فَاَغرقناهم» (اعراف۱۳۶) 🌳گاهی با امدادهای غیبی و نزول فرشتگان، «الن یكفیكم ان یمدكم ربّكم بثلاثة آلاف من الملائكة منزلین» (ال عمران ۱۲۴) 🌳گاهی با ایجاد رعب در دل دشمن، «و قذف فی قلوبهم الرعب»(حشر۲) 🌳گاهی با گسترش فكر و فرهنگ و پیروان، «لیظهره علی الدین كلّه» (صف۹) 🌳گاهی با نجات از خطرها، «فانجیناه و اصحاب السفینة» (عنکبوت۱۵) 🌳و گاهی با خنثی كردن حیله ها و خدعه ها، «و انّ اللّه موهن كید الكافرین» (انفال۱۸) ┄✿❀🍃🌼🍃❀✿---
‍ ‍ ‍ سیّد اجلّ، علاّمه نِحریر، بهاء الدین، سیّد علی بن سید عبدالکریمِ نیلیِ نجفی که جلالت شأنش بسیار، و مناقبش بی شمار است و تِلمیذِ شیخ شهید و فخر المحقّقین است؛ در کتاب «اَنوارُ المُضیئَه» در ابواب فضایل حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام به مناسبتی این حکایت را از والدش نقل کرده: در روستای نیله که روستای خودشان باشد، شخصی بوده که تولیّت مسجد آن روستا با او بود. روزی از خانه بیرون نیامد، او را طلبیدند عذر آورد که نمی‌توانم، چون تحقیق کردند، معلوم شد که بدن او به آتش سوخته، به غیر از دو طرف رانهای او تا طرف زانوها که از آسیب سوختن محفوظ مانده، و دیدند درد و اَلَم او را بی قرار کرده است. سبب آن را پرسیدند. گفت: در خواب دیدم که قیامت برپا شده و مردم در حَرَجِ عظیمند و بسیار به آتش می‌روند و به بهشت کم می‌روند و من از کسانی بودم که به بهشت مرا فرستادند، همین که رو به بهشت می‌رفتم، به پلی رسیدم که عرض و طول آن بزرگ بود، گفتند که این است. پس ما از روی آن عبور کردیم و هر چه از آن طیّ می‌کردیم عرضش کم، و طولش بسیار می‌گشت، تا به جایی رسید که مثل تیزیِ شمشیر شد، نگاه کردیم در زیر آن دیدیم که وادی بسیار بزرگی است و در آن آتش سیاهی است، و در آن جمره‌هایی (تکه‌هایی از آتش) مثل قله‌های کوه‌ها، و مردم بعضی نجات می‌یابند و بعضی در آتش می‌افتند و من پیوسته میل می‌کردم از طرفی به طرف دیگر، مثل کسی که بخواهد بیفتد تا خود را رسانیدم به آخر صراط. به آنجا که رسیدم نتوانستم خودداری کنم که ناگاه در آتش افتادم و فرو رفتم در میان آتش، پس خود را رساندم به کنار وادی و هر چه دست انداختم دستم به جایی بند نشد و آتش مرا پایین می‌کشید به قوّتِ جریانِ خود، و من اِستِغاثه می کردم، و عقل از من پریده بود، پس مُلهَم شدم به آنکه گفتم: علیه‌السلام. پس نظر افکندم دیدم مردی به کنار وادی ایستاده، در دلم افتاد که او علیّ بن ابیطالب علیه السلام است. گفتم: ای آقای من! یا امیرالمؤمنین! فرمود: دست خود را بیاور نزدیک، پس کشیدم دست خود را به جانب آن حضرت، پس گرفت دست مرا و کشید مرا بیرون و افکند مرا بر کنار وادی. پس آتش را از دو طرفِ رانِ من دور کرد به دست شریف خود که من وحشت نموده از خواب جستم و با این حال خود را دیدم که می‌بینید و سالم نمانده بدن من از آتش مگر آن جایی که امام دست کشیدند. پس مدّت سه ماه مرهم کاری کرد تا سوخته‌ها بهتر شد و بعد از آن کم بود که نقل کند این حکایت را به جهت احدی مگر آنکه تب می‌گرفت او را. منبع: «» خدا🥀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌