eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
101 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
8.1هزار ویدیو
245 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
چه کرده‌ای که پس از تو، به هر کجا که تو بودی، غمی نشسته به جایت…💔
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب 😞 او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم!😥😞 نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟😟 از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..😢😞 و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی🌸 گرمتر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78 شهدای جاویدالااثر ابوالفضل حافظی تبار 🌷🌷
یہ‌رفیقۍداشتم‌کہ‌میگفت: -ازخدامۍخوام‌تو‌زندگیت، فقط‌یڪبارتودوراهۍبمونے! اونم‌توبین‌الحرمین.. کہ‌ندونۍپیش‌حسین‌زانوبزنے... یاعباس:)🥺❤️‍🩹 › 「حُسِـین‌جٰان؛ ایـن‌ڪربلٰاے‌ٺـو‌چہ‌هٰاڪہ نڪردہ‌بٰامَـنࢪ 🍃﴿أللّهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الْفَرَجْ‌‌﴾🍃
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند.. و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم...😭🛌 ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت..📲 تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود... تا پس از چند ماه با هم برای 🌷پدر و مادر شهیدمان🌷 عزاداری کنیم... و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد... که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد _من جواب رو چی بدم؟😐 نمیگه تو اومدی اینجا نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟😁😁 و من شرمنده😢😓 پدر و مادرم بودم... که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا .. و از این و فقط گریه میکردم.😢😓😢 چشمانش را از صورتم میگرداند.. تا اشکش😢 را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت _این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!😉😁 و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده.. و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید😊 _فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟ 😁🤔 دو سال پیش... به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم.. و حالا دوباره سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده.. و حتی میکردم.. به ابوالفضل حرفی بزنم...😅که خودش حسم را نگفته شنید،.. هلال لبخند 😁😊روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد _یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده! از شنیدن خبر سالمتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد.. و سوالی که بی اراده از دهانم پرید.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78 شهدای جاویدالااثر ابوالفضل حافظی تبار 🌷🌷
عاشق چه می‌داند صبر و حوصله را؟ عاشق چه می داند تحمل کردن و دندان بر جگر نهادن؟ اصلا مگر جگری هم مانده که دندانی بتوان بر آن نهاد؟ عاشق را با هجران و فراق چه کار؟ عاشق جز معشوق و عشق به وصال او ، هیچ نداند... نطلبد... و... نیابد... عاشق را نه دل باشد... از اوج دلتنگی... نه دیده... از اشک های بی مهابا و همیشگی... و نه سر ... از عقلی که به حُرمتِ تکریمِ حریمِ حَمیمِ دل ، سکوت اختیار کرده و خیره خیره دل را مینگرد... تا چه شود...!!! الهی به حق مهدی موعود آقا امام زمان (عج)... مهدی فاطمه (س)... منجی عالم بشریت... حجت بن الحسن... قدوم سبز همه ی عاشقان شهدا... به زودی زود... به سرزمین عشق و معرفت... به دیار پرواز پرستو های عاشق... به کربلای ایران (فکه ) برسد... تا از عمق وجود این زیبایی های ناب را دریابند... با دل رفته و بی دل آیند... اینچنین بی دل شدن از برای عشق به یاران و عاشقان سفر کرده ام برای تک تک محبان آرزوست...🌱 🕊⃟🇮🇷
💢 🌹 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ادامه دارد ... نویسنده فاطمه ولی نژاد ✨❤️✨@hafzi_1✨❤️ ,لینک کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
💢 🌹 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ادامه دارد ... نویسنده فاطمه ولی نژاد ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به¬خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
+دنیا‌الان‌به‌کام‌کیاست :)؟ - اونایی‌که‌شلمچه‌ان !🚶 ‌‌ 💔🙂
کاش‌میشدتاظهورنورِعالم‌؛ دردیارنورمیماندیم‌ما...💔🌱 (:💔 🍃•
به خواب دیدم از اینجا نمای گنبدتان را عجیب نیست اگر تشنه ای سراب ببیند . . 💔! 💔😭
گفت‌از‌دلتنگےبنویس... گفتم‌دلتنگ‌ڪے؟ گفت‌: «ح» ! گفتم‌«ح‌»مثل‌چے؟ گفت‌بنویس‌ح‌مثل : حسین،حرم،حیات گفت‌جملہ‌بسـٰاز ! با‌بغض‌نوشتم : دلتنگےیعنےحسین حسیــن‌یعنےحـرم حــرم‌یعنےحیــٰات حیـٰات‌یعنے... من‌بےعـشق‌حسین‌میمیرم💔
آرامش ... چه کرده اے به من ، در آن فقط نواے توست... چه کرده اے به مغز من ، در آن فقط هواے توست... هواے من ، بهار من ، قرار من فقط فقط تویے 🙏 فقط تویے دلم از جنس و رسیدن به شهیدم میخواهد... ...🕊🕊🌹🌹 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
•♥️🍃•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شلمچهـ💔 رفیــــق💕 تاحالاشلمچـه‌رفتی!؟ اگه‌رفتی‌براچنددقیقه‌بہ‌یادش بیارُتوذهنت‌تصـورش‌کن‌... اگه‌هم‌نرفتی‌من‌الان‌بهت‌میگم شلمچه‌کجاست! شلمچه‌یہ‌جای‌خیـلی‌بزرگه‌ولی‌تا چشم‌کار‌میکنه‌پـرازخاک... شلمچه‌جایی‌که‌حدود50هزار نفر،تواین‌خاک‌وزمین‌شهیدشدند...💔 شلمچه‌جایی‌که‌بوی‌چادرخاکی حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیهارومیده...💔 شلمچه‌جایی‌که‌حضرت‌آقا گفتن:قطعه‌ای‌ازبهشت... توشلمچه‌نسیم‌باعطـرسیب‌می‌وزه! آخه‌نسیم‌شلمچه‌ازکربـلامیاد... حاج‌حسین‌یکتـاتعریف‌می‌کرد... یه‌خواهرنشسته‌بودروهمین‌ خاکای‌شلمچـه! خاکا‌روکنارزد،کنارزد،کنارزد... رسیدبه‌یه‌جمجمه!!😭 استخونا‌وجمجمه‌هاوپلاکاو سربنداوقمقمه‌ها... همه‌روازاینجا‌خارج‌کردن... پس‌خـون‌شهیدکجاست؟! خونشون‌قاطی‌همین‌خاکاست!😞 خونشون‌روچـادراست... تا‌حالاباخودت‌فکـر‌کردی‌چندتاجـوون! دامادیااصلاچندتا«دارونداریه‌مامان‌بابا» زیراین‌خاکاست!؟💔 خون‌چندتاشون‌قاطی‌این‌خاکاست؟ یکی؟دوتا؟صدتا؟هزارتا؟ دوهزارتا؟!ده‌هزارتا؟ آی‌دخترخانم‌مذهبی! آی‌آقاپسرمذهبی! حواست‌بہ‌فضای‌مجازی‌هست!؟☝ حواست‌هست‌بہ‌نحوه‌حرف‌زدنت؟! حواست‌هست‌بہ‌لفظ‌های خودمونی‌که‌گاهی‌وقتابہ‌کارمیبریم!؟😔 حواست‌هست‌بہ‌آشوب‌بپاکردن تودل‌مخاطبت؟!😣 دخترخانم... حواست‌هست‌بہ‌عکس‌پرعشوه چادری(!) پروفایلت؟! آقاپسر... حواست‌هست‌بہ‌عکس‌باژست های‌مختلفت؟! نکنہ‌گول‌بخوریم! نکنه‌توجیه‌کنیم! نکنه‌حالاشهیدی‌که‌سی‌سال‌پیش رفت‌وگفت‌بخاطرنسل‌وخاکمون... شهیدی‌که‌گفت‌زندگیمو‌فدای آیندگان‌و‌دینم‌میکنم... حالاخیره‌شده‌باشه‌بہ‌چشمات‌وبگه... قرارمون‌این‌نبوداخوی!😞 قرارمون‌این‌نبودخواهـر!😞 [ بذارید‌یه‌چیزیُ‌تو‌لفافه‌بگم‌! ازخودی‌ضربه‌خوردن‌خیلی‌بده! تو‌خودی‌ای... ازخودشونی... آخه‌اگه‌اوناتوروازخودشون نمیدونستن‌که‌نمی‌رفتن‌بخاطر تویی‌که‌هنوزاون‌زمان‌بدنیا‌هم نیومده‌بودی‌یا‌توقنداق‌بودی بجنگن‌که!!!!! میفهمی‌چی‌میگم...؟ ] عاشق،معشوقُ‌دعوت‌می‌کنه‌یا معشوق‌عاشقُ؟! عاشق‌معشـوقُ! اون‌روزی‌که‌دیدی‌راهی‌شلمچه‌ای... بدون‌شهدارسماازت‌دعوت‌کردن... گفتن‌بیا‌ما‌دلمون‌واسه‌بیقراریات‌تنگ شده... مراقب‌دل‌هامون‌باشیم! فضای‌مجازی‌هم‌میتواند؛ سکوی‌پرواز‌باشد؛ و‌هم‌مرداب‌شیطان...😣 وَبِالنَّجْمِ‌هُمْ‌مُهْتَدونْ بااین‌ستاره‌ها‌(شهدا)میتوان‌راه را‌پیداکرد❤ کافیه‌خودتو‌بهشون‌نزدیک‌کنی....💕 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سلامتی‌امام‌زمان 🌹 『اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج』 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•♥️🍃•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شلمچهـ💔 رفیــــق💕 تاحالاشلمچـه‌رفتی!؟ اگه‌رفتی‌براچنددقیقه‌بہ‌یادش بیارُتوذهنت‌تصـورش‌کن‌... اگه‌هم‌نرفتی‌من‌الان‌بهت‌میگم شلمچه‌کجاست! شلمچه‌یہ‌جای‌خیـلی‌بزرگه‌ولی‌تا چشم‌کار‌میکنه‌پـرازخاک... شلمچه‌جایی‌که‌حدود50هزار نفر،تواین‌خاک‌وزمین‌شهیدشدند...💔 شلمچه‌جایی‌که‌بوی‌چادرخاکی حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیهارومیده...💔 شلمچه‌جایی‌که‌حضرت‌آقا گفتن:قطعه‌ای‌ازبهشت... توشلمچه‌نسیم‌باعطـرسیب‌می‌وزه! آخه‌نسیم‌شلمچه‌ازکربـلامیاد... حاج‌حسین‌یکتـاتعریف‌می‌کرد... یه‌خواهرنشسته‌بودروهمین‌ خاکای‌شلمچـه! خاکا‌روکنارزد،کنارزد،کنارزد... رسیدبه‌یه‌جمجمه!!😭 استخونا‌وجمجمه‌هاوپلاکاو سربنداوقمقمه‌ها... همه‌روازاینجا‌خارج‌کردن... پس‌خـون‌شهیدکجاست؟! خونشون‌قاطی‌همین‌خاکاست!😞 خونشون‌روچـادراست... تا‌حالاباخودت‌فکـر‌کردی‌چندتاجـوون! دامادیااصلاچندتا«دارونداریه‌مامان‌بابا» زیراین‌خاکاست!؟💔 خون‌چندتاشون‌قاطی‌این‌خاکاست؟ یکی؟دوتا؟صدتا؟هزارتا؟ دوهزارتا؟!ده‌هزارتا؟ آی‌دخترخانم‌مذهبی! آی‌آقاپسرمذهبی! حواست‌بہ‌فضای‌مجازی‌هست!؟☝ حواست‌هست‌بہ‌نحوه‌حرف‌زدنت؟! حواست‌هست‌بہ‌لفظ‌های خودمونی‌که‌گاهی‌وقتابہ‌کارمیبریم!؟😔 حواست‌هست‌بہ‌آشوب‌بپاکردن تودل‌مخاطبت؟!😣 دخترخانم... حواست‌هست‌بہ‌عکس‌پرعشوه چادری(!) پروفایلت؟! آقاپسر... حواست‌هست‌بہ‌عکس‌باژست های‌مختلفت؟! نکنہ‌گول‌بخوریم! نکنه‌توجیه‌کنیم! نکنه‌حالاشهیدی‌که‌سی‌سال‌پیش رفت‌وگفت‌بخاطرنسل‌وخاکمون... شهیدی‌که‌گفت‌زندگیمو‌فدای آیندگان‌و‌دینم‌میکنم... حالاخیره‌شده‌باشه‌بہ‌چشمات‌وبگه... قرارمون‌این‌نبوداخوی!😞 قرارمون‌این‌نبودخواهـر!😞 [ بذارید‌یه‌چیزیُ‌تو‌لفافه‌بگم‌! ازخودی‌ضربه‌خوردن‌خیلی‌بده! تو‌خودی‌ای... ازخودشونی... آخه‌اگه‌اوناتوروازخودشون نمیدونستن‌که‌نمی‌رفتن‌بخاطر تویی‌که‌هنوزاون‌زمان‌بدنیا‌هم نیومده‌بودی‌یا‌توقنداق‌بودی بجنگن‌که!!!!! میفهمی‌چی‌میگم...؟ ] عاشق،معشوقُ‌دعوت‌می‌کنه‌یا معشوق‌عاشقُ؟! عاشق‌معشـوقُ! اون‌روزی‌که‌دیدی‌راهی‌شلمچه‌ای... بدون‌شهدارسماازت‌دعوت‌کردن... گفتن‌بیا‌ما‌دلمون‌واسه‌بیقراریات‌تنگ شده... مراقب‌دل‌هامون‌باشیم! فضای‌مجازی‌هم‌میتواند؛ سکوی‌پرواز‌باشد؛ و‌هم‌مرداب‌شیطان...😣 وَبِالنَّجْمِ‌هُمْ‌مُهْتَدونْ بااین‌ستاره‌ها‌(شهدا)میتوان‌راه را‌پیداکرد❤ کافیه‌خودتو‌بهشون‌نزدیک‌کنی....💕 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سلامتی‌امام‌زمان 🌹 『اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج』 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کاش‌میشدتاظهورنورِعالم‌؛ دردیارنورمیماندیم‌ما...💔🌱 (:💔 🍃•
هدایت شده از حُبُّ الحُـــــ♡ــــسینِ علیه السلام 💚💚
مداحی_آنلاین_خسته_از_نگاه_مردم_جواد_مقدم.mp3
5.34M
🕊خسته از نگاه مردم خسته‌ام از همه...😭 اللهم عجل لولیک الفرج🤲✨🕊🕊 اللهم عجل لولیک الفرج🤲✨🕊 ♥️
هدایت شده از حُبُّ الحُـــــ♡ــــسینِ علیه السلام 💚💚
مداحی آنلاین - حریفت منم - محمد اسداللهی.mp3
6.5M
✨ آرامش مهدوی..... 💔 اللهم عجل لولیک الفرج مولای عزیرم🤲✨ اللهم عجل لولیک الفرج مولای مهربانم🤲✨ اللهم عجل لولیک الفرج مولاجانم ادرکنی🤲✨
هدایت شده از حُبُّ الحُـــــ♡ــــسینِ علیه السلام 💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از الان تصمیم بگیرید بگید امام زمان از این به بعد هرجا کم بیارم میگم تو صاحب منی... ✨ آرامش مهدوی... 💔 اللهم عجل لولیک الفرج مولای عزیرم🤲✨ اللهم عجل لولیک الفرج مولای مهربانم🤲✨ اللهم عجل لولیک الفرج مولاجانم ادرکنی🤲✨
هدایت شده از شهید
بسم رب الشهدا و الصدیقین دلم را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هایش را به تو نشان دهد تا شاید دفتر قلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را بخوانی پس برایت می نویسم ، از دل غریب خود برایت می نویسم ، آری خیلی دلم می خواست با تو بودم در میان ابرها ، پیش خدا بودم نمی دانی که چقدر برایت دلتنگم، اشک هایم سرازیر است ای شهیدم، می خواهم با تو صحبت کنم اما با چه زبانی ؟!… با این زبانم که پر از گناه است؟نه نمی توانم! چگونه می شود مهمان آسمان باشم و با زبان زمینی خود صحبت کنم نمی دانم ، چه کنم ؟ پس با زبان کودکی ام برایت می نویسم چرا که به آسمان نزدیک تر است وقتی کوچکتر بودم، مادرم همیشه از تو می گفت ، از خوبی هایت، از نماز شب هایت، از وفاداری هایت و بالاخره از گذشت و ایثارت … من از تو فقط همین ها را به یادگار دارم هر صبح تصویر تو را می نگرم تا شاید تو هم به من نظری کنی مادرم می گفت تو هر پنجشنبه وقتی که به مدرسه ی طلبه قم می رفتی به خانه ما هم سری می زدی . نمی دانم، آیا الان هم می آیی؟ حتما ، تو می آیی . باور کن ، هر پنجشنبه عطر وجودت را حس می کنم اما چرا نمی بینمت ؟ چرا صورت پر نورت را برایم نما یان نمی کنی ؟ می دانم ، این تقصیر چشم های من است. آن قدر گناه کرده ام که این گناهان چون پرده ای روی چشم ها یم شده اند و من تو را نمی بینم ای کاش دستم را می گرفتی تا این قدر احساس تنهایی نمی کردم . ای شهیدم ، تو اتینک در آسمان ها ماه مجلس شده ای عین ستاره ها چه زیبا می درخشی خوش به حال آن شبی که تو به آن نور می دهی تو به آن آرامش می دهی ای کاش من هم شب ها به جای خفتن در زمین در آسمان ها بودم. 📿🌷 @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫