eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
101 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
246 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍓 ناخودآگاه بلند شدم و رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد در آوردم و آمدم کنار خانم کچویی. لباس را به او نشان دادم و گفتم چند روز قبل از عید از توی خرت و پرتایی که از آبادان آورده بودیم این پارچه کویتی را پیدا کردم. مادرم قبل از جنگ برام خریده بود پارچه را به خیاط دادم و این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس رو بپوشه قبول نکرد. او به من گفت مامان ما امسال عید نداریم خدا میدونه که الان خانواده شهدا چه حالی دارد. تو از من میخواد تو این موقعیت لباس نو بپوشم. مادرم لباس را از دستم گرفت و به چشمهایش مالید من ادامه دادم دخترم میدونست که امسال عید نداریم و ما هم دست کمی از خانواده شهدا نداریم. همان موقع شهرام به خانه آمد. او کم سن و سال بود اما خیلی خوب همه چیز را می‌فهمید انگار چیزی شنیده بود. می‌خواست با مهران حرف بزند پرسیدم شهرام کسی آمده چیزی شنیدی؟ سرش را به علامت نه تکان داد. به مادرم گفتم ای کاش میتونستیم به مهرداد خبر بدیم که خودش رو به خونه برسونه اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم ماه ها می گذشت و ما از او بی خبر بودیم. مهرداد با زینب صمیمی بود اگر خبر گم شدن زینب را می شنید حتما خودش را می رساند. مهران به من خبر داد که مینا و مهری برای عملیات فتح المبین به بیمارستانی در شوش رفتند. از روز گم شدن زینب هیچ ترسی برای مهران و مهرداد و مینا و مهری نداشتند انگار ترسم ریخته بود ترس از دست دادن بچه ها با گم شدن زینب کمرنگ شده بود. ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی علملیات بی برگشت 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ سکوت و هم انگیزی سنگینی اش را انداخته بود تو تمام منطقه، ما باید به چند طرف شلیک می کردیم. اشاره کردم بچه ها موضع بگیرند کار هر کدامشان را قبلاً گفته بودم شروع کردند به جا گرفتن صدای نفس کسی بلند نمی شد. یک بار دیگر دور و بر را پاییدم وقت وقتش بود که عرض اندام کنیم و خودی نشان بدهیم. می دانستم تک تک بچه ها منتظر شنیدن صدای من هستند تو دلم گفتم «خدایا توکل بر خودت.» یکهو صدام را بلند کردم و از ته دل نعره زدم: «الله اکبر» سکوت منطقه شکست پشت بندش و صدای شلیک اسلحه ها بلند شد تو آن واحد به چند طرف آتش می ریختیم. سر دشمن گیج شده بود اما خیلی زود به خودش مسلط شد تو فاصله ی چند دقیقه از زمین و آسمان گرفتنمان زیر آتش، از چند طرف می زدند؛ با کلاش، تیربارهای جورواجور، خمپاره ،توپ، کاتیوشا ... هر چه که داشتند. کمی بعد یک جهنم به تمام معنا درست شد.کاری که باید می کردیم کردیم، حالا حفظ جان بچه ها از همه چیز مهم تر بود یکدفعه داد زدم:« دراز بکشین، دیگه کسی شلیک نکنه»...... هر کس جان پناهی گرفت من هم گوشه ای دراز کشیدم حالا اسلحه ها دیگر کار نمی کرد. فقط زبانمان توی دهان می چرخید با تمام وجود مشغول گفتن ذکر ،بودم، مثل بقیه ی بچه ها،حجم آتش دشمن هر لحظه شدیدترمی شد وجب به وجب جایی را که مستقر بودیم ،می زدند. پیش خودم فکر می کردم بیشتر بچه ها شهید شده باشند باید منتظر دستور قرار گاه می ماندم مدتی بعد، بالاخره سر وصدای بیسیم بلند شد. یکی از فرماندهان عملیات بود فکر نمی کرد حتی من زنده باشم گفت:« ایثار شما الحمدلله کار خودش رو کرد اگر زنده موندین برگردین.» نیروها از محورهای دیگر دژ دشمن را شکسته بودند گیجی شدیدش باعث شده بود ما را فراموش کند. سریع بلند شدم بچه ها هم، چند دقیقه ی بعد راه افتادیم طرف عقب، 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫