فقط ۱۹ روز از جنگ میگذشت که من و همسرم پدر و مادر#اولین سرباز شهید ارمنی در جنگ تحمیلی شدیم .
جوانمردی زوریک🥀در جبهه جنگ و شهادتش ، برای خیلیها غیر منتظره بود ؛ هم برای اهالی محل که اکثراً مسلمان بودند و هم برای خود ارامنه.😔
از کلیساهای مختلف کشور گرفته تا مساجد محله حشمتیه تهران که محل زندگیمان بود .
رفقایش در جبهه که به مراسمش آمده بودند ،#همه از اخلاق خوب و خنده رو بودن و مهربانی زوریک🥀 تعریف میکردند. میگفتند اصلا نمیشد که ما این پسر را #خنده رو نبینیم . با لبخندهای پاکش ، به همه گروهان روحیه میداد.
#همسرم ، فراق تنها پسرش را تاب نیاورد و چند روزی بعد از شهادت🥀 او ، سکته کرد و در بیمارستان بستری شد . بعد از ترخیص از بیمارستان هم ، دیگر نتوانست سرِ کار برود و در خانه زمینگیر شد من ماندم با داغ از دست دادن تنها پسرم ، با غم بیمار شدن همسرم با دغدغه تربیت دخترهایم ، با خرج و مخارج زندگی و ... 😔
بعد از شهادت زوریک🥀 ، خواستند اسم کوچه را به نام او بزنند .#پدرش قبول نکرد. گفت : «طاقت ندارم هر بار که از کوچه رد میشوم ، نام زوریک🥀 به چشمم بیاید».😔 چهل روز بعد از شهادت زوریک🥀 ، دوستِ مسلمانش ، محمد گرامی شهید🥀 شد .#نام کوچه را به اسم شهید گرامی گذاشتند.😔
همسرم هم از دنیا رفت بعد از فوت او ، یکی از دخترهایم «ام اس» گرفت . سالهای سال هم از او پرستاری کردم و مراقبش بودم . حس میکنم خدا داشت با آن سختیها ، مرا آزمایش میکرد.😔
سر انجام شهیدحسین دخانچی🥀 هم در تاریخ ۱۳۸۰/۱۲/۱ بعد از ۱۷ سال جانبازی در سن ۳۶ سالگی به شهادت🥀 رسید.
مزار ایشان در گلزار شهدای شهر مقدس قم.
#همه گفتند: شهدا شرمنده ایم
خیلی ها شنیدند: شهدا شرمنده ایم
خیلی ها نوشتند: شهدا شرمنده ایم
خیلی ها دیدند: شهدا شرمنده ایم
همه!
همه شرمنده ایم!
اما نمیدونم چند نفر سعی داریم از این شرمندگی شهدا خارج بشیم!!
از هر جا که عبور می کنیم؛
نام "شهیدی"می درخشد
پس یادمان باشد،
قدم به قدم را بدهکاریم به آنهایی که،
پل عبور ما شدند در این دنیا......
رفتـــــ🥀ـــــند تا بمانےم .
#یادشان با ذکر صلوات🥀
🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمت ۶
او با لبخندی فاتحانه خبر داد...
_مبارزه یعنی این! اگه میخوای #مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم..
و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد
_من میخوام برگردم #سوریه...
یک
لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم
_پس من چی..؟؟
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد
_قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!
کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم
_هنوز که درسمون تموم نشده!
و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید..
_مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟
به هوای 🔥عشق سعد🔥 از #همه بریده بودم و او هم میخواست #تنهایم بگذارد...
که به دست و پا زدن افتادم..
_چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟
نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید
_نازنین! ایندفعه فقط #شعار و #تجمع و #شیشه_شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟
دلم میلرزید..
و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند..
که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و #محکم حرف زدم..
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
ابوالفضل حافظی تبار
🌷🌷
هدایت شده از حُبُّ الحُـــــ♡ــــسینِ علیه السلام 💚💚
🌀منابع #خبری از ترافیک سنگین در مسیرهای منتهی به درب ورودی #جهنم خبر دادند و اعلام کردن که هیچ #صهیونیستی ناراحت و نگران نباشد جا برای #همه هست 😅😅👍😁