eitaa logo
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
292 دنبال‌کننده
431 عکس
186 ویدیو
5 فایل
هرشهیدی را که دوستش داری❤️کوچه دلت را به نامش کن مطمئن باش در کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم دنیا تنهات نمی‌ذاره😍 بذار در این وانفسای دنیا «فرمانده ی دلت» دوست شهیدت باشه🕊 کانال مثل ابراهیم جانباز مدافع حرم شهیدحاج علی خاوری🕊 ارتباط با ادمین @anbare
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین لبخند نزدیکی محل درگیری، یک ساختمان دو طبقه قرار داشت. درِ ساختمان بسته بود و فرصت نداشتیم. بلافاصله در را منفجر کردیم و رفتیم پشت‌بام تا موضع مناسبی برای تیراندازی داشته باشیم. آقامجید خیلی زود جای مناسبی پیدا کرد و تیربارش را به سمت دشمن نشانه گرفت. فاصله‌ی ما با تکفیری‌ها سیصد الی چهارصد متر می‌شد. آقامجید چند رگبار به سمت دشمن شلیک کرد. من ‌گفتم: "مجیدجان مراقب باش این‌جا رو نزنند، سرت رو خیلی زیاد بالا نگیر". نمی‌دانم چرا اما دل‌شوره داشتم، اما آقامجید خیلی آرام و با حوصله تیراندازی می‌کرد. مهماتش هم خیلی زیاد بود و اصلاً نگران نبودیم. صدای زوزه‌ی تیرهایی که مدام از بالای سرمان رد می‌شد به گوش می‌رسید. علی هم‌گام با مجید مدام با تیربار شلیک می‌کرد. هیچ‌کدام از بچه‌ها ترسی از دشمن نداشتند. نیم ساعتی گذشت و آقامجید و علی‌آقا با تیربارشان خیلی تیراندازی کردند و دشمن نسبت به این نقطه حساس شده بود. به آن‌ها گفتم: "تیرهایی که تو ماشین مونده رو بردارید و بیارید". مجید از علی پیشی گرفت و خیلی زود بلند شد و رفت. باورم نمی‌شد که مجید تا شهادت فاصله‌ای ندارد و این آخرین حرفی بود که بین ما ردوبدل شد. من پشت تیربار مجید نشستم و تیراندازی ‌کردم؛ هرچه‌قدر منتظر شدم دیدم مجید نیامد، نگران شدم. فاصله‌ی ساختمان تا ماشین چند متر بیشتر نبود. نگرانی و تشویش مثل خوره به جانم افتاده بود. از طرفی هم حواسم به روبرو بود تا از دشمن تلفات بگیرم. در همین فکرها بودم که یکی از بچه‌ها آمد و بی مقدمه گفت مجید شهید شد. جنگ بود و چاره‌ای جز پذیرش این تقدیرات الهی نداشتیم، مجید رفت و ما مصمم‌تر شدیم برای ادامه‌ی راه نورانی او. دیدار دوباره‌ای که فکر می‌کردم چند دقیقه بیشتر طول نخواهد کشید ماند تا قیامت و من امیدوار به شفاعت دوستان شهیدم هستم. تویوتای قرمز رنگی با سرعت زیاد وارد روستا شد و سریع پیکر بی‌جان مجید را داخلش قرار دادند و به عقب برگشتند. علی‌آقا شهادت مجید را این‌طور روایت می‌کرد: "از ساختمان پایین رفتیم تا گلوله بیاریم. مجید چند لحظه جلوتر از من از ساختمان خارج شد. دیدم یک لحظه پاهای مجید سست شد و کشان‌کشان خودش رو کناری کشید. بالای سرش که رسیدیم از پهلوش خون بیرون می‌زد. مجید خیلی خوشحال بود و می‌خندید. برای ما تعجب‌آور بود. لحظه‌ی آخر نگاه عجیبی داشت که انگار کسی بالای سرش بود. مجید خیره به آن شخص شده بود و لبهاش باز شد. به سختی السلام علیک یا ابا عبدالله گفت. لبخند زیبا و ملیحی زد و چشمانش بی‌رمق شد و پرکشید". یاد حرف‌های بزرگان که سال‌ها پای منبر شنیده بودم افتادم که ارباب لحظات آخر بالای سر نوکرهایش خواهد آمد. تردید نداشتم که مجید ارباب را دیده و به او سلام داده است، مگر می‌شود ارباب ما بالای سر مدافعان حرم خواهرش نیاید؟ همه‌ی ما به عشق ناموس سیدالشهداء (ع) رفته بودیم و حالا هم ارباب داشت تلافی می‌کرد. *** دستور عقب‌نشینی صادر شد. برای ما که چهار کیلومتر پیش‌روی کرده بودیم و شهید داده بودیم خیلی سخت بود اما حالا باید برای تثبیت مواضع، مقداری عقب‌تر می‌آمدیم. هوا کم‌کم تاریک می‌شد و چون خیلی با منطقه آشنایی نداشتیم و از طرفی جناحین ما هم خالی بود، صددرصد تلفات می‌دادیم. با تدبیر فرماندهان، عقب‌تر آمدیم و تا صبح پدافند کردیم. موقع عقب‌نشینی، محاصره‌ی 270 درجه‌ای شده بودیم. علی که خیلی نزدیک دشمن شده بود به‌زور عقب آمد و می‌گفت: "چطور برگردیم؟ پیکر سید جا مونده". علی با گریه میگفت: "با همین دستهام چشم‌های نیمه‌باز مجتبی کرمی رو بستم، آخه چرا؟ چرا جاموندم؟ همه‌چیز دست خودمون بود، باید با اون‌ها می‌رفتیم". موقع عقب‌نشینی یک خشاب تیر علی جا مانده بود که من آن را برداشتم و با خودم به عقب آوردم. علی خیلی تشکر کرد که حتی یک خشاب از ما به دست دشمن نیفتاد. یکی از بچه‌ها گفت: "متوسل بشویم به خانم حضرت زهرا (س) تا از این معرکه خلاص بشیم". آن توسل خیلی کارگشا بود و الحمدلله توانستیم سالم به عقب برگردیم. مسئولین قرارگاه بعدها برای ما نقل کردند که سردار سلیمانی از عمل‌کرد نیروهای همدانی در عملیات محرم سال 1394 رضایت زیادی داشته‌اند و رضایت فرمانده‌ی بزرگی هم‌چون شهید سلیمانی افتخار بسیار بزرگی برای ما بود. وقتی برگشتیم عقب، بچه‌های یگان صابرین هم آن‌جا بودند. آن‌ها تازه نفس بودند و برای ادامه عملیات آماده. آن‌جا برادرِ شهید محمد غفاری را هم دیدم، برایم خیلی جالب بود با این‌که خانواده‌ی شهید غفاری بعد از شهادت محمد فقط یک پسر داشتند باز هم پسرشان را که حالا تک‌پسرشان محسوب می‌شد، برای دفاع از حرم راهی کرده بودند. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شيميايي بعد از عملیات، مجدد به مقر نیروهای صابرین رفتیم، آن‌ها چند شهید داده و برای شهدای یگانشان مراسم گرفته بودند، با علی رفتیم در مراسمشان شرکت کردیم. علی خیلی یگان صابرین را دوست داشت و از مدت‌ها قبل، با شهدای این یگان مخصوصاً شهید محمد غفاری انس و الفت عجیبی پیدا کرده بود. مجلس عجیبی بود، بچه‌ها حسابی از فراق دوستان‌شان گریه میکردند، علی هم به‌شدت منقلب بود و اشک می‌ریخت. بعد از آن مراسم بود كه با علی وارد ساختمانی شدیم. علی چند تکه نان که روی زمین ریخته بود را جمع کرد و گفت نعمت خدا نبايد زير دست و پا بمونه. نان ها را در گوشه‌ای قرار داد. بلافاصله يكي از فرماندهان فرياد زد که خیلی زود از ساختمان خارج شوید. اينجا قبلاً آزمایشگاه شیمیایی تكفيري ها بوده. احتمال آلودگی در اينجا بسیار بالاست. ما قبل از این‌که متوجه این موضوع باشیم وارد ساختمان شديم، همان‌جا بود که آلودگی ما به مواد شیمیایی بوجود آمد. بعد از اين سفر بود كه سرفه هاي ممتد و خشك علي شروع شد. دو سه سال بعد به اوج خود رسيد و علي را به سرطان خون مبتلا كرد. * سال 1395 بود که علی مجدداً به سوریه اعزام شد. در منطقه‌ی شیخ نجار، علی و رفقایش مجموعه‌ای به نام "ابناء الخمینی" را تاسیس کردند. کلیه‌ی لوازم اضافی از قبیل پتو لباس و چیزهایی که بین بچه‌ها بود را جمع آوری و بین مردم جنگ‌زده ‌ی سوری توزیع کردند. رزمندگان مدافع حرم در اوج جنگ هم هم‌چون مولایشان امیرالمؤمنین (ع) کمک به هم‌نوع را فراموش نمیکردند. خیلی وقت‌ها با این‌که غذا خیلی کم بود، رزمندگان غذای خودشان را بین مردم توزیع و چند نفری یک وعده غذا را با هم می‌خوردند. یا حتی از پول توجیبی خودشان کفش، لباس و سایر مایحتاج را می‌خریدند و توزیع می‌کردند. ای کاش اخلاص این دوستان اجازه می‌داد و این مسائل بیان می‌شد تا جهانیان بدانند که نیروهای نظامی یک کشور در کشوری غریب تا این اندازه اصول انسانی را رعایت می‌کردند. من خیلی پرخوری میکردم و سهمیه‌ی غذا هم زیاد نبود. علی‌آقا خیلی وقت‌ها بدون این‌که کسی متوجه شود با این‌که خودش جثه‌ای قوی و ورزشکاری داشت و طبیعتاً باید تغذیه اش هم بیشتر و بهتر از ما می‌شد، نصف غذایش را به من می‌داد. خیلی تأکید داشت که در غذا خوردن اسراف نشود و می‌گفت: "تا آن دانه‌ی آخر برنج را هم بخورید، این‌ها برکت خداست". خیلی وقتها که خسته بودیم پیش می‌آمد که علی آقا خودش پیشنهاد می‌داد به جای ما پست بدهد، خیلی بیشتر از توانش زحمت بچه‌ها را می‌کشید. مدتی در یکی از منازل سوری مستقر بودیم، نیمه‌شب بارها دیده بودم که چفیه روی سرش می‌انداخت و می‌رفت گوشه‌ی پشت بام نماز شب می‌خواند و خلوت می‌کرد. همیشه به‌خاطر جاماندن از شهدا حسرت می‌خورد. مدتی را در یک کارخانه‌ی متروکه مستقر بودیم؛ با حمام فاصله‌ی زیادی داشتیم و باید دائم کسی سرکشی می‌کرد و آب حمام را داغ نگه می‌داشت. خیلی وقت‌ها علی‌آقا داوطلبانه این کار را انجام می‌داد. یک شب من اتفاقی به سمت حمام رفتم، علی‌آقا داشت به تنهایی حمام را نظافت میکرد، گفتم: "علی جان به ما هم خبر بده بیایم کمک کنیم، این‌همه نیرو هست حالا چرا شما باید این کار رو انجام بدی؟"، مثل همیشه با لبخند جوابم را داد و بقیه‌ی کار را هم خودش به اتمام رساند. واقعاً روحیه‌اش مثل رزمندگان دفاع مقدس بود. با کودکان سوری خیلی ارتباط گرم و صمیمی داشت و با آن‌ها بازی می‌کرد، صحبت می‌کرد و شوخی داشت. آن‌جا در اوج جنگ کار فرهنگیاش هم ترک نمی‌شد، در اوج خستگی زیارت عاشورایش (با صد لعن و صد سلام) ترک نمی‌شد، بعد از پست‌های سنگین و کم خوابی و خستگی باز هم از مستحبات خودش نمی‌زد. * چند روزی را همراه علی آقا در خط پدافندی مستقر بودیم؛ خستگی و بیخوابی فشار زیادی روی ما گذاشته بود و نیاز به استحمام داشتیم. به سمت حمام پایگاه رفتیم، استحمام من مقداری طول کشید. وقتی بیرون آمدم هرچه‌قدرگشتم لباس‌هایی که در منطقه پوشیده بودیم و کلاً گرد و خاک و بوی باروت گرفته بود را پیدا نکردم. یک لحظه چشمم به علی‌آقا افتاد که لباس‌های من را برداشته و به سمت تانکر آب می‌برد؛ بلافاصله به سمتش دویدم و گفتم: "علی جان یک لحظه صبر کن. تو روخدا شرمنده‌م نکن خودم می‌شورم". خیلی محکم گفت: "به جان خانم حضرت زهرا (س) قسمت می‌دم که اجازه بده من این کار رو انجام بدم، تمام افتخارم اینه که نوکر مدافعین حرم باشم و لباس‌های یک رزمنده‌ی مدافع حرم رو شسته باشم. اگر همین کار رو با اخلاص انجام بدم برای من کافیه". این‌قدر محکم قسمم داد که جرئت نکردم جلوتر بروم، علی جلوی تانکر زانو زده بود و با عشق روی لباس‌های خاکی من پنجه می‌زد. لباس‌ها را شست و بعد از اینکه خشک شد، مرتب تحویل داد. با تمام وجود احساس افتخار و غرور داشتم که مدتی هم‌نفس با این انسان وارسته شده بودم. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
با علی رفتیم مقر ارتش، غرش توپ‌های غیور مردان ارتش لرزه بر اندام دشمن انداخته بود. علی به سمت مسئول قبضه رفت و درخواست کرد اگر امکان دارد ما هم در این کارخیر شریک باشیم و شلیک داشته باشیم. مسئول قبضه با اکراه قبول کرد و قرار شد چند تا از گلوله‌ها را ما شلیک کنیم. نوبت به علی که رسید رفت پشت قبضه و با فریاد یازهرا (س) گلوله را شلیک کرد. خیلی خوشحال بود، گوشه‌ای نشسته بودیم که پشت بی‌سیم صدای الله اکبر دیده‌بان بلند شد. دیده‌بان پس از اصابت گلوله‌ها گزارش را به خدمه‌ی توپ می‌داد و می‌گفت: "آقا دمتون گرم درست زدید به هدف، پدرشون رو در آوردید". کلی تشکر کرد و ما هم خیلی لذت بردیم. از مسئول قبضه تشکر کردیم و به مقر خودمان بازگشتیم. مستندی که تهیه نشد و... شهید محمدحسین بشیری چند ساعت قبل از شهادت کنار نیروهای ما آمد. خیلی سرحال بود و روی بچه‌ها آب میپاشید و شوخي مي كرد و می‌گفت: "من نمی‌ذارم این‌ها بخوابند". بچه‌ها را بیدار کرد و با هم عکس انداختند. آن روز خیلی شوخی میکرد، یک روز بیشتر طول نکشید که محمد حسین هم شهید شد. محسن خزائی خبرنگارصداوسیما هم آمد؛ قرار گذاشت که فردا جهت تهیه‌ی مستندی دوباره به مقر ما بیاید که او هم در کنار شهید بشیری به شهادت رسید. خبر شهادت محمدحسین که به ما رسید بچه‌ها دور هم نشستند و عزاداری و ذکر توسلی برگزار کردند. علی خیلی حسرت می‌خورد. بعد از شهادت رضا الوانی، علی خیلی به هم ریخته بود و حالا یار دیرین رضا الوانی، محمدحسین هم ظرف یک ماه به شهادت رسیده بود. با علی به محل شهادت رضا در منطقه تل رخم رفتیم و از همان منطقه بود که شکست تکفیری‌ها پله پله آغاز و آزادی کامل شهر حلب انجام شد. در منطقه علی‌آقا مدام به من می‌گفت: "سیدجان دوست دارم عربی یاد بگیرم، حالاحالاها تو این جبهه‌ها کار داریم، باید بتونیم با مردم این مناطق ارتباط برقرار کنیم". ماموریت‌مان در منطقه قمحانه تمام شده بود و قرار بود با یکی از یگانهای مستقر در منطقه تعویض شیفت داشته باشیم. مدت‌ها از خانواده دور بودیم و همه‌ی ما شوق بازگشت به خانواده را داشتیم. موقع تحویل منطقه، علی‌آقا خیلی گریه می‌کرد و می‌گفت: "من حالاحالاها این‌جا کار دارم، باید بمونیم تا این ظلم رو از این منطقه ریشه کن کنیم". علی اصلاً راضی به برگشت نبود و با زور سوار ماشینش کردیم. *** https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از بهار تا بیروت
💥💥آهای بچه بسیجی، بچه‌ انقلابی، ولائی‌، عاشق شهادت و .... آیا دستور امروز فرمانده را دریافت کردی؟!💥💥 عزیزانی که به این جمله اعتقاد دارید؛ "وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد" امروز ۱۹ دی، حضرت آقا در دیدار با مردم قم فرمودند: پرده توهّم اقتدار دشمن را بشکنید و پاره کنید 💢میدونی باید چکار کنی؟؟!!💢 از طریق لینک زیر ما را دنبال کنید👇 https://eitaa.com/Bahar_Ta_Beirut
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عارف بی بدیل مرحوم آیت‌الله حق‌شناس(رحمه الله علیه): امام زمان(ارواحنا فداه) مرا عتاب کرد که چرا نشستی و ناهار خوردی در منزل کسی که بدی رهبر کبیر انقلاب را می گفت. ابراهیم # ولایت فقیه # امام خامنه ای https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از نشر شهید هادی
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 غیرت نسبت به حضرت آقا ؟! ۱۳ ساله حضرت آقا فریاد می‌زنند هیچ خطری برای ایران بالاتر از پیری جمعیت آن نیست!!! ۱۳ساله باغصه می‌فرمایند:تن من از اخبار جمعیتی میلرزد ۱۳ ساله به مسئولین می‌گویند:از تمام امکانات کشور برای حل مسأله جمعیت استفاده کنید!! ۱۳ ساله میفرمایید:برهمه آحاد ملت و مسئولین فرض فوری است که به مسأله فرزندآوری و جمعیت بپردازند!! 🎥 نسبت دغدغه‌های ما با با دغدغه‌های ولی خدا چیست؟! 🖍محمدمسلم وافی ━🍃❀💠❀🍃━═••• https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
برای دلهای بیقرار حمدِ شِفا بخوانید! عزیزی از بیمارستان پیام دادن و از شما خواهش دارن به حرمت امام زمان براشون حمد بخونید