شيميايي
بعد از عملیات، مجدد به مقر نیروهای صابرین رفتیم، آنها چند شهید داده و برای شهدای یگانشان مراسم گرفته بودند، با علی رفتیم در مراسمشان شرکت کردیم. علی خیلی یگان صابرین را دوست داشت و از مدتها قبل، با شهدای این یگان مخصوصاً شهید محمد غفاری انس و الفت عجیبی پیدا کرده بود. مجلس عجیبی بود، بچهها حسابی از فراق دوستانشان گریه میکردند، علی هم بهشدت منقلب بود و اشک میریخت.
بعد از آن مراسم بود كه با علی وارد ساختمانی شدیم. علی چند تکه نان که روی زمین ریخته بود را جمع کرد و گفت نعمت خدا نبايد زير دست و پا بمونه. نان ها را در گوشهای قرار داد.
بلافاصله يكي از فرماندهان فرياد زد که خیلی زود از ساختمان خارج شوید. اينجا قبلاً آزمایشگاه شیمیایی تكفيري ها بوده. احتمال آلودگی در اينجا بسیار بالاست.
ما قبل از اینکه متوجه این موضوع باشیم وارد ساختمان شديم، همانجا بود که آلودگی ما به مواد شیمیایی بوجود آمد. بعد از اين سفر بود كه سرفه هاي ممتد و خشك علي شروع شد. دو سه سال بعد به اوج خود رسيد و علي را به سرطان خون مبتلا كرد.
*
سال 1395 بود که علی مجدداً به سوریه اعزام شد. در منطقهی شیخ نجار، علی و رفقایش مجموعهای به نام "ابناء الخمینی" را تاسیس کردند. کلیهی لوازم اضافی از قبیل پتو لباس و چیزهایی که بین بچهها بود را جمع آوری و بین مردم جنگزده ی سوری توزیع کردند. رزمندگان مدافع حرم در اوج جنگ هم همچون مولایشان امیرالمؤمنین (ع) کمک به همنوع را فراموش نمیکردند. خیلی وقتها با اینکه غذا خیلی کم بود، رزمندگان غذای خودشان را بین مردم توزیع و چند نفری یک وعده غذا را با هم میخوردند. یا حتی از پول توجیبی خودشان کفش، لباس و سایر مایحتاج را میخریدند و توزیع میکردند. ای کاش اخلاص این دوستان اجازه میداد و این مسائل بیان میشد تا جهانیان بدانند که نیروهای نظامی یک کشور در کشوری غریب تا این اندازه اصول انسانی را رعایت میکردند.
من خیلی پرخوری میکردم و سهمیهی غذا هم زیاد نبود. علیآقا خیلی وقتها بدون اینکه کسی متوجه شود با اینکه خودش جثهای قوی و ورزشکاری داشت و طبیعتاً باید تغذیه اش هم بیشتر و بهتر از ما میشد، نصف غذایش را به من میداد. خیلی تأکید داشت که در غذا خوردن اسراف نشود و میگفت: "تا آن دانهی آخر برنج را هم بخورید، اینها برکت خداست". خیلی وقتها که خسته بودیم پیش میآمد که علی آقا خودش پیشنهاد میداد به جای ما پست بدهد، خیلی بیشتر از توانش زحمت بچهها را میکشید. مدتی در یکی از منازل سوری مستقر بودیم، نیمهشب بارها دیده بودم که چفیه روی سرش میانداخت و میرفت گوشهی پشت بام نماز شب میخواند و خلوت میکرد. همیشه بهخاطر جاماندن از شهدا حسرت میخورد.
مدتی را در یک کارخانهی متروکه مستقر بودیم؛ با حمام فاصلهی زیادی داشتیم و باید دائم کسی سرکشی میکرد و آب حمام را داغ نگه میداشت. خیلی وقتها علیآقا داوطلبانه این کار را انجام میداد. یک شب من اتفاقی به سمت حمام رفتم، علیآقا داشت به تنهایی حمام را نظافت میکرد، گفتم: "علی جان به ما هم خبر بده بیایم کمک کنیم، اینهمه نیرو هست حالا چرا شما باید این کار رو انجام بدی؟"، مثل همیشه با لبخند جوابم را داد و بقیهی کار را هم خودش به اتمام رساند. واقعاً روحیهاش مثل رزمندگان دفاع مقدس بود. با کودکان سوری خیلی ارتباط گرم و صمیمی داشت و با آنها بازی میکرد، صحبت میکرد و شوخی داشت. آنجا در اوج جنگ کار فرهنگیاش هم ترک نمیشد، در اوج خستگی زیارت عاشورایش (با صد لعن و صد سلام) ترک نمیشد، بعد از پستهای سنگین و کم خوابی و خستگی باز هم از مستحبات خودش نمیزد.
*
چند روزی را همراه علی آقا در خط پدافندی مستقر بودیم؛ خستگی و بیخوابی فشار زیادی روی ما گذاشته بود و نیاز به استحمام داشتیم. به سمت حمام پایگاه رفتیم، استحمام من مقداری طول کشید. وقتی بیرون آمدم هرچهقدرگشتم لباسهایی که در منطقه پوشیده بودیم و کلاً گرد و خاک و بوی باروت گرفته بود را پیدا نکردم. یک لحظه چشمم به علیآقا افتاد که لباسهای من را برداشته و به سمت تانکر آب میبرد؛ بلافاصله به سمتش دویدم و گفتم: "علی جان یک لحظه صبر کن. تو روخدا شرمندهم نکن خودم میشورم". خیلی محکم گفت: "به جان خانم حضرت زهرا (س) قسمت میدم که اجازه بده من این کار رو انجام بدم، تمام افتخارم اینه که نوکر مدافعین حرم باشم و لباسهای یک رزمندهی مدافع حرم رو شسته باشم. اگر همین کار رو با اخلاص انجام بدم برای من کافیه". اینقدر محکم قسمم داد که جرئت نکردم جلوتر بروم، علی جلوی تانکر زانو زده بود و با عشق روی لباسهای خاکی من پنجه میزد. لباسها را شست و بعد از اینکه خشک شد، مرتب تحویل داد. با تمام وجود احساس افتخار و غرور داشتم که مدتی همنفس با این انسان وارسته شده بودم.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
با علی رفتیم مقر ارتش، غرش توپهای غیور مردان ارتش لرزه بر اندام دشمن انداخته بود. علی به سمت مسئول قبضه رفت و درخواست کرد اگر امکان دارد ما هم در این کارخیر شریک باشیم و شلیک داشته باشیم. مسئول قبضه با اکراه قبول کرد و قرار شد چند تا از گلولهها را ما شلیک کنیم. نوبت به علی که رسید رفت پشت قبضه و با فریاد یازهرا (س) گلوله را شلیک کرد. خیلی خوشحال بود، گوشهای نشسته بودیم که پشت بیسیم صدای الله اکبر دیدهبان بلند شد. دیدهبان پس از اصابت گلولهها گزارش را به خدمهی توپ میداد و میگفت: "آقا دمتون گرم درست زدید به هدف، پدرشون رو در آوردید". کلی تشکر کرد و ما هم خیلی لذت بردیم. از مسئول قبضه تشکر کردیم و به مقر خودمان بازگشتیم.
مستندی که تهیه نشد و...
شهید محمدحسین بشیری چند ساعت قبل از شهادت کنار نیروهای ما آمد. خیلی سرحال بود و روی بچهها آب میپاشید و شوخي مي كرد و میگفت: "من نمیذارم اینها بخوابند". بچهها را بیدار کرد و با هم عکس انداختند. آن روز خیلی شوخی میکرد، یک روز بیشتر طول نکشید که محمد حسین هم شهید شد.
محسن خزائی خبرنگارصداوسیما هم آمد؛ قرار گذاشت که فردا جهت تهیهی مستندی دوباره به مقر ما بیاید که او هم در کنار شهید بشیری به شهادت رسید. خبر شهادت محمدحسین که به ما رسید بچهها دور هم نشستند و عزاداری و ذکر توسلی برگزار کردند. علی خیلی حسرت میخورد. بعد از شهادت رضا الوانی، علی خیلی به هم ریخته بود و حالا یار دیرین رضا الوانی، محمدحسین هم ظرف یک ماه به شهادت رسیده بود. با علی به محل شهادت رضا در منطقه تل رخم رفتیم و از همان منطقه بود که شکست تکفیریها پله پله آغاز و آزادی کامل شهر حلب انجام شد.
در منطقه علیآقا مدام به من میگفت: "سیدجان دوست دارم عربی یاد بگیرم، حالاحالاها تو این جبههها کار داریم، باید بتونیم با مردم این مناطق ارتباط برقرار کنیم". ماموریتمان در منطقه قمحانه تمام شده بود و قرار بود با یکی از یگانهای مستقر در منطقه تعویض شیفت داشته باشیم. مدتها از خانواده دور بودیم و همهی ما شوق بازگشت به خانواده را داشتیم. موقع تحویل منطقه، علیآقا خیلی گریه میکرد و میگفت: "من حالاحالاها اینجا کار دارم، باید بمونیم تا این ظلم رو از این منطقه ریشه کن کنیم". علی اصلاً راضی به برگشت نبود و با زور سوار ماشینش کردیم.
***
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از بهار تا بیروت
💥💥آهای بچه بسیجی، بچه انقلابی، ولائی، عاشق شهادت و .... آیا دستور امروز فرمانده را دریافت کردی؟!💥💥
عزیزانی که به این جمله اعتقاد دارید؛
"وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد"
امروز ۱۹ دی، حضرت آقا در دیدار با مردم قم فرمودند:
پرده توهّم اقتدار دشمن را بشکنید و پاره کنید
💢میدونی باید چکار کنی؟؟!!💢
#گروه_جهادی_آیت_الله_بهاری
#بهار_تا_بیروت
از طریق لینک زیر ما را دنبال کنید👇
https://eitaa.com/Bahar_Ta_Beirut
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عارف بی بدیل مرحوم آیتالله حقشناس(رحمه الله علیه):
امام زمان(ارواحنا فداه) مرا عتاب کرد که چرا نشستی و ناهار خوردی در منزل کسی که بدی رهبر کبیر انقلاب را می گفت.
#مثل ابراهیم
# ولایت فقیه
# امام خامنه ای
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از نشر شهید هادی
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 غیرت نسبت به حضرت آقا ؟!
۱۳ ساله حضرت آقا فریاد میزنند هیچ خطری برای ایران بالاتر از پیری جمعیت آن نیست!!!
۱۳ساله باغصه میفرمایند:تن من از اخبار جمعیتی میلرزد
۱۳ ساله به مسئولین میگویند:از تمام امکانات کشور برای حل مسأله جمعیت استفاده کنید!!
۱۳ ساله میفرمایید:برهمه آحاد ملت و مسئولین فرض فوری است که به مسأله فرزندآوری و جمعیت بپردازند!!
🎥 نسبت دغدغههای ما با با دغدغههای ولی خدا چیست؟!
#فرزندآوری
#رهبری
#جمعیت
🖍محمدمسلم وافی
━🍃❀💠❀🍃━═•••
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
برای دلهای بیقرار حمدِ شِفا بخوانید!
#لطفا
عزیزی از بیمارستان پیام دادن و از شما خواهش دارن به حرمت امام زمان براشون حمد بخونید
هدایت شده از 🖋 طلبه مدافع 🇵🇸
4_6016978925173872799.mp3
54.65M
سخنرانی حجتالاسلام مهدوی ارفع میان طلبههای جهادی ایرانی در لبنان
به شدت پیشنهاد میکنم تا آخر گوش بفرمایید و برای سایر دوستان هم بفرستید. نکات نابی هم از شرایط کف میدانی جامعه لبنان و بچه حزب اللهیای خودمان و شبهاتی که ایجاد شده دارند و هم تجربیات عملی موفقی در میدان داشتند که بیان میکنند و هم پیشنهادات دقیق و سازندهای دارند خصوصاً برای اهالی رسانه
پاییز سال 1395 بود که با علی آقا جهت دفاع از حریم اهلبیت (ع) عازم سوریه و در شهر حلب مستقر شدیم. محل استقرار ما یک ساختمان چند طبقه بتنی بود، طبق معمول همراه نیروهای اعزامی از همدان در این ساختمان مستقر بودیم. تکفیریها با پهپاد کنار ساختمانی که ما مستقر بودیم را زدند و تعدادي از نیروهای حزب الله به شهادت رسیدند و بدنشان در این انفجار تکهتکه شد. چند روز طول کشید تا تکههای شهدا را از گوشه و کنار جمع کردیم. شب قبل، یکی از رفقا خواب دیده بود که انفجار بسیار بزرگی کنار محل استقرار ما رخ داده است و خانم حضرت زینب (س) با اشاره دست خودش مانع از آسیب رسیدن به نیروهای ما در داخل ساختمان شده بود. در کمتر از چند ساعت خواب این رزمنده تعبیر شد؛ فرماندهی دسته ما داخل ماشین نشسته بود و رادیو گوش میکرد و ما هم داخل ساختمان بودیم که انفجار رخ داد. دقیقاً ماشین فرمانده از وسط نصف شد اما فرماندهی ما صحیح و سالم بود و هیچکدام از بچههای ما آسیبی ندیدند. ولی کل نیروهای حزب الله که آنجا مستقر بودند به شهادت رسیدند. من داخل راهپلهی ساختمان بودم که انفجار رخ داد، درست یک طبقه بالا پرت شدم. حسابی گیج و منگ شده بودم. گوشهای افتاده بودم، حال احتضار داشتم و هر لحظه منتظر بودم تا خانم حضرت زهرا (س) را ملاقات کنم. میگفتم پس چرا امام حسین (ع) را نمیبینم؟ بوی خون و گوشت سوخته میآمد. لحظاتی که گذشت، حالم مقداری بهتر شد. خیلی زود به بیمارستان منتقل شدم و در بیمارستان دو تا نوجوان دائم خونهای کف بیمارستان را تمیز میکردند. صحنهی عجیبی بود، پرسیدم: "چه خبره؟"، گفتند: "امروز تا الان صد تا شهید آمده". در بیمارستان واقعا جوی خون راه افتاده بود.
پزشک معالج من سوری بود، اما در ایران درس خوانده بود و فارسی را خوب صحبت میکرد؛ با خوشرویی گفت: "جوان شانس با تو یار بوده، ترکش جای درست به هدف خورده! اگر از هر طرف یک ذره جابهجا شده بود، قلبت را سوراخ میکرد یا ریه و شاید کلیه". تقدیر عجیبی داشتم که زنده ماندم. قبل از اینکه اعزام شوم همیشه خواب مجروحیتم را میدیدم، قبل از اعزام به خانوادهام هم گفتم که این دفعه مجروح خواهم شد. حتی چند روز بعد یک خمپاره 120 کنارم فرود آمد اما عمل نکرد! یک مرتبهی دیگر در حال عبور از منطقه بودیم که دشمن به سمت ماشین ما آرپیجی شلیک کرد، گلوله به درب تویوتا اصابت کرد اما آن هم عمل نکرد. معجزات عجیبی رخ میداد و خواب مجروحیتم هم به درستی تعبیر شد. بعد از چند روز بستری شدنم حالم بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدم.
از آنجا به منطقهی دانشکدهی آکادمیک حلب رفتم. شهید محمد کیهانی را آنجا دیدم، خیلی نورانی شده بود. تقریباً دو ساعتی کنار هم بودیم، خیلی دلش پر بود، مدام از شهدا و شهادت صحبت میکرد؛ از خوابی که از شهید ذاکر و مهدی عسکری دیده بود برایم تعریف کرد و گفت: "تو خواب بهشون گفتم چرا تنها رفتید و من رو نبردید؟! گفتن به زودی نوبت شما هم میشه؛ بزودی برات شهادت شما هم امضا می شه. تو خواب بهشون گفتم به خانم حضرت زینب (س) قسم حلالتون نمیکنم اگر دعا نکنید که من هم زودتر بیام پیش شما". با اینکه حال خوبی نداشتم اما سراپا گوش شده بودم و صحبتهای شهید کیهانی در وجودم رسوخ میکرد. محو جمال زیبایش شده بودم، کلاً حرف از شهادت و رفتن بود. به شوخی گفت: "بیا آخرین عکسمون رو هم باهم بگیریم". یک عکس سلفی گرفتیم، محمد به من یک پرتقال داد و از هم خداحافظی کردیم. بعد علیآقا را دیدم به دلم افتاد پرتقال را به علی آقا بدهم، علیآقا خیلی با لذت پرتقال را خورد. طلبهی شهید محمدکیهانی درست فردای همان روز در منطقهی بنیامین به شهادت رسید. فردا وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم گفتم: "علیجان میدونی اون پرتقال رو کی داده بود؟ محمد کیهانی که اهل خوزستان بود و امروز شهید شد". علی به حال محمد خیلی غبطه خورد و گفت: "انشاءالله ما هم مثل محمد عاقبتبهخیربشیم، خوش به سعادتش که شهید شد".
تا به مقر یگان رسیدم مشغول استراحت شدم که یکدفعه صدای انفجار تکانم داد. نیروی انتحاری تکفیریها در کنار محل استقرار ما خودش را منفجر کرده بود. خیلی سریع آماده شدیم. همراه علی و چند نفر از رزمندگان مقاومت بالای یک ساختمان مستقر شده بودیم. تکفیریها مجدداً چند ماشین انتحاری منفجر کردند و آسمان کل منطقه پر از دود شده بود. صدای وحشتناک انفجارات زمین و زمان را به لرزه در آورده بود. ماشین انتحاری دو تا ازساختمان ها را کاملا پودر کرد، شوخی نبود آنها چهار تُن تِیاِنتِی کار گذاشته بودند. علی میگفت: "احسان جان اینجا اگر خدا بخواد همهی ما شهید میشیم". خیلی روحیهی بالایی داشت. علی با یک لبیک یا زینب (س) خط را نگه داشت، علی اعتقاد عجیبی به خانم داشت. اسم بیبی زینب (ع) را با عشق خاصی عنوان میکرد.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari