مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
از بسیجیها متنفرم (یکی از دوستان)
اهل هر خلافی بودم. تهیه، فروش و مصرف انواع مواد مخدر. حسابی از کشیدن مواد لذت میبردم، انواع مواد مخدر را هم تجربه کرده بودم. در جمعهایی رفت وآمد داشتم که دنیا برایشان تمام شده بود. ارتباط با اراذل محل باعث شده بود در عوالم دیگری سیر کنم و کارم به جایی رسید که با گروهی که خرید و فروش اسلحه داشتند ارتباط پیدا کرده بودم. خودم را گنده میدانستم و فکر میکردم خیلی دل و جرات میخواهد که از این کارها بکنی، برای خودم کسی شده بودم. بهشدت از فضاهای مذهبی و آدمهای مذهبی امثال بسیجیها و پاسدارها متنفر بودم. متأسفانه افرادی که با ظاهر مذهبی خیانت میکنند، در کسبوکارشان کم فروشی دارند، در ادارات کمکاری میکنند را میبینم خونم به جوش میآید. آخر چرا به اسم دین و مذهب این کار را انجام میدهید و خیلیها را از مذهب جدا میکنید؟
مدتها در این فضا زندگی میکردم و کمکم خانوادهام را از دست دادم. ترک مواد مخدر برایم سخت و غیرممکن بود. خیلیها از من فراری شده بودند و دنیا برایم تمام شده بود تا اینکه تصمیم خودم را گرفتم. غروب یک روز بیش از صد قرص مصرف کردم تا کارم را یکسره کنم. پتو را هم کشیدم روی سرم و فندک را روشن کردم که اگر قرصها کارش را نکرد، بسوزم تا کارم یکسره بشود. وقتی دود بلند شده بود، خانواده به دادم رسیده بودند، من دیگر کلاً بیهوش بودم. مدتها در بیمارستان بودم و بعد از کلی دوا و درمان از مرگ حتمی نجات پیدا کردم. دعای خیر پدر و مادرم بود که من دوباره برگشتم تا زندگی جدیدی را شروع کنم.
مدتی بود خانمم هم رفته بود و با یک بچه که این وسط مانده بود خیلی گرفتار بودم. یک روز رفتم دوری بزنم، در پارک نشسته بودم و در افکار غلط خودم غوطهور بودم که صدای اگزوز یک موتور تریل رشتهی افکارم را پاره کرد. سرم را که چرخاندم یک جوان بلند قامت با ریشهای بلند و پیرهن سفید با موتور از کنارم رد شد. منتظر همین افراد بودم تا بهشان گیر بدم و تمام بدبیاریهای زندگیام را روی سر اینها خالی کنم. از این تیپ آدمها بهشدت متنفر بودم. با بیاحترامی صدایش کردم، تعجب کرد، موتورش را پارک کرد و آمد سراغم. خیلی محترمانه سلام داد، با بیمیلی جوابش را دادم. گفتم: "خیلی از شما بسیجیها بدم میاد، کلاً از شماها متنفرم، حالم به هم میخوره!". خندید، دستش را انداخت روی شانهام و گفت: "داداش بیا چند دقیقه با هم صحبت کنیم". گفتم: "فقط زیاد به من نزدیک نشو که مردم من رو با شماها نبینند!" تا این حد مراقب بودم که حتی مردم عادی من را برای چند لحظه هم که شده با یک بسیجی نبینند! دو سه تا حرف و کنایهی سنگین هم نثارش کردم که فقط میخندید، خیلی صبور بود. نمیدانم چرا ولی کمکم از سماجتی که داشت خوشم آمد، هرچه من بدوبیراه میگفتم او فقط میخندید.
به من گفت: "دردت چیه؟"، گفتم: "خستهام، از همهچیز و همهجا بریدم. زندگیم رفته، هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم. نمیدونم خدا چرا مرگ من رو نمیرسونه!!". دستم را گرفت و فشار داد، گرمای دستش تمام وجودم را گرفت. خیلی صحبت کردیم، یک مقدار آتش دلم سرد شد، سبک شدم، خداحافظی کرد و رفت. اما دیگر رهایم نمیکرد، آدرسم را می دانست، خیلیوقتها میآمد پیشم و فقط حرف میزد. با اینکه خیلی از من کوچکتر بود اما خیلی خوب نصیحتهایش را گوش میدادم. از هر دری صحبت میکرد، نفسش گرم بود و خیلی به دلم مینشست. حاج علی اعتقادات فروریختهام را دوباره احیا کرد. تمام باورهای دوران کودکیام که بر اثر غفلت فروریخته بود را دوباره ساخت. کمکم از شهدا برای من حرف زد، از اینکه ارتباط با شهدا انسان را از بنبست در میآورد و رشد میدهد. میگفت: "تو این دوران نامردی، بهترین رفیق بامرام شهدا هستند". یادم میآید کتاب «یادت باشد» خاطرات شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی را به من داد و گفت: "بخون، رابطه ات با همسرت درست میشه". باور کن اینقدر این کتاب را خواندم که با تمام وجود این شهید را حس کردم. بعدها یک جملهای در فضای مجازی دیدم که نوشته بود: "رفیق شهید میدونی یعنی چی؟ یعنی وقتی گناه درِ قلبت را زد یاد نگاهش بیفتی و بهخاطر نگاه رفیق شهیدت در را باز نکنی! یعنی محرم اسرار قلبت، آن اسراری را که هیچکس نمیداند. بین خودت و خدا فقط و فقط رفیق شهیدت باشد". بعد علیآقا از شهدایی برای من میگفت که گذشتهی خوبی نداشتند، کسانی که خلافهای سنگینی را انجام داده بودند و برای خودشان گندهلاتی بودند اما به موقع با نَفَس مسیحایی حضرت امام (ره) برگشته بودند. میگفت: "اصلاً به من نگاه نکن، من کی باشم که بخوام دست تو رو بگیرم. به این حرفهایی که میزنم خوب گوش کن، برو سراغ شهدا التماسشون کن، برو سر مزارشون دست به دامن شون شو".
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
متأسفانه با نامحرم ارتباط داشتم، بساط نشئگیام هم که برپا بود. علی به من گفت: "وقتی همهی این بساطها رو کنار گذاشتی بیا بساط بندگیات رو پهن کن. خالص برو در خانهی خدا مطمئن باش تحویلت میگیره و تنهات نمیذاره. بهترین پناه برات آغوش گرم خداست، همهی کارهات رو به روال میشه". با اینکه خیلی رفقای خوبی دارم اما بعد از رفتن علی سراغ هرکس که میروم هیچکدام بوی علی را نمیدهند. وقتی در خیابان با لباس سفید میدیدمش تمام وجودم را تسخیر میکرد، علی برای من مثل یک فرشته بود، اینقدر محبتش در دلم جا باز کرده بود که هیچچیز نمیتوانست جای آن را در قلب من پر کند. من را با خدا و اهلبیت (ع) نزدیک کرد، چون سیم خودش وصل بود من را هم توانست وصل کند. الان حتی سیگار هم نمیکشم، هجده سال اهل دود و دم بودم و حشیش، تریاک و هروئین تزریق میکردم. کارم به جایی رسیده بود که هر روز آنژیوکت در دستم بود. سریع هروئین آب کرده رو تزریق میکردم تا نشئه بشم. متأسفانه برای برخی از همکارانم مشروب هم جور میکردم. با خیلی از خلافکارها ارتباط داشتم و حتی از کرمانشاه، ایلام، لرستان و... سر منقل باهاشون رفیق شده بودم.
کمکم به سرم زد من هم سر مزار شهدا بروم اما روزها خجالت میکشیدم و شبها در خلوت میرفتم. خیلی وقتها علیآقا هم آنجا بود! خیلی قشنگ خلوت میکرد و با عشق نگاهش میکردم. درست همینجایی که الان مزارش شده، زیر پای شهید محمد غفاری مینشست و در حال خودش بود. همیشه تحقیر میشدم، مردم نگاه بدی به من داشتند. علی آقا از منجلاب مصرف مواد مخدر نجاتم داد و الان سالها است که با اعتیاد میانهای ندارم، زندگیام برگشته، خودم عضو ثابت گردانهای بسیج شدهام و تقریباً در تمامی مراسمات شرکت فعال دارم. عاشق مرام و مسلک بسیجیها و پاسدارهای واقعی شدم. خودم را وقف بسیج و انقلاب کردم. روزی من از لباس بسیجی متنفر بودم و الان با عشق چفیه میاندازم، لباس بسیجی میپوشم و افتخار میکنم که من هم یک بسیجی شدهام. من کجا و شرکت در یادوارهها کجا؟! در رزمایش کمکهای مؤمنانه به فقرا که شرکت میکردم با خودم میگفتم آخر من کجا این کارها کجا؟! زیر لب دعای خیرم برای علی آقا بود که پای من را به اینجا باز کرد.
وقتی در بیمارستان بود هر شب راس ساعت 8:30 تماس میگرفت و صدای گرمش را میشنیدم. میگفت: "دعام کن، یادت باشه تو پارک چه حرفهایی با هم زدیم، قول بده دیگه برنگردی به اون فضا". الان با دویست و پنجاه نفر در کل استان ارتباط دارم، در انجمن معتادان گمنام. آنجا کسانی که ترک کردند میآیند و به بقیه انگیزه میدهند. یکی از قویترین رهبرهای انجمن معتادهای شهرستان شدم و دست چند صد نفر را گرفتم. وقتی فکر میکنم که من را داخل کاور جنازه گذاشتند، حتی قبرم را هم آماده کرده بودند اما خواست خدا بود که دوباره برگردم، همیشه خدا را شکر میکنم.
در صحبتهایش توصیه میکرد زیاد دنبال پول نروم، میگفت: "پول حال آدم رو خوب نمیکنه، چهقدر آدم هست که ثروتشون قابل شمارش نیست اما حالشون خوب نیست، برو دنبال انسانیت". از شهدا مخصوصاً شهید محمد غفاری برای من تعریف میکرد. حتی عنایتهایی که از شهید دیده بود را برای من میگفت. من را حاجی خطاب میکرد، شرمنده میشدم، میگفتم: "علی جان اسم حاجی برای من خیلی سنگینه، اسم کوچک من رو صدا کنی راحتترم". سالها سر به مهر نگذاشته بودم، کاملاً با نماز بیگانه شده بودم و اصلاً نماز خواندن بلد نبودم. سجده را فراموش کرده بودم. اول به من گفت: "نصف شب بلند شو، فقط دو رکعت نماز بخون". و همین شد که من کمکم دوباره پای سجاده نشستم و بندهی خدا شدم. الان شبها در خلوتها نمازهای قضا را میخوانم و با دعا و نماز آرام میشوم.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
باشگاه (آقای بارانی، قاسمی و..)
همیشه اول و آخر ورزش را با دعای فرج و سورهی والعصر شروع میکردم، علی آقا از این موضوع خیلی خوشحال بود. فضای باشگاه کونگفو را فرهنگی کرده بودیم و قرار بود داخل سالن ارشاد یک همایش رزمی برگزار کنیم. علیآقا گفت: "استاد من یک پیشنهاد دارم و خودم میخوام اجراش کنم". گفتم: "چشم درخدمتیم". پیشنهاد داد که یک قلک سفالی رو بشکنند. گفت: "استاد، من نمیخوام یک قلک ساده شکسته بشه". بعد از قصدش برای نقاشی پرچم آمریکا روی قلک به من گفت. توضیح داد: "استاد چون جمعیت زیاده راهکار خوبی معرفی کن که بتونم قلک رو مثل آمریکاییها با اولین ضربه خُرد کنم". خلاصه چند بار روی این حرکت کار کردیم و الحمدللّه علیآقا خیلی خوب این کار را انجام داد. علی آمادگی جسمانی خوبی داشت اما خیلی فضای مسابقه را دوست نداشت و نمیآمد.
در باشگاه حرف از بسیج شد و یکی از اعضای باشگاه به بسیجیها توهین کرد. علیآقا ناراحت شد و با او جر و بحث کرد؛ برای اینکه فضای باشگاه را آرام نگه دارم، گفتم: "لطفاً اینجا بحث نکنید". خلاصه آن روز گذشت و وقتی علی میخواست به مکه برود، یکی از بچهها را فرستاده بود که حلالیت بگیرد، رویش نشده بود که خودش بیاد. گفتم تا خودش نیاد من حلالش نمیکنم. علیآقا آمد، به او گفتم: "برای من سوغاتی بیار؛ سوغاتی من همین باشد که سلام من رو به ائمه بقیع برسانی". اشکش آمد، بغلم کرد و گفت: "چشم حتماً". وقتی برگشت گفت: "استاد خیلی به یادت بودم، حسابی دعاگو بودیم".
*
رفته بودیم مسابقات؛ من چند تا حریف هموزن داشتم. خیلی کارم سخت بود و مبارزهی سخت و نفسگیری داشتیم که بهزور دوم شدم. اما علی آقا هم وزن نداشت، هر چقدر هم منتظر شد حریفی پیدا نشد و علیآقا بدون مسابقه نفر اول شد! بساط شوخی و خنده برای علی آقا فراهم شده بود و کلی من را دست میانداخت و میگفت: "من نشستم نهارم رو خوردم و اول شدم؛ تو اینهمه تلاش کردی باز دوم شدی؟!". خیلی با هم پشتک وارو و دفاع شخصی کار میکردیم. علی خیلی به ورزش علاقه داشت و پیگیر بود؛ همیشه نیم ساعت زودتر میرفتیم و نیم ساعت هم دیرتر از بقیه بیرون میآمدیم.
*
کرونا بیچارهام کرده بود. مدتی مربی باشگاه بدنسازی بودم که متأسفانه با شیوع ویروس کرونا باشگاه تعطیل شد. از لحاظ مالی حسابی به مشکل خورده بودم. یک روز غروب بود که علی آقا گفت: "چرا باشگاه بسته است؟ شما که باشگاهتون شلوغ نیست". با پیشنهاد و تدبیر علیآقا با چهار نفر مجدد تمرینات را شروع کردیم؛ فضای باشگاه بزرگ بود و از لحاظ بهداشتی هیچ مشکلی نبود. از ادارهی اماکن هم که برای بازدید آمده بودند علی آقا با ایشان صحبت کرد و قبول کردند باشگاه با ظرفیت هر شیفت شش نفر کارش را ادامه بدهد. من که حسابی در قسطها و هزینههای زندگی مستأصل شده بودم با کمک علی کارم دوباره رونق پیدا کرددر ورزش بسیار جدی بود و همیشه مشاوره میگرفت که چطور میشود قدرت بدنیاش بالا برود تا در مواقع سخت کم نیاورد ورزش را فقط برای خدمت به خلق و اینکه بتواند سرباز خوبی برای اسلام و انقلاب باشد انجام میداد
در اوج تمرینات باشگاه وقتی صدای اذان را میشنید بدون وقفه تمریناتش را قطع میکرد و آمادهی نماز میشد خیلی جالب بود که همیشه مُهر همراهش بود و نماز اول وقتش را میخواند و بعد میرفت سراغ تمرینات.علی واقعاً نمونه بود و بهندرت در فضاهای ورزشی آدمی مثل علی مقید به نماز اول وقت دیده بودم. گاهی که در اوج تمرین میرفت نماز میخواند من به عنوان مربی از او ایراد میگرفتم و میگفتم:"علی جان، وسط تمرین نباید ورزش رو ول کنی، حداقل این حرکاتی که شروع کردی رو تمام کن و بعد برو نماز بخون،حالا کلی وقت هست برای نماز خوندن! این باعث میشه بدنت آسیب ببینه".با لبخند میگفت: "استاد تو زندگیام نماز بر همهچیز ارجحیت داره"
اوج کرونا بود و خیلی از مردم بهخاطر تعطیلی کسب و کارشان از لحاظ معیشتی دچار مشکل شده بودند رزمایش کمکهای مؤمنانه در سراسر کشور با فرمان رهبر معظم انقلاب بسیار باشکوه برگزار میشد و علیآقا در شهرستان در این زمینه پیشقدم بود. یک روز در باشگاه بودیم که یک نفر آمد سراغم و گفت:"حسابی دچار مشکل معیشتی شدم، کسی رو سراغ نداری بتونه کمک کنه؟ آشنایی اجمالی با آن شخص داشتم،بیماری داشت و دارای سه فرزند بود و علاوه بر این در منزل بسیار محقری به صورت استیجاری زندگی میکرد. با شرمندگی گفتم:"چشم تلاش خودم رو میکنم".رفتم سراغ علیآقا که مشغول تمرین بود،گفتم: "داش علی کار واجبی دارم". گفت: امر کن آقا حمید".ماجرا را شرح دادم و گفتم اگر امکانش هست بسته معیشتی برای این بنده خدا تهیه بشود. گفت:"استاد جان چشم، حتماً میارم بعد از باشگاه یک بستهی کامل غذایی برایم آورد. گفتم:"علی جان این آدرسش، لطف کن بسته رو بهشون برسون". گفت:"من این کارو انجام نمیدم
#کتابخوانی
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
لطفاً هیچ اسمی از من برده نشه، زحمتش هم پای شما". بسته را تحویل دادم؛ خیلی خوشحال شد و تشکر و دعا کرد. میگفت: "خیلیوقت بود که غذای گرم، برنج و ماکارونی نخورده بودیم". مطمئن هستم دعای خیر همین افراد بود که علیآقا اینطور عاقبتبهخیر شد.
علی گاهی دردِ دل میکرد و میگفت: "بعضی از صحنهها و اتفاقات رو که میبینم حالم خراب می شه". یک روز ماه رمضان آمد باشگاه، خیلی ناراحت بود. چند تا جوان را دیده بود که روزهخواری میکردند. با حرص میگفت: "بابا اگر روزه نمیگیری حداقل حرمت نگهدار". بیحجاب میدید خیلی غصه میخورد و میگفت: "نمیدونند چه مسیر اشتباهی میرن و آخرش به تباهی میرسن؛ ای کاش میتونستیم روشنگری کنیم". در باشگاه افراد با عقاید مختلفی میآمدند. یک روز چند تا از ورزشکاران با هم بحث میکردند و علیآقا خیلی ناراحت شد، وارد بحثشان شد و در عرض چند دقیقه قانعشان کرد و بحث به پایان رسید.
گاهی اوقات پَکَر میشدم و خیلی در خودم میرفتم. یک روز در افکارم غوطهور بودم که علیآقا مثل همیشه با خندهای روی لب آمد. صحبت کردیم و خیلی به من روحیه داد. با اینکه تقریباً ده سال از من کوچکتر بود اما مثل یک برادر بزرگتر به او نگاه میکردم، چون روحش خیلی بزرگتر از سنش بود. خیلی تشویقم میکرد بروم سوریه، میگفت: "ماشاءالله قد و هیکل ورزشکاری داری، باید در راه اسلام خدمت کنی". همیشه میگفت: "حمید من باید شهید بشم". اسم رهبری که میآمد میگفت: "من خیلی دوست دارم سرباز امام خامنهای باشم و مِهر آقا در تمام وجودم افتاده".
*
مشروب خورده بود و آمده بود باشگاه، سنش بالا بود. علیآقا خیلی ناراحت شد و به من گفت: "اگر میشه شما که بزرگتر از ما هستی بری به این بنده خدا با برخورد خوب کار اشتباهش رو تذکر بدی". چون خودش سنش کم بود نمیخواست احترام آن فرد از بین برود. البته من مطمئن بودم اگر من نمیرفتم، خودش حتماً این کار را انجام میداد. علی آقا گفت: "برو از مضرات پزشکی مشروب و از گناهش بگو، من مضرات پزشکی را گفتم و او هم از لحاظ دینی توضیح داد.
*
دکتر دامپزشکی بود که میآمد باشگاه، علیآقا خیلی با آن بنده خدا صحبت میکرد. یکبار با لحن تندی گفت: "شما چرا رفتید تو سوریه جنگیدید؟ جنگ سوریه چه ارتباطی به شما داشت؟". علی خیلی آرام سرش را پایین انداخته بود و فقط گوش میکرد؛ آقای دکتر تمام و کمال حرفش را زد و سبک شد. علیآقا با لحن آرامی گفت: "آقای دکتر شما دامپزشک هستید و تخصصتون تو این زمینه است. اگر دامهای ما مشکل پیدا کنند باید به شما مراجعه کنیم. جنگ در سوریه آغاز جنگ بزرگی بود که هدف اصلیاش ایران بود. اونجا دست گرمی بود که به هدف اصلی برسند. متأسفانه آن کشور هم دچار اختلافات بود و توان مقالبه با گروهکهای وحشی و خشن رو نداشتند. با هزار و یک دلیل اثبات میکنم که هدف اصلی داعش فتح ایران و قتل عام ما بود. تو این شرایط ما با تدبیر خاکریز دفاعمون رو هزار کیلومتر جلوتر بردیم و دشمن وحشی رو در سرزمین دیگری سرکوب کردیم. تا هم هزینهی دفاع در کشور خودمون رو پایین بیاریم و هم خداینکرده خون از دماغ یک شهروند ایرانی ریخته نشه". خیلی صحبت کرد، صحبتهای دلنشین و جذاب علی حجت را بر آقای دکتر تمام کرده بود. بعد از تحلیل سیاسی جنگ سوریه، نوبت به تحلیل اعتقادی این جنگ بود. علیآقا استاد بود و می دانست که همهی ما ایرانیها به اهلبیت (ع) اعتقاد و علاقهی زیادی داریم. گفت: "دکتر جان هدف اونها از بین بردن حرم خانم حضرت زینب (س) و بعد تخریب اماکن مقدس کربلا، نجف، سامرّا، کاظمین و همهی امامزادگان بود؛ که هر جا دستشون رسید این کار رو هم انجام دادند؛ مثل تخریب قبر حضرت سکینه (ع)، حضرت سلمان (ع). باقی اماکن مقدس رو هم بارها با پیامهای تصویری تهدید کردند. تعارفی برای این کار نداشتند و اعتقاد راسخی بر عقیدهی باطل خودشون داشتند. ما هم به جنگ اعتقادی رفته بودیم! در جنگ اعتقادی مرز جغرافیای معنایی نداره، اگر دشمن قبر مطهر آقا سید الشهداء (ع) رو تخریب کنه ما باید سکوت کنیم و بگیم که چون در مرز جغرافیایی ما نیست پس ارتباطی به ما نداره؟ خوب این بزرگترین خیانت به آرمانمون هست. ما برای این اهداف در سوریه جنگیدیم و شهید دادیم و الحمدلله پیروز هم شدیم". بعد گفت: "دکتر جان شما ارادت به اهلبیت (ع) دارید؟". گفت: "بله". ادامه داد: "در این راه جونتون رو هم میدید؟". گفت: "بله اگر نیاز باشه". بعد علی گفت: "من مطمئنم شما جلوتر از ما حرکت خواهید کرد". علی در عرض چند دقیقه اینقدر متین صحبت کرد که دکتر متقاعد شد. خیلی وقتها بحث که پیش میآمد و کم میآوردیم، همه منتظر بودیم تا علیآقا بیاید و جوابشان را بدهد.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
از انقلابیون دروغین گریختهام!
از تجار مادهپرست که به اسلحهی انقلاب مسلح شدهاند بیزارم؛ از این ماکیاول صفتانی که همه چیز مردم را، حیات و هستی و شرف خلق را و حتی نام مقدس انقلاب را فدای مصالح شخصی و اغراض پَست مادی خود میکنند، گریزانم...
شهید مصطفی چمران
#مثل_ابراهیم
#روحانی
#پزشکیان
https://eitaa.com/haj_ali_khavari