تو را می خواهم ...
بارها گفتم و گویم که تورا می خواهم
از کرم خانه تو لطف و عطا می خواهم
آبم ازسر بگذشت است و به سرحد جنون
دگر از خوف نگویید رجا می خواهم
استخوانی در گلو دارم و خاری در چشم
به فراقت ز خدا اشک و نوا می خواهم
باز از قافله جا ماندم و نومید شدم
وصلت جمله رفیقان ز خدا می خواهم
مستکینم به جز ازعشق توام نیست کسی
بر سر خوان تو ارباب سخا می خواهم
استخوانی بده تا کلب درت رام شود
منم آن کلب که از شاه فنا می خواهم
به خدا چشم به دستان تو دارم آقا
دیدن صحن تورا کرب و بلا می خواهم
غافل از قافله گشتم همه از دستم رفت
من غفلت زده دستان رها میخواهم
سروده #شهید_محمدحسین_محمدخانی
#دهه_عاشقی
#دهه_محرم
#حب_الحسین_یجمعنا
@shahidmohammadkhani
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
گفت:
رفتم به طرف نمازخونه، دیدم یه برگه a4 به دیوار زده به این مضمون نوشته"برادر محمدحسین خانی، درگذشت کودک دلبندتان را به شما تسلیت میگوییم".
شنیده بودم تازه بچه دار شده. یه فاتحه ای خوندم و رفتم پیِ کارم...
.
.
گفت:
هیئت تموم شد و شام رو خوردیم. بعد دست عمارو گرفتم ورفتیم به طرف اتاقم. برقو روشن نکردیم... صدای گریمون بی بهونه بلند شد... یکی من میگفتم و یکی عمار میخوند....انگار تازه عزاداری ما شروع شده بود... من خوندم:
دست را بر طناب می گیرد
بچه را از رباب می گیرد
بچه را از رباب می گیرد
خیمه را اضطراب می گیرد
دست و پا می زند علی اصغر
تیر دارد شتاب می گیرد
مگر این حنجر بهم خورده
چند قطره آب می گیرد
از سوال نکرده اش حنجر
به سه صورت جواب می گیرد
آه از غنچه گلی این بار
تیر دارد گلاب می گیرد
تا که اصغر سوار عرش شود
خود مولا رکاب می گیرد.
صدای گریه ی بلند عمار بیتاب ترم میکرد.... عمار جواب میداد:
تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات
دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی
گلویش تازه گل انداخته من می ترسم
صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی
و ضجه های عمار همه محیط اتاق رو میگرفت... من میخوندم:
این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟
شاید زبانم لال بیچاره رباب است
اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده
اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است
اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست
به جای لالا بر لب تو آب آب است
گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی
ای کاش میشد زودتر دست تو را بست
حال عمار آتیشم میزد... آتیش میگرفتم با گریه هاش... عمار جواب میداد:
سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات
چه زود این همه تغییر کرد آب فرات
چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم
رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات
رُباب را چقدر در حرم خجالت داد
همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات
سفید شد همه گیسویش یکی یکی
عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات
همان که آبرویت را ز گریه اش داری
سه شعبه در گلویش گیر کرد… آب فرات
دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را
چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات
و نتونست شعر رو تموم کنه... هق هق میزد... داد میزد... عمار دوباره ادامه داد و خوند:
حالا برای خنده که دیر است گریه کن
بابا نخواب… موقع شیر است گریه کن
درمانده ام میان دو راهی کجا روم
چشمم که رفته است سیاهی کجا روم
جان رباب من به همه رو زدم نشد
دنبال آب من به همه رو زدم نشد
زار میزد و میخوند... به اینجا که رسید، با همون حالت زار، رو بهم کرد و گفت:اینو هیچ جا نگفتم، الان میخوام به تو بگم...
عمار با حال زارش و بغض گلو گرفته اش گفت:
دیدی میگن اباعبدالله بعد از علی اصغر متحیر شد، درمونده شد، تو دوراهی موند... دو قدم به سمت خیمه میرفت... دو قدم بر میگشت... حیرون شده شده بود... شرمنده رباب شده بود...
عمار گفت:
اردوگاه بودم که تماس گرفتن حال بچه ات خراب شده... چیزی تو گلوش گیر کرده بود و.... راه نفسش بسته شده بود....خودمو سریع رسوندم ولی... بچه ام... طفلم... گلم... پر پر شده بود...
با چشمای پر اشکش نگام کرد و گفت، نگاه مادرش آتیشم میزد، گلش پرپر شده بود جلو چشماش...
میگفت: بچه رو از مادرش گرفتم و.... نگذاشتم که بیاد، که باشه... خودم غسلش دادم... خودم گلم رو کفن کردم... خودم بهش نماز خوندم... خودم قبرش رو کندم و تو خاک گذاشتمش.... خودم خاک رو تن نازنینش ریختم...
میگفت: وقتی میخواستم برگردم خونه... از شرمندگی مادرش... دو قدم میرفتم... دو قدم برمیگشتم... میگفت متحیر شده بودم چی کار کنم....برم... نرم...
میگفت حسین متحیر شده بود... بچه تو آغوشش بود... برده بود سیرابش کنه... حالا سر علی اصغرش رو یه دست و.... تن گلگونش تو یه دست دیگه.... آقا به سمت خیمه برگشت... دید رباب کنار خیمه است.... پاهای آقا.... دو قدم میرفت.... برمیگشت.... میگفت خانم رباب به خیمه برگشت تا امام خجالت نکشه.... ولی رباب... مادر بود.... مادر بود....
میگفت نمیدونستم چی کار کنم... خانومم.... مادر بچه ام.... برم خونه.... نرم.....مسگفت هنوزم یه وقتایی خانومم میگه، طفلم رو تو خاک کردی.... میگفت آتیش میگیرم.... آآآآآخ حسییییییین
میگفت بمیرم برا دل ارباب....
.
.
.
مادر طفل شیرخوار... منو ببخش...
السلام علیک یا عبدالله الرضیع...
#فرمانده
#عمار
#شب_هفتم
#علی_اصغر
#روضه
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
@shahidmohammadkhani
سینه میزنیم ...
عمری است پای بیرقتان سینه میزنیم
با ذکر یا حسین گریه کنان سینه میزنیم
یادش بخیر کرب و بلا، عطر و بوی سیب
یاد حریم اطهرتان سینه میزنیم
گردیده دال، قامت محبوبهء خدا
با روضه های مادرتان سینه میزنیم
یاد #رباب، یاد تمنای آب آب
یاد #علی_اصغر تان سینه میزنیم
صدپاره گشت قدر تمامی کربلا
یاد شبیه پیمبرتان سینه میزنیم
یاد خرابه، یاد سه ساله و یاد تشت
یاد تجلی سرتان سینه میزنیم
یاد خیام، یاد عطش، یاد بی کسی
با یاد سوخته خیمه یتان سینه میزنیم
یاد شریعه، یاد علقمه، یاد سوار ها
یاد رشید قامتتان سینه میزنیم
ایوب مانده در عجب ز مصیبات کربلا
با یاد صبر زینبتان سینه میزنیم ...
سروده #شهید_محمدحسین_محمدخانی
#دهه_عاشقی
#دهه_محرم
#حب_الحسین_یجمعنا
@shahidmohammadkhani
امسال هم بدون تو #هیئت گرفته ایم
#یا_لیتنا_کنت_معکم
#به_امید_وصال
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
@shahidmohammadkhani
گفتم:
بذار هر وقت به سن حبیب رسیدی، الان برای شهادت زوده، بمون و خدمت کن.
جواب داد:
اما لذتی که علی اکبر برد هیچوقت حبیب بن مظاهر نبرد.... .
.
.
سلام علیِّ اکبرم
به کم قانع نبود اکبر، لبالب گشت از دلبر
به یکدیگر رسید آخر، لب رود و لب دریا
پسر دور از پدر میشد، مهیّای خطر میشد
پدر هی پیرتر میشد، پسر میبُرد دلها را...
#علی_اکبر
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#عمار_حلب
@shahidmohammadkhani
جلوه ذات ابدی ...
#علی_اكبر من بودی و اصغرشده ای
شبه پیغمبر من بودی و پرپرشده ای
ای مرا جلوۂ ذات ابدی، يا ولدي
قاتل من شده ای، بس که تو دلبر شده ای
بوی تو رایحه دلخوش زهرا ونبیست
به فضای کربلا پخش و معطر شده ای
کوچه ای باز نمودند و تو را دور زدند
هدف سنگ و نی و دشنه و خنجر شده ای
#اربا_اربا شده ای، پخش شدی، پاشیدی
وسعت دشت بلا، از چه مکثر شده ای؟
فرق ماهت بشکستند و دونیمش کردند
شب قدر منی، ای وای که حیدر شده ای
علی و کوچه و پهلو و غریبی، ای وای
تو تداعی همه #روضه مادر شده ای
عمه ات آمده تا جان نکنم در برتو
غيرت اللهی و اینجا تو مکدر شده ای
تو پناه همه اهل حرم بودی و لیک
کودکان از چه ببینند که بی سر شده ای؟
سروده #شهید_محمدحسین_محمدخانی
#دهه_عاشقی
#دهه_محرم
#حب_الحسین_یجمعنا
@shahidmohammadkhani
#آب به خیمه نرسید فدای سرت
.
.
.
بیا برگرد خیمه ای کس و کارم ...
منو تنها نگذار ای علمدارم ...
#شب_تاسوعا
#فذکر_عطش_الحسین
#ساقی_العطاشان
@shahidmohammadkhani
شاه سوخت...
ظهر بود و داغ بود و ماه سوخت
عالمی را مادری با آه سوخت
آسمان آتش گرفت و خون گریست
جمله ما را دلبر دلخواه سوخت
پیرمردی خسته، تنها و غریب
درمیان مقتلش جانکاه سوخت
سلسله بود و نگاه مردمان
خاندانی محترم را جاه سوخت
بوی پیراهن وزید از نیزه ها
یوسف گم گشته ای در چاه سوخت
رأس او بر نیزه ها می رفت و وای
خواهری محزون میان راه سوخت
عشق را آتش زدند و بعد از آن
خیل عشاق زمین را شاه سوخت ...
سروده #شهید_محمدحسین_محمدخانی
#دهه_عاشقی
#دهه_محرم
#حب_الحسین_یجمعنا
@shahidmohammadkhani
مهدی:
🔴تاسوعاي ٩٤ /ريف حلب
🔹دلنوشته ي تاسوعايي شهيد زنده جانباز قطع نخاع مدافع حرم ، امير حسين حاجي نصيري (اسماعيل)
▪️بسم رب شهدا
سه سال پیش بود همین ساعتا
ریف جنوبی حلب
روستای سابقیه
باصدای شلیک موشکهای آبگرمکنی حاج ايوب که اسمش اشتربود
ازخواب پریدیم
اومدیم توکوچه، عجب صدایی داشت
يادمه به اندازه يه ابربزرگ گردوخاک کرده بود
فهمیدم که اونروز همه جاعملیات بوده وهمه عملیات داشتن الاتیپ سیدالشهداء ع
سریع موتورموآتیش کردم ورفتم ته سابقیه ورفتم تودیدگاه که يه سرک بکشم تاببینم اوضاع ازچه قراره
بادوربین دوچشمی که همیشه وهمه جاروی گردنم بود يه نگاه کلی به سمت شهر خلصه که شده بود پادگان دشمن انداختم، همینطورکه نگاه می کردم يه صحنهای رودیدم که برام خیلی جالب بود
بله درست می دیدم
عمار بود
دیده بودکه بچهها ی حیدریون دارن هجوم می کنن به سمت خلصه ولی فرمانده ای بالاسرشون نبوده
خودش خودسر رفته بود تاکمکشون کنه
منم تمام این صحنه هاروتک به تک ازتودیدگاه میدیدم وتعقیبشون می کردم
تودلم هم میگفتم ای عمارنامرد رفتی تک خوری واسماعیل روپیچوندی
يه دفعه از تودوربینم دیدم یک گلوله ی سرخ ومذابی داره روهوازیگزالی میره به سمت عماروبچه های حیدریون
تاحالا ندیده بودم
برام خیلی جالب بود
بله، درسته، موشک ضدزره بود
تاو بود
بادوربین نگاهش می کردم تاببینم کجااثابت می کنه
رفت و رفت ورفت، تاخوردبه محمول23که کنار عماربود
دادزدم یاحسین، عماروزدن
سریع ازدیدگاه اومدم پایین ورفتم سراغ موتورم
هندل زدم، روشن شد، تااومدم برم، ابوعباس صدازدکجا اسی
گفتم عماروزدن
گفت کجا
صبرکن منم بيام
گفتم نه شایدمجروح داشته باشن وبتونم باموتور برشون گردونم عقب
گازشوگرفتم به سمت خلصه....
دشمن همینطور شیلنگه تیربار pkروبسته بودطرفه من وموتورم
اینقدرزدتاخوردم زمین
بلند شدم و دویدم به طرف خانه ای که عمار و اونجادیده بودم
دود وگردوخاکاکه خوابید دیدم که عمار يه شهیدوگذاشته توپتو وداره کشان کشان میارش
تامنودید خیلی خوشحال شد
دادزد اسی بیا کمک
چهارتا شهیددادیم
رفتم کمکش، که يه دفعه دیدم که يه تویوتا باسرعت داره میادسمتمون
یکی ازشیرمردهای نجبای عراقی بود
عجب جراتی داشت
باماشین اومده بود جایی که تازه تاو زده بودن واین یعنی بازم میتونن بزنن،یعنی يه کارشهادت طلبی
خلاصه به هرزحمتی بودشهدارو گذاشتیم توماشین و رفتن عقب
محمول 23همینطورتوآتیش می سوخت ویکی یکی مهماتاش منفجرمیشد
تایک ساعت ازپشت دیوارخونه نتونسیم تکون بخوریم وفقط تماشا می کردیم
حالا ممکن بودتادوباره يه تاوحوالمون کنن
دیدم ابوعباس داره يه بی ام پی یاهمون نفربر رومیفرسته به طرف ما که هنوزنرسیده بودبهمون که دومین تاو شلیک شد ونشست تو قلب نفربرمون، ابوعباس دوید سمتش تاکاری کنه
که شنیدم پشت بیسیم گفت:اسماعیل طرف علی اکبری شده نمیشه کاریش کرد، یعنی تمام پیکرش اربااربا شده بود
خلاصه به هرمشقتی بودبرگشتیم سابقیه
روزتاسوعا94 بود
رفتم بهداری، دیدم که یاحسین چقدرشهیدومجروح میارن
پرسیدم ایناکجابودن؟ گفتن که صابرین وفاطمیون توقراصی والحمره عملیات داشتن....
همینطورکه نگاه می کردم يه دفعه دیدم وحیدشاهرخی داره زارزارگریه می کنه که تانگاهش به من افتادشروع کردقسم دادنم که امیرحسین توروخدابیاباموتورت بریم حجت اصغری روبیاریم عقب
بله بازم تاو
نامردابرای برای نفرموشک تاومیزدن
گفت حجت شهیدشده وبدنش جامونده
گفتم مسیروبلدی گفت آره گفتم بزن بریم
توراه که باسرعت می رفتیم میدیدم که همه دارن عقبنشینی می کنن وهی دادمیزنن
برادرنروجلو
دستورعقبنشینی دادن
گوشم به این حرفابدهکارنبود
گازشوگرفته بودم به سمت الحمره
انداختم تااززمین کشاورزی برم
يادمه که ازلابه لای بادمجانها ردمیشد
ترسیدیم به يه محمول 23که توآتیش خودش میسوخت
حاج حسین رودیدم گفت باباجان نروجلو
همه رفتن عقب، منم دارم میرم
گفتیم حاجی حجت کجاست
گفت مشمع پیچش کردم کنار 23هست
رفتیم جلو
ياابلفضل
روزتاسوعا بود
حجت نه سردربدن داشت و نه دسو
يه دفعه یاد پادگانمون افتادم یاد نمازخونه اش یاد اذان حجت اصغری
محمدنداف رو دیدم گفت از سیدابراهیم خبرداری
گفتم نه
حالانگو مصطفی شهیدشده ونمی خوان تامن بفهمم
عجب روزی بود
نمازجماعت بود توفرماندهی
رفتم جلواز سیدسوال کردم
سیدجواب داد مصطفی پرید
پام سست شد
يادمه عماروکمیل زیره بغلامو گرفتن
نشستم ترک موتورابوعباس
رفتیم ذهبیه تاتلفن بزنم خبربدم به ایران
پشت تلفن خیلی گریه کردم همش میگفتم من باچه رویی برگردم ایران جواب زن وبچه ی مصطفی روچی بدم
و الان روزتاسوعا97هست وداره ازبیرون صدای تبل ومداحی میاد واسماعیل روی ویلچر وشرمنده ازروی شهدا وتوآرزوی شهادت غرق ومنتظر
یاکاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین (ع)
@shahidmohammadkhani