♡عشق من حجاب ♡
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚 #پارت10 این قسمت: کابوس های شبانه بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اوم
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت11
این قسمت: اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم
همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … 🕋
تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟
جا خورد … این اولین جمله من بهش بود
_نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد …😊
_موضوعش چیه؟
_قرآنه … 😇
_بلند بخون.
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه!
_مهم نیست. زیادی ساکته …
همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم 😓
شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت 😍
حالت و سوز عجیبی توی صداش بود …
نمی فهمیدم چی می خونه 🧐
خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد، اما حس می کردم از درون خالی می شدم …
گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … 😭
بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم …
اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم …
تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …😠
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...