eitaa logo
♡عشق من حجاب ♡
2هزار دنبال‌کننده
38هزار عکس
24.6هزار ویدیو
500 فایل
🌹بانویی از تبار زهرا🌹 چادرم یادگار مادرم زهراست♥️ کپی؟! `یه استغفرالله واسمون میگین..` کپی از اسم و پروف؟! راضی نیستم! تبلیغاتمونه:) @tabligat59 جانم؟! https://daigo.ir/secret/54018085 لحظه رویش! ¹⁴⁰⁰٫³٫¹⁵ 2k...✈️‌...3k
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید. آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.» از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.» 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.» پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند. آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد. چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟ 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.» با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. " 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: " من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت." نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.» بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 💛 ❤️ 💛 ❤️ 💛 ❤️
اینم ۱۵پارت از رمان تقدیم نگاهتون اما چون امروز روز اول رو ۱۵تا پارت گذاشتم از روز های بعد روزی ۵تا پارت🌹😍
عزیزِ من! نمیشه به زندگی روزهای بیشتری اضافه کرد؛ ولی میشه به روزهامون زندگی بیشتری ببخشیم✨ زندگی یک فهم است. فکرِ زنجیر کنی یا پرواز، در همان خواهی ماند🧡'
🖤🍃 یَامَن‌سُبُحاتُ‌وَجْهِهِ لِقُلُوبِ‌عارِفيهِ‌شآئِفَةٌ/•°🌱 اے آن‌ که بزرگی‌هاے جمالش، براے قلوب عارفانش🕊 ديدنی است... "فرازےازمناجات‌المحبین"
🖤🍃  مَتِّعْني‌بِهُديً‌صالِح‌لا‌اَسْتَبْدِلُ بِهِ‌وَطَريقَةِ‌حَقٍّ‌لا‌اَزيغُ‌عَنْها.../•° مرا به هدايت شايسته‌اے🌱 بهره‌مند ساز، که چيزے را با آن تبديل نكنم؛ و راه حقی، که از آن منحرف نشوم...🍃 "فرازےازدعاےمکارم‌اخلاق"
🖤🍃 وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً (فرقان ۳۰) و پيامبر عرضه داشت: پروردگارا! قوم من قرآن را متروك ساختند! در تفسیر این آیه آمده است: پیامبر ﷺ فرمودند: هرگاه آشوب‌ها چون شب تار شما را فرا گرفت، به قرآن بچسبید؛🌱 زیرا شفیعی است که شفاعتش پذیرفته است، و گزارشِ بدی‌ها را می‌دهد، و گفته‌ی او تصدیق می‌شود؛ هرکه قرآن را رهبر خود سازد، او را به بهشت کشاند و🍃 هرکه آن را پشت سرِ خود نهد او را به دوزخ راند! همان قرآن رهنماست که به بهترین راهی نشان دهد، و آن کتابی است که در آن، تفصیل و بیان و تحصیلِ مقاصد است، آن جداکننده‌ی حق و باطل و رافع هرگونه اختلاف است، شوخی و سرسری نیست؛ ظاهری دارد و باطنی دارد، ظاهرش حکم و دستور است، و باطنش علم و دانش؛ ظاهرش خرّم و زیبا است،🌱 و باطنش ژرف و نارسا؛ اَخترانی دارد، و اخترانش هم اخترانی دارند؛ (قسمت‌هایی دارد، و هر قسمتش هم قسمت‌هایی دارد) شگفتی‌هایش شماره نشوند؛ و تازه‌هایش کهنه نگردند؛ در آن چراغ‌های هدایت و فروزانگاه حکمت و دلیل بر معرفت است، برای کسی که راهِ آن را بداند! 🍃
🖤🍃 وَ لَقَدْ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادي فَاضْرِبْ لَهُمْ طَريقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً لا تَخافُ دَرَكاً وَ لا تَخْشى (طه ۷۷) ما به موسی وحی فرستادیم🌱 که:«شبانه بندگانم را با [خود] حرکت ده، و برای آن‌ها راهی خشک در دریا بگشا که نه از تعقیب خواهی ترسید و نه [از غرق شدن در دریا] به هراس می‌افتی! در تفسیر این آیه آمده است که امام حسین علیه‌السّلام فرمودند: همانا یک یهودی از یهودیان شام، به امیرالمؤمنین علیه‌السّلام، در طی سخنی طولانی گفت: برای موسی دریا را شکافتند؛ آیا چنین کاری را، برای محمّد ﷺ کرده‌اند؟ امام علی علیه‌السّلام فرمودند: صحیح است، به محمّد ﷺ بهتر از آن داده‌اند. با پیامبر ﷺ🍃 به جنگ حنین می‌رفتیم، به درّه‌ای رسیدیم که سیل می‌آمد؛ تخمین زدیم که چهارده قامت، عمق سیل است. آنها گفتند: دشمن پشت سر ما است، و این رود نیز جلو ما، همان‌طور که اصحاب موسی علیه‌السّلام گفتند: ما را خواهند گرفت! پیامبر اکرم ﷺ فرود آمدند، و فرمودند: خدایا تو برای هر پیامبری معجزه‌ای قرار داده‌ای، اینک قدرت خویش را به ما نشان ده.🌱 سوار شدند و از آب گذشتند، به‌طوری‌که سم اسب‌ها نیز تر نشد و به آب نخورد، و شترها نیز همان‌طور. ما برگشتیم گویا، فتحی بزرگ نصیب ما شده بود!
🖤🍃  وَلَوْ‌اَطَعْتُكَ‌فيمَا‌اَمَرْتَني لَكَفَيْتَني،مَاقُمْتُ‌اِلَيْكَ‌فيهِ.../•° و اگر در آن‌چه که فرمانم دادے، تو را اطاعت می‌كردم،🌱 هر آينه، در آن‌چه براے آن، به‌ سوے تو برخاستم، مرا بس بودے... فرازےازدعاےبعداز نمازامیرالمؤمنین‌علیه‌السّلام
🖤🍃 فضیل‌بن‌عیاض گوید: از امام صادق عليه‌السّلام پرسیدم: چه کسی در میان مردم، پارسا است؟ امام فرمودند: کسی که از ارتکابِ کارهایی که خدا حرام کرده است، خودداری کند و از آن‌ها دوری گزیند. و اگر از شبهه‌ها خودداری نکند، در کارهای حرام گرفتارمی‌شود، درحالی‌که آن را نمی‌شناسد؛ و اگر منکر را ببیند و آن را انکار نکند و زشت نشمارد، در حالی که می‌تواند آن را از بین ببرد، [در این صورت] وی دوست دارد که [مردم] خدا را معصیت کنند؛ و هر که دوست دارد که خدا مورد معصیت قرار گیرد، آشکارا با خدا دشمنی کرده است؛ و هر که دوست دارد، ستمگران باقی و پایدار بمانند، به معنیِ این است که وی دوست دارد خدا مورد معصیت قرارگیرد؛ و این در حالی است که خدای تبارک و تعالی🌱 خود را به خاطر از بین بردن ستمگران ستایش کرده، [و فرموده‌ است]: فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِینَ ظَلَمُوا وَ الحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعالَمِینَ (انعام ٤٥) و ريشه‌ی گروهى كه ستم كرده بودند، قطع شد. و ستايش مخصوص خداوند، پروردگار جهانيان است. 🍃
🖤🍃 هميشه منـزّه بود، در همه‌ے احـوال؛ وجودش پيش از پيش بود، در آغازِ محـض؛ و بقايش بَعد از بَعد است، بدون جابجايی و دگرگـونی...🍃 لَمْ‌يَزَلْ‌سُبْحاناً‌عَلي‌جَميعِ‌الاَْحْوالِ، وُجُودُهُ‌قَبْلَ‌الْقَبْلِ‌في‌اَزَلِ‌الاْزالِ، وَبَقآئُهُ‌بَعْدَ‌الْبَعْدِ‌مِنْ‌ غَيْرِ‌اِنْتِقال‌وَلا‌زَوال/•° "فرازےازدعاےعدیله"
🖤🍃 امام صادق علیه‌السّلام فرمودند: برای شما (مؤمنین)، همین قدر کافی است که آنچه ما (اهل‌بیت) گفته‌ایم،🌱 بگویید و نسبت به آنچه ما خاموش بوده‌ایم شما نیز لب فرو بندید. پس اگر شما فقط آنچه را ما گفته‌ایم بگویید و درباره‌ی آنچه ما سکوت کرده‌ایم، تسلیم باشید، مسلّماً به آنچه که ما ایمان آورده‌ایم، شما نیز همانند ما ایمان آورده‌اید. خدای تعالی می‌فرماید: فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا... (بقره ۱۳۷) اگر آنها به مانند آنچه شما به آن ايمان آورده‌ايد ايمان بياورند، هدايت يافته‌اند...🍃
🖤🍃 در لقاے خودت براے من، آرامش و گشايش و بزرگوارے قرار ده...🌱` اجْعَلْ‌لي‌في‌لِقآئِكَ‌ الرّاحَةَ‌وَالْفَرَجَ‌وَالْكَرامَةَ/•° "فرازےازدعاےابوحمزه‌ثمالی"
🖤🍃 پیامبر اکرم ﷺ فرمودند: چهار خصلت از امّت من برداشته شده است، [و به‌خاطر آن‌ها، مجازات نمی‌شوند]: خطاهایشان، فراموشیشان، آنچه به اکراه مجبور به آن شوند، و آنچه که تاب و توانِ انجام آن را ندارند. و این، کلام خداوند عزوجل است، که فرمود: رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسینا أَوْ أَخْطَأْنا رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَیْنا إِصْراً کَما حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذینَ مِنْ قَبْلِنا رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ (بقره ٢٨٦) «پروردگارا! اگر ما فراموش یا خطا کردیم، ما را مؤاخذه مکن. پروردگارا! تکلیف سنگینى بر ما قرار مده، آن‌چنان‌که بر کسانى که پیش از ما بودند، قرار دادے. پروردگارا! آنچه طاقت تحمّل آن را نداریم، بر ما مقرّر مدار... و آنجا که فرمود: إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ  (نحل ١٠٦) مگر آن کسی‌که با اکراه [کارے را] انجام دهد امّا قلبش به ایمان، مطمئن باشد.
🖤🍃 معبود من، يادِ نعمتهايت، آرامشم می‌دهد، و اميد به نعمت‌ دادنت،🌱 نيرومندم می‌نمايد... اِلهي‌ذِكْرُعَوآيِدِكَ‌يُؤْنِسُني؛ وَ‌الرَّجآءُ‌لاِِنْعامِكَ‌يُقَوّيني/•°
🖤🍃 ابن شاذان با سند خود روایت می‌کند که پیامبر اکرم ﷺ فرمودند: در شب‌ معراج که مرا به‌سوی خداوند جلیل جلّ‌جلاله بردند، به من وحی‌ فرمود: آمَنَ ألرّسول بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ... (بقره ۲۸۵) پیامبر، به آنچه از سوی پروردگارش بر او نازل شده، ایمان آورده است. من عرض‌ کردم: وَالمُومِنونَ: و همه‌ی مؤمنان؛ خدا فرمود: راست گفتی ای محمّد! چه‌کسی را در میان امّتت جانشین خودت قرار دادی. عرض‌کردم: بهترینشان را. فرمود: علیّ‌بن‌ابیطالب؟ گفتم: آری، ای پروردگار من!... خطاب به من فرمود: به‌سمت‌ِ راست عرش توجّه کن! من نیز چنین کردم و به‌ناگاه علی، فاطمه، حسن، حسین، علیهم‌السّلام علیّ‌بن‌الحسین، محمّدبن‌علیّ، جعفربن‌محمّد، موسی‌بن‌جعفر، علیّ‌بن‌موسی، محمّدبن‌علیّ، علیّ‌بن‌محمّد، حسن‌بن‌علیّ و را در هاله‌ای از نور مشاهده‌ کردم که به نماز ایستاده‌اند و در میانشان مهدی، همچون ستاره‌ای فروزان می‌درخشید. خداوند فرمود: ای محمّد! اینان حجّتها[ی من] هستند، و قائم از نسل‌ و ذریّه توست؛ به عزّت و جلالم سوگند! او حجّتی می‌باشد که بر دوستدارانم لازم است، که از او پیروی کنند و اوست انتقام‌گیرنده از دشمنانم؛ سپس حضرت اين آيه را قرائت فرمودند: وَ يُمْسِكُ السَّماءَ أَنْ تَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ إِلاَّ بِإِذْنِهِ (حج ٦٥) و [خداوند به‌واسطه‌ی ایشان] آسمان را نگه می‌دارد تا جز به اجازه‌ی او، بر زمين فرو نيفتد...
🖤🍃 و امروز، روز شماست؛🌱 روزے كه ظهور شما، و گشايش اهل ايمان به‌دستِ شما، در این روز، اميد می‌رود...🕊 هَذا...يَوْمُكَ‌الْمُتَوَقَّعُ‌فيهِ‌ظُهُورُكَ‌‌ وَالْفَرَجُ‌فيهِ‌لِلْمُؤْمِنينَ‌عَلي‌يَدَيْكَ/•° "فرازےازدعاےروزجمعه"
🖤🍃 پیامبر ﷺ فرمودند:  ای پسر مسعود! با کسانی که همواره به یاد خدا هستند، او را تسبیح و تهلیل و حمد می‌گویند، بر طبق دستور او عمل می‌کنند، و صبح و شام اورا می‌خوانند، معاشر باش؛ که خداوند می‌فرماید: وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُريدُونَ وَجْهَهُ وَلاتَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُريدُ زينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا (کهف ۲۸) و با کسانی باش که پروردگار خود را صبح و شام می‌خوانند، و تنها رضای او را می‌طلبند و هرگز بخاطر زیورهای دنیا، چشمان خود را از آن‌ها برمگیر.
🖤🍃 أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلاَّ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبيلاً (فرقان ٤٤) آيا گمان مى‌برى بيشتر آنان مى‌شنوند يا مى‌فهمند؟! آنان فقط همچون چهارپايانند، بلكه گمراه‌ترند. امام سجاد علیه‌السّلام فرمودند: سپاس خداوندی را که اگر از بندگان خویش، شناختِ سپاس در مقابل نعمت‌های پیاپی و منّت‌های آشکار خود را دریغ می‌داشت، از نعمت‌های او بهره می‌بردند، بی‌آنکه سپاس گزارند؛ و روزی فراوان او را می‌خورند بی‌آنکه شکر او را به‌جای آورند. وچون چنین می‌شد، از مرزهای انسانیّت بیرون می‌رفتند، و به حدّ جانوری و بهیمی تنزّل می‌کردند، و چنان می‌شدند که در کتاب خویش وصف کرده است: إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلًا...
🖤🍃 امام زین‌العابدین علیه‌السّلام فرمودند: الرّاحَة‌لَم‌تَخلُق‌فِى‌الدّنيَاو‌لَا‌لِاَهل‌ِالدُّنيَا... آسایش و راحتی در دنیا خلق نشده، و برای اهل دنیا وجود ندارد... این تعبیر حضرت، اشاره به این معناست: این‏ را بدانید! کسانی که برای راحتی در دنیا، بدنبال دنیا هستند، به راحتی در دنیا نمی‏رسند! اما کسانی که در دنیا برای راحتی در دنیا نمی‏‌دوند، بلکه برای راحتی آخرت می‌دوند‏، چه بسا اینها در دنیا هم، به راحتی می‏رسند.🌱 ظرافت‏های این روایت، خیلی زیباست... "آیت‌الله‌آقامجتبی‌تهرانی"
🖤🍃 ؛ به چه كسي پناه ببرم، اگر عنايتت را🌱 در آرامگاهم نداشته باشم؛ فَاِلي مَنْ اَفْزَعُ اِنْ فَقَدْتُ عِنايَتَكَ في ضَجْعَتي.../•° "فرازےازدعاےابوحمزه‌ثمالی"
🖤🍃 إِنَّ اللهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمينَ (آل‌عمران ۳۳) خداوند، آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برترى داد. امام علی علیه‌السّلام به معاویه لعنةالله‌علیه نوشتند: ...ما آل‌ابراهیم علیه‌السّلام هستیم، که مورد حسادت واقع شده‌ایم و تو حسود نسبت به ما هستی. خداوند آدم عليه‌السّلام را با دست خودش خلق کرد و از روح خودش در او دمید؛ پس شیطان به او حسادت ورزید؛ و قوم نوح عليه‌السّلام نیز به نوح حسادت کردند. و پیش از آن قابیل پسر آدم، هابیل را به خاطر حسادت کشت و از زیانکاران بود... و هنگامی‌که پیامبر ﷺ که از قبل شناخته بودند نزد آن‌ها آمد، از روی حسد، که در وجود آن‌ها ریشه دوانده بود، به‌او کافر شدند و متعرّض بودند، که چرا خداوند به فضل خویش، برهرکس از بندگانش بخواهد آیات خود را نازل می‌کند؟! به خاطر حسادت آن قوم به بر برتری بعضی از ما بر بعضی دیگر. آگاه باشید ما اهل‌بیت، آل‌ابراهیم هستیم که مورد حسادت قرار گرفتیم. به همان راه و روش، و به همان شکلی موردحسادت قرار گرفتیم، که پیش از ما پدرانمان، مورد حسادت قرار گرفتند؛ و خداوند فرمود: وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ لُوطٍ وَ آلَ عِمْرانَ وَ آلِ یَعْقُوبَ وَ آلُ مُوسی وَ آلُ‌هارُونَ وَ آلَ داوُدَ پس، ما آلِ پیامبرمان محمّد ﷺ هستیم.
🖤🍃 ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَ يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ (حجر ۳) آن‌ها [کافران] را به‌ حالِ خود واگذار تا بخورند، و [از دنيا] بهره‌گيرند، و آرزوها آنان را غافل سازد؛ ولى به‌زودى خواهند فهميد! در تفسیر این آیه آمده است: پیامبر اکرم ﷺ فرمودند: زمانی‌که ولایت خدا و سعادت [برای کسی] محقّق شود، [یاد] مرگ در برابر دیدگان [او] آمده و آرزو به پشت سر رانده می‌شود؛ و زمانی‌که ولایت شیطان و شقاوت محقّق شود، آرزو برابر دیدگان آمده و [یاد] مرگ به پشت‌سر رانده می‌شود!...