eitaa logo
🌷حدیث🌷
239 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
39 فایل
قال الامام صادق علیه السلام: کسی که احادیث ما را در دل شیعیان ما جای می دهد از هزار عابد برترست. 📚اصول کافی جلد۱صفحه۳۳ کانال عاشقان حضرت علی(ع) !! کپی کردن مطالب با ذکر صلوات ازاد است !!
مشاهده در ایتا
دانلود
ما نمي دانستيم که ايشان مسئول تعاون سپاه هستند، بعداً فهميديم. چيزي نمي گفتند. در ساختماني که ما زندگي مي کرديم ( چون تازه ساخته بوديم ) شيشه نداشت و پلاستيک زده بوديم. همسرم در جبهه بودند. ﻳـﻚ روز ﺑـﻪ ﺑـﺮادرم ﮔﻔـﺘﻢ: ﺷـﻤﺎ ﻛـﻪ در ﺗﻌـﺎون ﺳـﭙﺎه ﻫﺴﺘﻴﺪ، ﻣﻰﺗﻮاﻧﻴﺪ ﺑﺮاى اﻳﻦ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺷﻴﺸﻪ ﻓﺮاﻫﻢ ﻛﻨﻴﺪ. اﻳﺸﺎن ﺑﺴﻴﺎر ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣـﻦ از ﺷﻤﺎ ﺗﻮﻗّﻊ ﻧﺪاﺷﺘﻢ، ﭼﻮن آن وﺳﺎﻳﻞ ﻣﺎل ﺑﻴﺖ اﻟﻤﺎل اﺳﺖ و ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧﻢ ﻛﺎرى اﻧﺠﺎم دﻫـﻢ. ✍به روایت خواهر شهید 📎مسئول واحد تعاون قرارگاه رمضان
تُو سيم کشي کار مي کرد. سر ظهر ☀️يکي دو ساعت براي ناهار و مي آمد خانه.🏡 آخر ماه که مي شد، حقوق 💰ساعتهاي استراحتشو حساب مي کرد و به مغازه پس مي داد.😊 🌹
🔸حاجی هشت سال در دفاع مقدس در جبهه ها حضور داشت و جانباز و دچار موج گرفتگی شده بود. موقعی که دخترم می خواست کنکور شرکت کند گفتم آقا مصطفی کد جانبازیت چنده؟ گفت: بگذار از معلومات خودش استفاده کند و قبول شود؛ وابسته به این چیزها نباشید. هیچ وقت اسناد و مدارکی دال بر مجروحیت و جانبازی ایشان ندیدیم. 🔹بعد از سوریه ترکش های ریزی در بدنش بود که با موچین از بدنش درمی آوردم در پوست پایش یا در لاله گوشش بازهم می گفتم: حاجی تمام بدنت مجروح است. تو حق داری سهمی داشته باشی می گفت: «نه من برای خدا رفتم و با کس دیگری معامله کرده ام» و واقعا هم خدا همیشه بهترین ها را به ما داده است. 🔸وقتی به آقا مصطفی فکر می کنم اولین خصیصه ای که به ذهنم می رسد شجاعت ایشان است که واقعا زبانزد بود. نمی دانم چه نیرویی در این فرد بود؟ آقا مصطفی به معنای واقعی کلمه ولایتمدار بود و تمام هم و غمش در وهله اول آسایش کل بشر بود و همیشه دغدغه همه آدم ها را داشت و در مورد شخص خاصی صحبت نمی کرد. 🔹روحی عمیق و بسیط داشت وقتی به مصیبت و غمی که به من رسیده فکر می کنم به این نتیجه می رسم که حیف است روحی که تا این حد بزرگ بود با یک حادثه روزمره از دنیا می رفت. حتما خداوند نظری به این افراد دارد که شهادت را برای آنها در نظر می گیرد. اگر خداوند در این دنیای مادی مقامی و اجری بالاتر از شهادت داشت قطعا همان را برایشان در نظر می گرفت. راوی✍ همسر بزرگوار شهید 📎رزمنده دیروز ، مدافع امروز 🌷
🌷یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم، اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه، کم مانده بود سکته کنم. 🌷سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش را بدهم. 🌷او یک دستمال از داخل جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون این برخورد از صد تا تو گوشی برایم سخت تر بود، در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن. 🌷همان طور که میخندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده، همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست، چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، میمردم. 🌷
🌹🍃پسرم جبار در عملیات کربلای 5 از ناحیه کمر زخمی شد. سمت هم که رفته بود؛ شیمیایی شد. بعد از مجروح شدن که به خانه آمده بود به ما نگفت که مجروح شده ما از طرز نشست و برخاستش فهمیدیم که مشکلی دارد. به گفته بود من می‌خواهم به خانه دایی بروم. 🌹🍃مادر پرسید که چرا؟ گفته بود حمام آنها بهتر از ماست. داییِ جبار از نیروهای شهید دکتر چمران بود. جبار با دایی‌اش مانند برادر و به هم خیلی نزدیک بودند، آن روز به خانه دایی رفته بود. حمام کرده بود و دایی جبار را عوض کرده بود. بعد هم به خانه برگشت، ما به جبار شک کرده بودیم نمی‌توانست راحت بنشیند. 🌹🍃پرسیدم جریان چیست کجایت زخمی شده؟ جبار خندید گفت: چیزی نیست. یک کوچک در کمرم است با همان زخمی که داشت دوباره راهی جبهه شد مادر به جبار می‌گفت که تو هنوز خوب نشدی چرا می‌روی؟ جبار گفت در جبهه آرپی‌جی زن ندارند. من هم آرپی‌جی زن شدم باید زود برگردم. ما تا لحظه نمی‌دانستیم جبار چه درجه‌ای دارد و در جبهه چه کار می‌کند. 🌹🍃 همیشه می‌آمد و می‌رفت. حتی آن یک سالی که در حلبچه خدمت می‌کرد؛ وقتی مادرش می‌پرسید که شما آنجا چه کار می‌کنید؟ می‌گفت ما آنجا به سربازها غذا می‌دهیم. مادرش می‌گفت مگر تو بلدی غذا بپزی؟ می‌گفت بله من برای بچه‌ها ماکارونی و دمپختک درست می‌کنم. همیشه با و شوخی جواب می‌داد. 🌷
🔸زمان ارتقاء درجه اش رسیده بود. آن روزها داشت آماده می شد دوباره برگردد سوریه. هم قطارهایش قبل تر رفته بودند دنبال کارهای اداری ترفیع و بیشترشان هم درجه ی جدید روی دوششان نشسته بود. 🔹مدام هم به حامد می گفتند :«بیا برو دنبال درجه ات. خودت پی کارت رو نگیری، کسی نمیاره درجه بچسبونه روی دوشت» 🔸حامد این ها را می شنی و لبخند می زد یک بار هم که یکی از رفقای صمیمی اش پاپی اش شد که «چرا نمی ری سراغ کارای درجه ات» 🔹گفت: «عجله نکن عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن بازی دنیاستـ اصلش اونه که درجه رو خدا به آدم بده! خدا بخواد می بینی که درجه ام رو توی سوریه از دست خودش می گیرم» 🌷
🔷دریکی از شبها گلوله‌ای به بیل بلدوزر اصابت میکند و ترکشهایی از آن به کتف حاج یونس میخورد. حاج یونس از ترس اینکه خاکریز تمام نشود یا این خبر به گوش حاج قاسم برسد، زخمی شدن خود را به هیچ کدام از نیروها نمیگوید. 🔷نیمه‌های شب، با او تماس گرفتم. صدایش از پشت بیسیم با لرزش خاصی به گوشم رسید. با او کمی صحبت کردم و خواستم ماجرا را بگوید. گفت که زخمی شده است و دوست ندارد حاج قاسم از این جریان مطلع باشد. 🔷بچّه‌هایی که از زخمی شدن او اطلاع پیدا کرده بودند، گفتند که خون زیادی از بدنش رفته و رنگش عوض شده است. سرانجام ساعت چهار صبح که خاکریز تمام شد، حاج یونس را با آمبولانس به بهداری پشت خط منتقل کرده بودند. دو سه روز بعد که ایشان را دیدم. دستش را بسته بود. پرسیدم: «کجا بودی؟» 🔷لبخندی زد و گفت: «بیمارستان شهید بقایی اهواز.» گفتم: «خب، چیزی که نیست؟» حاجی لبخندی زد و گفت: «چیزی نیست؛ امّا از بیمارستان فرار کردم! میگفتند به خاطر این جراحت باید در بیمارستان بمانی تا خوب شوی. اجازه نمیدادند بیرون بیایم. من هم دیدم با این دستم که سالم است، میتوانم کار کنم، از آنجا فرار کردم... 🌷