#دوستی_های_خطرناک_مجازی_1
✍قسمت_اول
من یک دختر 22 ساله هستم و
خواستم داستان دردناک زندگیمو بازگو کنم....
من تو یک خانواده بسیار سختگیری بزرگ شدم البته منظورم از سختگیری بخاطر نماز و حجاب هست، پدر مادرم خیلی واسه حجاب نمازمون تلاش میکردند مامانم همیشه میگفت بعضی از مادرا دخترشون اگه کوچیک باشه رقص یاد بگیره یا یه آهنگی رو حفظ کنه خوشحال میشن افتخار میکنن ولی من اگه دخترام یه سوره حفظ کنن خوشحال میشم و بهشون افتخار میکنم
الحمدلله ماهم تابع حرفها و پندهای والدینمون بودیم از 9 سالگی مارو ب نماز روزه حجاب وا داشتند
من هم کلاس قرآن میرفتم هم مدرسه دولتی تا اینکه 14 سالم ڪه شد واسم خواستگار میومد
البته خواستگارام چن تاشون آدمای عادی بودند ولی یکیشون خوب بود......
پدر مادرم منو به اون آقا دادن منم راضی بودم ولی طرز فکرمون برعکس بود
شش ماه نامزد بودیم بعد ازدواج کردیم
اوایل خیلی خوب بود منم خیلی باهاش خوشبخت بودم پدرمادرش پیر بودن و چون شوهر من بچه آخر بود با ما زندگی میکردن منم هیچ مشکلی باهاشون نداشتم مثل پدرمادر خودم دوسشون داشتم
ولی مادرشوهرم خیلی اذیتم میکرد نابینا هم بود ولی خیلی مغرور و از خود راضی بود بیماری زیاد داشت آخرای عمرش بود
ولی هنوز دست از عذاب دادن من برنمیداشت اصلا خوبی ب چشمش نمیومد همیشه شوهرمو وادار میکرد منو بزنه
میگفت اگه نزنیش شیرمو حلالت نمیکنم😳 شوهرم بخاطر اینکه مادرش فرزند عاقش نکنه منو جلو مادرش میزد و از ناراحتی که الکی بدون دلیل منو میزد ناراحت بود و از خونه میزد بیرون تاشب نمیومد
مادرشوهرم چون نابینا بود من حتی غذاهم مثل بچه ڪوچیڪ دهنش میدادم چون بیماری قند داشت شبی چن بار میبردمش دستشویی
من سنی هم نداشتم 14سالم بود هنوز آمادگی جم کردن زندگی سختی اونم با یه پدرشوهر افتاده تو خونه و یه مادرشوهر نابینارو نداشتم💔
✍#ادامه_دارد.....
https://eitaa.com/hajagha_salam
#حاج_آقاسلام
ما رو به دوستانتون معرفی کنید