نه تو می مانی ،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط
خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه ، نه !
آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت ،
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف !
بسته های فردا همه
ای کاش ای کاش !
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه
پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده
به غم وعده این خانه مده..
حاج بیخیال!
گاه میاندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی
روی زیبای تو را
کاشکی میدیدم
شانه بالازدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
«عجیب! عاقبت مُرد؟ افسوس!»
کاشکی میدیدم
با خود میگویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد!
حاج بیخیال!
ڪه نَیارزد به جهانے
غم چِشمان خوشات=)
امروزچوآمدبهغـمآلودهنڪن