#خاطراتسربازعراقی
یہ پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست...؟؟؟
سرش را تکان داد...
گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟»😏
جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:
💕سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تنهایی از بدیهای خودت حرف نزن!
#استوری
#استادپناهیان
|حُرّ|
تو ڪربلا قدم زدن .
هرکه گوید خنده بر هر درد بی درمان دواست
ماکهگوییمگریه برمولا "حسین" درمانماست...
#مبتݪا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مارا بکشید، ملت ما بیدار تر میشود ...
#شهید_ارمان_علی_وردی💔
•••
مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم
خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!
یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی .
یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!وچشمی که....
"بخشش "فقط بخشیدن پول نیست..
فقر واقعی فقر روحی است...
#بسمربالعشاقــ؛)
#عاشقانہ_دو_مدافع🌱°•
#قسمت3⃣
📚داستان
ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم
سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من
من دانشجوے عمران بودم
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود
همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد
منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت.....
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه❓❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم ک
با صداے مامان ب خودم اومدم
اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن
از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
مامان با تعجب نگام میکرد
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش
برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم
آقاے سجادے بفرمایید از اینور
انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓
بلہ بلہ معذرت میخواهم
خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ...
#خانوم_علے_آبادے
یه استاد داشتم...
میگفت:
هر وقت نمازتو نتونستی اول وقت بخونی بدون خیلی بد بخت شدی...
برو فکر کن ببین چیکار کردی که سعادتشو ازت گرفتن...
#فلذابدبختنباشیمــــ🙄🚫
|حُرّ|
گاهي دوست داريــ🤨 غافلگیر شويــ😍...! مـــــثلا بفهمــــيــ💬؛ یکنــــــفر آن دور دستها🛣 آنجایي کهــ🙄
میگفت:
میدونی چیه...
باید بگردی دنبال یه نفر...
یه نفر که باهاش بشینی کنار جدول ساندویچ فلافلتو پر سس کنی بعد سسش بریزه رو لباستون و سرش کلی بخندین
یه نفر که رو پل هوایی باهاش مسابقه بدی
یه نفر که باهاش زیر بارون بدون چتر بدویی
یه نفر که بتونی با دهن پر باهاش حرف بزنی و قضاوتت نکنه
یکی که باهاش خودت باشی
نه کپی دیگران...
يک سری از آدمها را حاضری همه
جوره كنار خودت داشته باشی
به عنوان هر چيزی كه ميشود و
امكان دارد؛
عشق،دوست،رفيق!
مهم بودنشان است!
اينكه مطمئن باشيم كه هستند،
چه دور چه نزديك،
حتی اگر غريبه ترين آشنا شوند!
حتی اگر ديدنشان سالی يکبار آن
هم در كافه با دوستانِ مشترک باشد!
باز هم به همين قانع هستيم
ما برای داشتن و بودن يک سری از
آدمها در زندگیمان از خودمان و
احساسِمان گذشته ايم♥️'