24.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هنوز تاول پا اذیت میکند، خودم هم کرم دارم، مثل بچه آدم میرفتم خالیاش میکردم و خلاص، نکردم، از درد محوی که مثل فواره از ساقم بالا میآید و حوالی دندههایم گم میشود لذت میبرم، عقب یک النترا نشستهام به مقصد بغدا، سر پیرمرد همسفرم یله شده روی شانه ام، پشت راننده نشستهام، و باسم میخواند، دارم عکسهام را مرور میکنم و بلا استفادههایشان را پاک، میرسم به این ویديو سه روز است مریض این ویدئو ام، من نه میدانم اسمش چیست نه میفهمم چه میگوید و حرفش چیست؟ دارم به این فکر میکنم این مرد چه حاجتی میتواند داشته باشد؟ پول؟ بدهی؟ ازدواج؟ خانه؟ شغل؟ عاقبت بهخیری؟ شهادت؟ چه تعریفی دارد از این مفاهیم؟ کسی که اینجوری با پسر ام البنین رفته توی پیوی و حرف میزند، اصلا چه تعریفی از کربلا و عاشورا دارد، خدا بعضی وقتها عوض یک کروموزوم یک جوری یک جای دیگر جبران میکند که به خجالت میکشی....
من بیشتر بنویسم میترسم دستم تکان بخورد پیرمرد بیدار شود، یاعلی.
#اربعین۱۴۰۰
#حامدعسگری
#منظررندان
#14خرداد
موضوع: #رهبرفقیدانقلاب
#آیةاللهخمینی
#نائبامامراحل
نویسنده: #حامدعسگری
ـــــــــــ
مي دانيد آقا سيد قصه از جايي شروع شد كه برايتان زيارتنامه نوشتيم و آنقدر بالايتان برديم كه دستمان بهتان نرسد و بگوييم خميني شدن محال است ... قصه از جايي آغاز شد ملاك تجديد بيعت با آرمانهاي شما شد ماشينهاي پلاك سياسيي تشريفات مشكي و تاج گلهاي رز فرانسوي و هرچقدر تاج گل بزرگتر بود و سربازهاي شق و رق و اخموي بيشتري براي حملش نياز بود قطعا تجديد بيعت ما هم مستحكم تر بود .... از وقتي كه مراسم سالگردتان در مرقدتان داراي پاركينگ وي آي پي شد و خواص با ميله و نرده از عوام جدا شدند و مرمرهاي ايتاليايي و چلچراغ هاي چك و لهستاني نور رساني صحن و بارگاهتان را برعهده گرفتند خيلي چيز ها عوض شد. آقاسيد روح الله تعارف كه نداريم شما را نفهميديم نخوانديم نشنيديم نشناختيم ... خود من هنوز يك دور كامل صحيفه تان را نخوانده ام و اسم و نامتان براي خيلي ها دكان شده است و صفا ميكنند... شما با زبان خودمان حرف ميزديد و اگر حرفي از شما مغفول ماند دليلش اين بود كه بعضي جاهايش به مذاقمان خوش نيامد و همه ي تو براي همه ي ما ضرر داشت... سر از خاك بردار و ببين با انقلابت كه حالا نخلي تنومند شده براي خودش چه كرديم ... هر كداممان يك قرائتي از تو داريم و قصه فيل است در اتاق تاريك ...آقا روح الله من خيلي وقت است به خيلي چيزها با شك نگاه مي كنم ... دو دل شده ام آقا روح الله مثل حاج حيدر در باديگارد ... مي خواهم اسلحه ام را( قلمم) را مدتي غلاف كنم و فكر كنم ...به قول حاج حيدر من اومدم محافظ شخصيت نظام باشم نه شخص...
#هجرت13
#هجرت_نوشت
#مصیبترندان
#حامدعسگری
یک ترور در ده اپیزود:
یک:
جلسه گذاشتند و تصمیم گرفتند سه مانع بزرگ را بردارند و طرحی نو در اندازند، صورت جلسه این شد: شب نوزده رمضان یک تیم ترور سه نفره دست به کار شوند و سه نفر را حذف کنند: معاویه ، عمروعاص و علی...تروریستها مشخص و توجیه شدند. عملیات استارت خورده بود.
.
دو:
کلهگندههای یمن جمع شدند وگفتند علی خلیفه شده برویم برای تبریک و اعلام همکاریدوجانبه، هیاتی هزارنفره انتخاب شد، گفتند زیادیم هزینه کاروانزیاد میشود، شدند، صدنفر، رسیدند به عراق از بین خودشان ده نفر انتخاب کردند، و ده نفر اجماع داشتند یک نفر که هم عابدتر است و هم خوش برخورد، بشود سخنگوی هیات یمنی، رسیدند، نشستند توی مسجد تو فکر کن اتاق کنفرانس قبل از شروع حرفهایش خودش را معرفی کرد: سلام علیکم من مرادی هستم ابن ملجم... علی لبخند زد....
سه:
این کرشمهها چیست که به کار من میکنی قطام... من و ریختن و خون علی؟ این چه شرط کابین است دختر؟ جواب خون کس وکار قبیلهات چرا روی دوش من باشد...بگذر این شرط قطام بگذر...
.
چهار:
دختر چه کیفی میکند پدرش افطار مهمانش باشد، خانه را رفت و روب کرد، سفره پارچهای انداخت، نان جو... آب،سرکه ونمک... نان جو را علی به سر زانو شکست، سرکه را کنار گذاشت و خورشت نمک را انتخاب کرد برای زخمهای کهنهی بیست وپنج ساله...
پنج:
صدای زوزه شغال میآمد و سیاهی لزج و چسبناکی از کوچههای شهر شره میکرد، بلند شد، وضو گرفت، گوشه عبای وصله شدهاش گرفت به کلون در و پاره شد...مرغابیهای توی حیاط جیغ کشیدند پیچیدند به پایش... مرد لبخند زد تاریکی کوچه او را در خود بلعید...
شش:
تیغ توی مشتش عرق کرده بود، عباکشیده بود روی سرش هوای زیر عبا دم کرده و خیس بود، از بوی دهان خودش که زیر عبا متراکم شده بود عق زد ، بوی گوشت مانده لای دندان کفتار بوی چرک وعفونت... دستی به شانهاش خورد هراسان عبارا کنار زد علی بود...
هفت:
عمامه چندگز پارچه است ، کاری نمی تواند بکند مقابل شمشیر هندی آبداده...ضربه از سر کینه بود و کاری...شاید اگر الان بود پزشکی قانونی گزارش جامع تری میتوانست ارائه کند، عجالتا مینویسم، ترومای شدید مغزی بر اثر اصابت جسم سخت، پارگی پرده مننژ و شکافتن جمجمه تا میان دو ابرو...
هشت:
حسن در بازداشتگاه را باز کرد، غذا جلویش گذاشت، هیچوقت با نفرت از کسی سفرهداری نکرده بود... تیغ گوشه بازداشتگاه افتاده بود با لکههای سیاه خون خشک شده...
نه:
چشمهای علی باز و بسته میشد، حرفها را زد، به عباس سفارشها را کرد ... به حسین به حسن به زینب...عزرائیل چه کار سختی منتظرش بود...
ده: .
بی علی شدیم
به قلم: #حامدعسگری