#قسمت_چهل_و_سوم
۱۶ شهریور روز عروسی آقا سعید بود خیلی خوش گذشت ولی از رفتار حمید مشخص بود زیاد سرحال نیست. ته چشمهایش نگرانی داد میزد. به خاطر ازدواج برادر دوقلویش یک جور خاصی شده بود
بعد از مراسم جلوی در تالار منتظرش بودم، اما حمید آنقدر در حال و هوای خودش غرق بود که حواسش پرت شد و من را بعد از مراسم در حیاط تالار جا گذاشت. چند قدم که رفته بود تازه یادش افتاد من هم هستم. کمی ناراحت شدم به خنده چند تا تیکه انداختم و حسابی از خجالتش درآمدم:«ماشالله حمید آقا! به به ببین ما با کی داریم میریم سیزده به در؟ با کی داریم میریم پیک نیک؟! روی دیوار کی داریم یادگاری مینویسیم؟ آخه کی زنشو جا میذاره؟!» اینطور جاها دوست داشتم آب و روغنش را زیاد کنم تا بیشتر تحویلم بگیرد به خاطر همین فراموش کردن با شرمندگی کلی معذرت خواهی کرد. به حمید حق میدادم بالاخره بعد از این همه سال، دو برادری که با هم بزرگ شده بودند داشتند سراغ زندگی خودشان میرفتند و این خیلی سخت بود. خندیدم و گفتم بله حق دارین حمید آقا منم خواهر دوقلوم ازدواج میکرد ممکن بود همچین کاری کنم شما که جای خود داری.
بعد از عروسی آقا سعید، مهمترین کار ما اجاره کردن یک خانه مناسب بود. حمید نظرش این بود که یک خانه بزرگ اجاره کنیم. دوستاش بهترینها را برای من فراهم کند. اولین خانهای که رفتیم حدود ۱۲۰ متر بود خیلی بزرگ و دلباز با نور عالی. قیمتی که بنگاه گفته بود با پس انداز حمید جور در میآمد. تقریبا هر دوتایی خانه را پسندیده بودیم. خوشحال از انتخاب خانه مشترک مان از در بیرون آمدیم.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam