🌷:
قیافه اش را به خاطر نداشتم اما اسمش را چرا. دلیلش را نمیدانم اما هر از گاهی یادش می افتادم. دوست داشتم بدانم چه کار میکند و در چه حالی است. آن روز خیلی خسته بودم و یادم هست با چه عجله ای از حرم رفتم تا امامزاده جعفر که هم سلامی به شهدا بکنم هم زیارت شیخ انصاری بروم. دم در که رسیدم موبایلم زنگ خورد. درحال حرف زدن داشتم میرفتم سمت مقبره شیخ انصاری. نفهمیدم چرا از آن طرف امامزاده رفتم. ناگهان از دیدن تصویری، بی حرکت ایستادم. همیشه دیدن شانه های لرزان مردها منقلبم میکند.
چهره اش را نمی دیدم، شانه هایش چنان میلرزید که دلم را لرزاند. سرک کشیدم ببینم برای چه کسی گریه میکند: شهید مدافع حرم، مهدی علیدوست. رفتم رو به رویش ایستادم. خیلی جوان بود، شاید بیست و یکی دو ساله.
کمی دورتر ایستادم. عجله ام را فراموش کرده بودم. نمیدانم چرا ولی با گریه اش گریه میکردم. صدای چند جوان مرا به خود آورد: "احممممد! برپا... پاشو" خطابشان به همان جوان بود ولی او از جایش تکان نخورد. دوباره صدا زدند: "برادر مکیان!" یکی شان با شوخی و خنده گفت: ببین کی گفتم این آخرش کار دست ما میده...
با خودم گفتم: رفقایش بی راه هم نمی گویند؛ این گریه هایش خطرناک است.
آن روز گذشت تا امروز صبح که روی خبر شهادت یکی از مدافعان حرم میخکوب شدم: "احمد مکیان، از آبادان، به شهادت رسید و آسمانی شد"
#هم_افزایی_شهدایی
#خاطرات_شهدا
#شهید_احمد_مکیان
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🌷:
🌷شهید احمد مکیان🌷
۱۳۷۳؛🌷؛ (۱۴ آذر) ولادت در منطقه قائم شهر آبادان هم زمان با ولادت امام محمد باقر (ع).
۱۳۷۷؛📖؛ شروع به آموزش خواندن و نوشتن توسط پدرش.
۱۳۸۴؛ 📗؛ حفظ ۲۲ جزء از قرآن کریم
۱۳۸۸؛ 📝؛ ورود به حوزه علمیه شهر سربندر برای تحصیل علوم حوزوی.
۱۳۸۹؛ 📚؛ انتقال به قم و مدرسه علمیه امام رضا (ع).
۱۳۹۰؛ 📙؛ انصراف از حوزه و اشتغال به تحصیلات دبیرستان در رشته برق ساختمان و حصول شوق برای پیوستن به مدافعان حرم.
۱۳۹۳؛👮؛ اعزام به سوریه از طریق تیپ فاطمیون مشهد به عنوان یک افغانی با نام مستعار احمد عباسی فرزند حب علی.
۱۳۹۴؛ 💕؛ (۱۰ مهر) ازدواج هم زمان با روز عید غدیر.
۱۳۹۴؛ ✈؛ (مهر) اعزام به جبهه دو هفته پس از مراسم ازدواج.
۱۳۹۵؛ 🌷؛ (۱۸ خرداد) شهادت در حومه حلب سوریه بر اثر اصابت موج آتش و انفجار توپ ۱۰۷٫
۱۳۹۵؛🌷؛ (۲۳ خرداد) انتقال پیکر مطهر به آبادان و تشییع در آنجا.
۱۳۹۵؛ 🌷؛ (۲۶ خرداد) تشییع در قم و به خاک سپاری.
مزار: قم، گلزار بهشت معصومه (س)، قطعه ۵۱، گلزار شهدای مدافع حرم
#شهید_احمد_مکیان
#هم_افزایی_شهدایی
#زندگی_نامه_شهدا
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🍃برادر شهید احمد مکیان:
یادم میاد یبار وقتی اومد تقریبا همه رفقاش، سید ابراهیم، ابو علی و رحیم و... زخمی شده بودند غیر از احمد که خیلی ناراحت بود و می گفت همه یه مدال از بی بی گرفتن غیر از من.
برای همین ما همیشه به شوخی می گفتیم: احمد بابا تو هم یه تیری ترکشی بخور که ما دلمون خوش باشه😂 بچه ها میگن احمد تو آشپزخونه کار میکنه😂 اونم می خندید و می گفت: بادمجون بم آفت نداره
ولی آخر یه ترکش خورد که....🌷
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک تحت رایه نبیک مع اولیائک
#هم_افزایی_شهدایی
#شهید_احمد_مکیان
#خاطرات_شهدا
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🍃پدر شهید احمد مکیان:
دفعه دومی که از سوریه برگشت، سر سفره نشسته بودیم
گفت:" بابا، چرا برام دعا نمی کنی؟!!"
🍃مادرش گفت:"احمد بابات نه تنها دعا میکنه، حتی برات نذر کرده که سالم برگردی"
گفت:" نه من چیز دیگه ای میخوام که بابا خودش میدونه"
بعد که خانمم اصرار کرد گفتم:" احمد میخواد شهید بشه، میگه چرا برای شهادتم دعا نمی کنید"😢
#هم_افزایی_شهدایی
#شهید_احمد_مکیان
#خاطرات_شهدا
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🌷:
🇮🇷شهید احمد مکیان
خاطرات یکی از مردم شهر:
حجاب درست و حسابی نداشتم، اصلا مقید به چادر نبودم و نمیتوانستم چادر سر کنم
بگذریم اینطوری بگویم که با حجاب مشکل خانوادگی داشتیم.
شنیده بودم قرار است شهیدی را در آبادان تشییع کنند
من هم خودم رو به مراسم تشییع جنازه آن شهید رساندم.
انگار شهید بوی غربت میداد. میخواستم بدانم آن شهید غریب که مردم را با زبان روزه به خیابان ها کشیده کیست؟!
نامش احمد بود، احمد مکیان
خیلی دلم گرفته بود، شروع کردم با شهید صحبت کردن
ناگهان گلی🌹 از روی تابوت به صورتم افتاد و اشکهایم چند برابر شد😭
گذشت تا اینکه یک شب خواب شهید را دیدم و او قول داد که مشکلم را حل کند.
او پای قولش مثل یک مرد وایساد و حالا نوبت من بود...
از آن روز چادری و محجبه شدم😊
#هم_افزایی_شهدایی
#شهید_احمد_مکیان
#خاطرات_شهدا
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯