#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_ششم
اهالی با کمک هم برای سید، اتاقی کاهگلی نزدیک خانههایشان ساختند.
او تنها و با دست خالی زندگی در آنجا را شروع کرد.
روزهای اول سخت میگذشت.
میهمانِ هر روز یکی از اهالی بودن، حس خوبی به او نمیداد. معذب بود. برای همین به جستوجوی کار به مناطق اطراف رفت و مدتی کارگر روزمزد شد.
آن روزها خارجیها در شرکتهای نفت و حفاری کار میکردند؛
پستهای مدیریتی و عالی دست آنها بود.
سید و دوستانش برای مدتی، کارگر روزمزد همانجا شدند.
برخی مدیران، بیاحترامی میکردند؛ گاهی زور میگفتند و گاهی هم حقالزحمه کارگران را کامل نمیدادند.
روزی سید و کارگران مشغول خوردن ناهار بودند.
یکی از کمپانیمنها — آمریکایی — با خشم و تحقیر، سفرهی سادهشان را لگدمال کرد.
کارگران، از ترس، هر کدام به گوشهای رفتند و مشغول کار شدند.
اما سید، دلچرکین از لگدمال شدن نعمت خدا، سخت عصبی شد.
نزدیک بود با آن مرد درگیر شود،
اما دوستانش او را آرام کردند.
با چشمهایی خونگرفته و دستانی لرزان، به سختی کار میکرد.
دوستانش میدانستند که سید اهل سکوت در برابر زور نیست.
برای همین، دست به دامانش شدند که آرام بماند.
آنها از ترس بیکاری، همهچیز را به جان میخریدند.. ـ
#ادامه_دارد...
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_هفتم
سید هنوز آرام نگرفته بود که با فحش و ناسزاهای مرد خارجی روبهرو شد. خون جلوی چشمهایش را گرفت. چنان از خشم به لرزه افتاد که ناگهان به سمت او حمله کرد. آنقدر عصبانی بود که نمیتوانست خودش را کنترل کند.
در همین مدت کوتاهی که با خارجیها سر و کار داشت، کمی انگلیسی یاد گرفته بود. فحشهایشان را میفهمید و بعضی از مهندسین هم آنها را برایش ترجمه کرده بودند.
سید، مرد آمریکایی را در تمام محوطهی کارگاه دنبال کرد. چند نفر از کارگران بهسختی توانستند جلویش را بگیرند.
آن روز، بیآنکه مزدی بگیرد، به خانه برگشت.
مردم شاوه در مدتی که با سید آشنا شده بودند، کرامتهایی از او دیده بودند. گاهی برایش نذر میکردند. سید از این کار خوشش نمیآمد، اما مردم با خواهش و اصرار از او میخواستند مانع نیت قلبیشان نشود.
هیچکس جرئت نداشت به نام سید قسم دروغ بخورد. اگر هم کسی از سر ناآگاهی یا شک، چنین کاری میکرد، به شکلی عجیب دچار بیماری یا گرفتاری میشد.
مدتی بعد، با کمک چند نفر از اهالی، سید دور تا دور اتاقش را با شاخههای نخل و چوب حصاری بست.
کمپانیمن= رییس شرکت ملی حفاری
#ادامه_دارد...
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_هشتم
مردم روستا از تنهایی سید عبدالله ناراحت بودند. زائر علوان و حاج حمدان، بزرگان روستا، تصمیم گرفتند برای او آستین بالا بزنند. آنها با احترام به سید گفتند:
«ما دختر، خواهر و فامیلهای زیادی داریم که دستبوسیشان باعث افتخار است، اما بهتر است از دختران سیده بگیرید تا نسل شما پاک و اصیل بماند. گندم و جو نباید قاطی شود!»
سید عبدالله نیز با نظر آنها موافق بود. او چند بار برای کار و خرید به شهر رامشیر رفته بود، جایی که بستگانش در روستای بلاد مطلب علیا زندگی میکردند.
سید محمود، عموی پدرش را خوب میشناخت و تصمیم خود را با او در میان گذاشت. بیبی رکنه، تنها دختر سید محمود بود. سید محمود جز این دختر فرزند دیگری نداشت، اما عموزادگانش دختران مجردی داشتند. با وساطت سید محمود و تقاضای سید عبدالله، چند نفر از بزرگان شاوه برای مراسم خواستگاری به منزل شیخ سادات آلبوشوکه، سید فاخر فرزند سید خلف، رفتند.
آنها با روی باز در مضیف بزرگ سادات استقبال و پذیرایی شدند.
#ادامه_دارد...
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_نهم
سید خلف یکی از روحانیون زمان رضا شاه بود که درس فقه خود را در نجف اشرف آموخته بود. او مردی باایمان و بزرگوار بود و سه پسر به نامهای سید فاخر، سید لفته و سید زعلان داشت. آنها در خانهای بزرگ و روستایی، نزدیک شط* زندگی میکردند. پدرشان سالها پیش به رحمت خدا رفته بود و مرقد این بزرگوار در نجف اشرف قرار داشت. بیشتر بستگان آنها در روستای بلاد مطلب زندگی میکردند.
در میان آنان رسم بسیار سختگیرانهای وجود داشت؛ ازدواج فامیلی مرسوم بود و بهویژه دختران سیده، حق ازدواج با افراد خارج از فامیل را نداشتند. چهبسا با شکستن این رسم، درگیری و خونریزی طایفهای رخ میداد. دختران سادات به غیر از سادات و بستگان نزدیک حلال نمیشدند.
فرزندان سید خلف میدانستند که سید عبدالله از نظر مالی در وضعیت بسیار ضعیفی قرار دارد؛ از طرفی هم یتیم بود و پشتیبانی نداشت. دختران آنها نافبُر* عموزادگان خود بودند، بنابراین در همان جلسه اول، پاسخ رد به خواستگاری سید عبدالله دادند.
شط: رودخانهی بزرگ و پرآب، مانند کارون یا اروند.
نافبُر: دختری که از نوزادی برای پسر فامیل در نظر گرفته شده، همسر از قبل تعیینشده.
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_دهم
مدتها گذشت. بار دیگر بزرگان روستا راهی خانهی فرزندان سیدخلف شدند؛ چرا که شنیده بودند شاید با چند بار خواستگاری، پاسخ مثبت بگیرند. این بار سیدمحمود، عموی سیدعبدالله، واسطهی خواستگاری شده بود. از سوی دیگر، برخی از بستگان به شیخ سیدفاخر گفته بودند:
«سیدعبدالله هم از عموزادگان شماست، سخت نگیرید.»
آنچه برای شیخ فاخر و برادرانش روشن شد این بود که دو دختر مورد نظر، از عموزادگان بزرگتر بودند. پس از مشورت میان آنان، قرعه به نام علویهعلیه، دختر سید لفته و نوهی سید محمود افتاد.
در آن روزگار، رسم نبود که دختر و پسر پیش از ازدواج یکدیگر را ببینند یا خودشان انتخاب کنند. سید عبدالله نیز یتیم بود؛ نه پدری داشت و نه مادری. آن زمان علویهعلیه هفدهساله بود و سید نوزدهساله! او بهعنوان عروس طایفهی نامدار سادات سیدسعد برگزیده شد.
چند روز بعد، علویهعلیه را آراسته با رنگولعاب آن روزگار آماده کردند؛ دستانش را با حنا بستند، روبندی از شال سفید به صورتش انداختند و عبای سفیدی بر لباسهای رنگارنگش پوشاندند. سپس او را سوار بر ماشینی کردند که به درخواست سید عبدالله از معدن سنگ آمده بود. آن ماشین او را به روستای شاوه برد؛ جایی که زندگی تازهاش آغاز میشد.
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
https://eitaa.com/hamafzaeieshohadaei
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_یازدهم
خورشید کمکم پشت کوهها و در دل آسمان شب پنهان میشد.
سرخی غروب، ترکیب قشنگی با آبی آسمان ساخته بود. صدای زنگولههای گلهی گوسفندان به گوش رسید و سکوت روستا را شکست.
کودکان مثل هر غروب، دنبال گله میدویدند؛ بعضی هم دنبال هم.
در همان لحظاتِ مغرب، درد علویه بیشتر شده بود.
بیبی رکنه، دخترش را خوب میشناخت. او خجالتی بود و با آن همه چشمِ نگران، نمیتوانست زایمان کند.
زنان هنوز دورش را گرفته بودند. بیبی با شرمندگی گفت:
«عزیزای من! دخترای گلم، شرمندهم. میدونم نگران حال علویهاید. ازتون ممنونم. ولی من دخترمو خوب میشناسم.
تا شماها اینجایید، از خجالت و حیاش نمیتونه زایمان کنه. خواهش میکنم بذارید تنها بمونیم. ممنون میشم. خدا بچههاتونو براتون نگه داره.»
لطیفه با مهربانی گفت:
«باشه سیدهجان، قربون جدت بشم. اگه زایمان کرد، خبر بده، براش کاچی درست کنم. کاری بود، بگو.»
بیبی با دلگرمی از او تشکر کرد:
«دستت درد نکنه.»
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_دوازدهم
با رفتن زنهای همسایه، همانطور که انتظار میرفت، درد علویه شدت گرفت.
صورتش از درد سرخ شده بود. گوشهی شالش را به دندان گرفته بود و میکوشید فریاد نزند. نمیخواست کسی صدایش را بشنود.
درد برای علویه غیرقابلتحمل بود. حس میکرد کمرش در حال شکستن است.
از شدت درد شکم و پهلو، مرگ را جلوی چشمانش میدید.
این نخستین تجربهی زایمانش بود. عرق از سر و صورتش جاری بود و دیگر رمقی نداشت.
نفس عمیقی کشید تا جانی تازه کند؛ در آن لحظات حتی به مردن هم فکر کرد.
بالاخره، پس از آن همه درد، نوزادش به دنیا آمد.
بیبی با چهرهای خندان و گشاده، در حالیکه بند ناف را میبرید، گفت:
«مبارکت باشه دخترم، پسره!»
علویه که از ضعف نای حرف زدن نداشت، نگاهی بیجان به مادر انداخت:
«بچه زندهست؟»
بیبی چند بار آرام به پشت نوزاد زد. صدای گریهی ضعیفش که بلند شد، با شادمانی به دخترش نگریست:
«معلومه که زندهست مادر، فقط خیلی ضعیفه.»
او را در پارچهای پیچید، فانوس را روشن کرد و بیرون رفت. از تنور، کتری آب داغ را برداشت و در ظرفی که پیشتر با آب چاه پر شده بود، ریخت. آب را ولرم کرد، نوزاد را شست و در پارچهی تمیز دیگری پیچید.
لباسهای دستدوز علویه را از زنبیل بیرون آورد و آرامآرام به تن نوزاد پوشاند. لباسها برایش خیلی بزرگ بودند.
بیبی خندید، رو به دخترش کرد و گفت:
«اندازهی کف دسته! این یه الف بچه چقد دخترمو اذیت کرد!
اما نگران نباش، زود بزرگ میشه انشاءالله.»
#شریفه_بازیار✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
*هم افزایی شهدایی*
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_پانزدهم
ننه شعیّع زنی بسیار مهربان بود. سالها در روستا زندگی کرده بود و اهالی او را بهخوبی میشناختند؛ زنی میانسال که بیچشمداشت به همه کمک میکرد. بهترین جایگزین برای بیبی رکنه در کنار علویه بود و خالصانه برایش مادری کرد. بعد از تولد سید رحیم، گهوارهای دستباف برایش آورد. نوزادی که تا آن زمان در یک طبق حصیری خوابانده میشد، از آن پس در گهوارهاش آرام میگرفت. ننه شعیّع در هر مشکلی راهنمای علویه بود و از طب سنتی قدیمی هم سررشته داشت.
هنوز یک ماه از زایمان علویه نگذشته بود که کارهای روزانهاش را از سر گرفت. نمیخواست بیش از این شرمنده زنان پرتلاش روستا باشد. همه آنها درگیر زندگی و کار خود بودند و علویه هم باید یاد میگرفت روی پای خودش بایستد. اوضاع مالی خوبی نداشتند. بیبی گاهی که به دیدن دخترش میآمد، تا جایی که میتوانست کمکش میکرد؛ برایش مرغ زنده، روغن محلی، برنج یا کمی پول هدیه میآورد. علویه نیز با همّت به نگهداری و پرورش مرغها میپرداخت. با کمک مردم، بخشی از نیازهای ساده و فقیرانهشان برطرف شد.
سید عبدالله مدتی بهعنوان کارگر روزمزد در شرکتهای نفت و حفاری کار میکرد و گاهی هم بیکار میماند. نه دام و احشامی داشتند و نه حتی زمینی برای کشاورزی. چند ماهی از تولد پسرشان گذشته بود که معدن سنگ بالای روستا دوباره فعال شد. این معدن فاصله زیادی با روستا نداشت. هرچند کار اندک و محدود بود، اما همه خوشحال شدند. در روستای شاوه، تا آن زمان که دههی چهل بود، هنوز هیچ ماشینی وجود نداشت. بچهها با تعجب، کنار تل خاکی معدن مینشستند و به ماشینهای سنگین خیره میماندند. رانندهها از شهرهای رامشیر، رامهرمز و اهواز به آنجا میآمدند. سید عبدالله و چند مرد دیگر از روستا به معدن رفتند و برای مدتی مشغول کار شدند.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_هجدهم
علویه، نوزاد را در آغوش داشت و وارد امامزاده شد. اتاق ورودی، روشنایی اندکی داشت، اما آرامگاهی که مزار آن دو بزرگوار را در خود جای داده بود، در تاریکی فرو رفته بود. زائران، شمع و فانوس همراه داشتند تا راه را روشن کنند. سید، نگاهی به اطراف انداخت و قدم پیش گذاشت. تنها چند شمع کوچک باقی مانده بود. کبریتی زد و شعلههای لرزان را زنده کرد.
از ترس تاریکی و افتادن نوزاد، علویه او را به همسرش سپرد، با احتیاط از چند پله پایین رفت، فاتحه خواند، زیارت کرد، و خیلی زود به اتاق ورودی بازگشت. آنها دو رکعت نماز زیارت خواندند. علویه نوزاد بیقرارش را در آغوش گرفت، به او شیر داد، و آرام آرام خوابش برد. سپس به راهشان ادامه دادند.
سید عبدالله گاهی پیاده مسیر را طی میکرد، و گاه بر قاطر سوار میشد. در طول مسیر، کنار دو راهی، چند زن و دختر را دیدند که قابلمههایشان را از آب شط پر میکردند، با زحمت آنها را روی سر گذاشته، و راهی خانههایشان میشدند. در اطراف، چند گله گوسفند در حال چرا بود و چوپانان مراقبشان بودند. کشاورزان، بیل به دست، زمین را زیر و رو میکردند.
ویرانهی خانههای قدیمی، نشانهای از خاطرات دوردست بودند، یادهایی که در ذهن علویه هنوز زنده بود.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
عطر نامت در کنار تصویر زیبایت،
آرامش، بخشترین موسیقی هستیست....
دروازهی ورود به زادگاهت، شکوهی دارد به بزرگی صلابت تو..
#روستای_شاوه
#زادگاه_ققنوس_خیبر
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
🌹 تولدت مبارک ای شهید نوجوان، ای چراغ روشن دلها! 🌹
در روز عرفه، روز نیایش و بخشش، تو که راه پاکی و ایثار را برگزیدی، الهامبخش همه ما هستی.
روح بزرگت با عطر ایمان و عشق به وطن همیشه زنده و جاودانه خواهد بود.
در این روز مقدس، دعای عرفه برای تو و همه شهدا جاری و مستجاب باد، که تو با جان نثاریات، راه حقیقت را برای ما روشن کردی.
🌟 به افتخار تو و همه نوجوانانی که جوانیشان را وقف آرامش این سرزمین کردند، سر تعظیم فرود میآوریم. 🌟
#شهید_محمدرضا_شفیعنادری
#شریفه_بازیار ✍
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری
#شرح_زندگینامه_شهید_سیدرحیم_بازیار
#قسمت_بیستوچهارم
وقتی وارد شد، بشرا و مادرش در اتاق بودند. بشرا نوزادش را از پا آویزان کرده بود.
علویه پس از سلام و احوالپرسی به سمتش رفت، با مهربانی گفت:
«این چه کاریه؟! این طفل معصوم گناه داره، بزار سر جاش.»
بشرا نگاهی به او کرد و آرام نوزادش را در گهوارهاش گذاشت.
نوزاد بیچاره گریه میکرد، ولی بشرا حاضر نبود به او شیر بدهد.
کمکم و با کمک علویه، راضی شد که به آن طفل معصوم شیر بدهد.
بشرا از نظر عصبی، کاملاً به هم ریخته و مادرش، أمبشیر، سخت نگران حالش بود.
به خاطر اعتقاد عمیق خانواده به سادات، بعد از مدتی حال بشرا بهتر شد.
خبر این ماجرا در روستا پیچید و از آن روز به بعد، اهالی به خاطر اعتقاداتشان برای شفا گرفتن به سید و علویه مراجعه میکردند.
این نعمتی بود که خداوند به این خانواده داده که نتیجه پاکی و پاکدامنی آنها بود.
هنوز یک سال از تولد سید رحیم نگذشته بود که سید کریم نیز متولد شد.
سید و علویه از اینکه فرزند دومشان هم پسر بود، بسیار خوشحال بودند.
تولد نوزاد پسر، به رسم آن زمان، امتیاز محسوب میشد.
سید عبدالله که یتیم بود و کسی را نداشت، آنقدر خوشحال بود که دوست نداشت از خانه بیرون برود.
وجود بچهها برای او دلگرمکننده شده بود.
#ادامه_دارد...
#شریفه_بازیار ✍
#نشر_بشرط_ذکر_نام_نویسنده
#کانال_سیدنوجوان_جاویدالاثر_سیدرحیم_بازیاری