eitaa logo
*هم افزایی شهدایی*
153 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
7هزار ویدیو
95 فایل
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹 🔸️بهترین حس یعنی؛ با شهدا رفیق باشید. 🔸️ما را مدافعان حرم و مدافعان وطن آفریدند. 🔸️رفیق شید،شبیه شید،شهید شید. امام سجاد(ع) فرمودند:کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. 🌱کپی از مطالب آزاد برای عاقبت بخیری مون دعاکنید
مشاهده در ایتا
دانلود
  ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮   @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
  ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮   @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
  ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮   @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🌹وقتی عبدالمهدی آن دعا را بالای سرم خواند حالم دگرگون شد انگار که اصلاً مریض نبودم🌹 📝 همسر بزرگوار شهید: یکی از روزهای ماه مبارک رمضان مهمان داشتیم و مادرم من هم مریض شده بود و داخل بیمارستان بستری بود. من از این قضیه خبر نداشتم و وقتی مهمان ها  رفتند شهید به من گفت: آماده شو باید جایی برویم. رفتیم بیمارستان. اول من به داخل بیمارستان پیش مادرم رفتم. قرار بود که فردای آن روز مادرم را به خاطر عارضه قلبی عمل کنند. آمدم بیرون تا عبدالمهدی برود. شهید بالای سر مادر دعایی خوانده بود و برگشتیم خانه. فردا مادرم حالش خیلی خوب بود و گفت: من نیاز به عمل ندارم. وقتی آزمایش ها و عکس را دوباره تکرار می کنند اثری از آن بیماری نبود و مادر گفت: وقتی عبدالمهدی آن دعا را بالای سرم خواند حالم دگرگون شد انگار که اصلاً مریض نبودم.   ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮   @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
  ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮   @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
وصیت نامه شهید عبدالمهدی مغفوری: بسم الله الرحمن الرحیم. همسر عزیزم زهرا خانم سلام. تنها چیزی که از تو می خواهم این است که به وظائف شرعیت عمل نمائی و آنگونه باشی که خداوند متعال و نبی مکرم اسلام(ص) و ائمه معصومین سلام الله علیه اجمعین خواسته اند و بکوش که بچه ها هم همین گونه بار بیایند. البته این سفارش بنده حقیر به تمام خواهران و برادران ایمانیم هست.   ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮   @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران. علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به وهمراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم. خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم. یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. دلمان، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه… تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد. آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم. بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضی‌دادگر… فرزند سید حسین اعزامی از ساری… گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من…. کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم. قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند. با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم. “این رسمش نیست با معرفت ها…ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم….راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم. دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید… بی ادبی و جسارتم را ببخشید…» وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم: بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد. جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز…؟ نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم. به کارت شناسایی نگاه کردم، شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری.. وسط بازار ازحال رفتم. صبح زود رفتم منطقه . يكي از دوستان كه خيلي كم حرف بود آنروز به من پيله كرده كه اقا سيد چي شده ؟ گفتم هيچي . چرا امروز اينهمه به ما پيله كردي ؟ خيلي تاكيد كردم . گفت : سيد ديشب سحر خواب ديدم شهيد دادگر در عالم خواب بهمن گفت : به سيد سلام برسان بگو از ما خواستي كمكت كرديم چرا هنوز ناراحتي ؟ ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون. 🌷شهید سید مرتضی دادگر درمزاری🌷 🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷 ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ بـےﻫﻮﺵ بودﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ هم ﺗﺮڪﺶ ﺗﻮے ﭘﺎم ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ و خونریزے داشتم؛ مےﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ داخل ماشین . هے ﺩﺳﺖ مےﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ بچہ ﻫﺎ ، ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، مےﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ... ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ مےﮔﺮﻓﺖ مےڪﺸﯿﺪ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ نمےﺷﺪ ... با غصّہ ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ڪہ ﺯخمے ﺍﻓﺘﺎﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭے ﺯﻣﯿﻦ ... ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ مےﺷﺪﻧﺪ ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ ... ﮔﻔﺖ : «ﺑﺎﺑﺎ .....! ؛ نمےﺗﻮﻧﻢ ﺍینها ﺭﻭ ﺟﺎبہﺟﺎ ڪﻨﻢ . ﺍﻻﻥ میمیرند ؛ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ . » ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ یڪے یڪے ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ مےڪﺮﺩ ، ﺩﺳﺖ مےڪﺸﯿﺪ ﺭﻭے ﺳﺮﻣﺎﻥ و مےگفت : ﻧﮕﺎﻩ ڪﻦ .... ﺻﺪﺍﻣﻮ مےﺷﻨﻮے .....؟ ﻣﻨﻢ ، .... مےگفت و مےڪﺮﺩ ..... ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
‍ ‍🔰 امام خمینی(ره) 🌷رهبر ما آن طفل سیزده ساله ای است که با قلب کوچک خود،ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگ تر است.با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.🕊 ✍📜 ✍داشتم خونه رو مرتب مے ڪردم حسین گوشه ے آشپزخونه نشسته و به نقطه اے خیره شده بود اونقدر غرق افڪار خودش بود ڪه هر چه صداش ڪردم جواب نداد. 🖤رفتم جلوش و گفتم:حسین؟!... حسین؟!...ڪجایی مادر؟!یهو برگشت و بهم نگاه ڪرد 🍃گفتم:حسین جان!ڪجایی مادر؟خنـدید و گفت: ☘از تعجب خنده ام گرفت.بهش گفتم: قبرت؟!...قبرت ڪجاست مادر جون؟! 🌷گفت:بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴ چیزی نگفتم و گذشت ... 🥀وقتی شهید شد و دفنش ڪردیم به حرفش رسیدم با ڪمال تعجب دیدم دقیقا همان جایی دفن شده که آن روز بهم گفته بود 🌹پشتم لرزید،فهمیدم اون روز واقعا سر قبرش بوده.ڪبوترانه پریدید🕊 ✏️:مادر شهید 🌹 🕊 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🕊 زماني كه مهدي تازه زبان باز كرده بود از اولين كلمه هايي كه گفت اين بود : ... خيلي برايم عجيب بود . بزرگتر كه شد، مي گفت مامان، اين دنيا با همه قشنگي هايش تمام مي شود . بستگي به ما دارد كه چطور انتخاب كنيم . مامان زنده اند . سر نمازهايش به مدت طولاني دستش بالا بود و گردنش كج! من هم به خدا مي گفتم : خدايا ! من كه نمي دانم چه مي خواهد هر چي مي خواهد به او بده . مي دانستم دنبال بود . هيچ گاه هم زير بار ازدواج نرفت . مهدي همه زندگي ام بود . شب هاي جمعه مي رفت بهشت زهرا . صبح هاي جمعه دعاي ندبه اش در بهشت زهرا ترك نمي شد . مي گفتم خسته مي شي بخواب . مي گفت مامان آدم با صفا مي كند . به ما هم مي گفت هر چه مي خواهيد از بگيريد . من مريض بودم، دستانش را بالا مي گرفت و مي گفت : خدايا شفاي مامان را بده ! من جبران مي كنم. آخر هم جبران كرد ... هميشه كه از در خانه داخل مي آمد صدا مي زد سلام سردار ... سلام مولا ... ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
💌 ♨️قُنوت شهدایی 🦋همسر شهید روایت می‌کند: یک‌بار به او گفتم: «محمد! چرا موقع قنوت، این‌قدر دست‌هاتو بالا می‌بری؟» گفت: «آدم وقتی داره گدایی می‌کنه اون هم در خونهٔ خدا، هر چقدر دست‌هاشو بالاتر ببَره، خدا هم بیشتر بهش توجه می‌کنه. گدا باید گدایی کنه. باید طوری گدایی کنه که وقتی صاحب‌خانه او را دید دلش براش بسوزه. هرچه بیشتر گدایی کنی، خدا بیشتر به پات می‌ریزه. لطفشو دریغ نمی‌کنه.» 🦋گفتم: «این‌قدر دست‌هاتو بالا نبَر، شاید مردم مسخره‌ات کنند!» خندید و گفت:«مگه من برای رضایت مردم نماز می‌خونم که فکر این چیزها باشم؟ من در محضر پروردگارم هستم، دست به دامن خُدام، بگذار هرکی هرچی می‌خواد بگِه!» 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 🌷 🕊 🎀 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
💌 🌼همرزم شهید نقل می‌کنند: پسر آرامی بود و چهره‌ای بسیار دلنشین داشت، اما آنچه او را از دیگر بچه‌های همسنّ و سالش متمایز می‌کرد، این بود که از زمان خودش بسیار جلو‌تر بود و افکار و ایده‌های بزرگی در سر داشت و من تا امروز پسری با این وسعت تفکر و توانمندی ندیده بودم. 🌼او هم از نظر فنی پسر بسیار ماهری بود و هم از نظر علمی و اعتقادی در مقام بالایی قرار داشت. مصطفی خیلی کتاب می‌خواند؛ یک روز کتاب «جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی» نوشته علی اکبری مزدآبادی را می‌خواند که سردار سلیمانی آمد و سید مصطفی از او خواست که کتاب را امضا کند اما سردار امتناع کرد و گفت: «درست نیست کتابی را که در مورد من نوشته شده امضا کنم و به شما که روح بزرگی دارید، اهدا کنم»؛ بعدش، سردار سلیمانی پیشانی سیدمصطفی را بوسید. 🎊سیدمصطفی عزیز میلاد توست و مــــــا باز ؛ ڪبوتر عشق‌مان را در آسمـانِ خیـال تو پــــــرواز می دهیم ؛ سالهاستــ ڪبوتــرمان جلد مهربـانیت شده است . . .🕊 🌷 🕊 🌼🎂💞🎈 ╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮ @hamafzaeieshohadaei ╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯