،،
إذ لم يبدأ بالتعارُف!
ينتهي بالتَعارُف!!
اگه با شناختن شروع نشه
با شناختن تموم میشه...
"شهـادت"🕊
معـطل من و تو نمــی مـانـد...
تـو اگـر "سـربـاز_خـدا" نشوی،
دیگری مــی شود...👌
🌹 "شهادتــ "را مـےدهنـد ،
اما به "اهل درد"🔥 نه بی خیال ها ...
فقط دم زدن از "شهدا" افتخار نیست‼️
باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، "بوی_شهدا_را_بدهد"...
عـــطر بندگی خالص براے "خــدا"...
#انتشارات_حماسه_یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
انتشارات حماسه یاران
✏️ هرچه یاد حاج قاسم عزیزمان را برجسته کند، چشمنواز و دلنواز است. از فرمایشات رهبر معظم انقلاب 🌹
همراهان عزیز
بیایید با هم یک قراری بگذاریم...!!!!
هر چه بیشتر تلاش کنیم و سیره، مکتب و منش شهدا را ترویج دهیم...
این راهیست که قطعا شما را به مقصد خوبی ها میرساند 🌹☺️
انتشارات حماسه یارانفصل اول خاطره دوم.mp3
زمان:
حجم:
377.7K
فصل اول؛ #خاطره_دوم
بیست و نه روز تا سالگرد شهادت #سردار_دلها
« #حاج_قاسم_سلیمانی » 🌹
برشی از کتاب سلیمانی عزیز ۱
از انتشارات حماسه یاران
#انتشارات_حماسه_یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
انتشارات حماسه یارانفصل اول خاطره سوم.mp3
زمان:
حجم:
638.5K
فصل اول؛ #خاطره_سوم
بیست و هشت روز تا سالگرد شهادت #سردار_دلها
« #حاج_قاسم_سلیمانی » 🌹
برشی از کتاب سلیمانی عزیز ۱
از انتشارات حماسه یاران
#انتشارات_حماسه_یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#برشی_از_کتاب
_ قاسم مگه کله خر خوردی؟ چرو گردن گرفتی؟
جوابی ندادم، خودش میدانست نادر بیچاره هست. آقای فرهادی با تندی راهش را گرفت و ازمان دور شد. نادر یواش به سمتم آمد، ترسش رفته بود اما
لبهایش چنان آویزان بود که چیزی به رویش نیاوردم.
_ قاسم ...
چشمان شرمنده اش به خاک زمین میخ شده بود. دستم را روی شانه اش
گذاشتم.
_ کاکو غمت نباشه طوری نشد که...
«دمت گرم» را چنان از ته دل گفت، که به دلم نشست و اخم و تخم آقای فرهادی را از ذهنم بیرون کرد. سرش را بالا آورد و بازویم را گرفت بار دومیه که کمکم میکنی حتما جبران میکنم.
دفعه اول فراموشم شده بود که یادآوری اش کرد، شانه اش را فشار دادم.
_ دیگه اصلا بهش فکر نکن.
تقریبا دو سال پیش بود که توی بازی، چوب خورد به دستش و خونش بند نمی آمد، از درد آب توی چشمهایش جمع شد بریدگی ساعدش را بررسی کردم؛ بخیه هایی که باید میخورد و هزینه ای که باید پرداخت میکرد و پدری
که وضع مالی خوبی نداشت.
_ پاشو خودم میبرمت در مونگاه.
ماشین گرفتم به مقصد مرودشت.
_ نذاری مامان و بابات بفهمن ها!
ناراحت میشن...
✂️ برشی از کتاب کوچه ای که تکرار میشود
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran