eitaa logo
انتشارات حماسه یاران
2.8هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
852 ویدیو
34 فایل
حماسه یاران، یادآوری حماسه سازان بزرگی است که جان و مال خود را در راه دین و اعتقاد خود فدا کردند... وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ ارتباط با ادمین @hamasehyaran2 بخش فروش @hamasehstore1 پیگیری سفارش‌های سایت @store_manager
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 📖 🌷 مادر 📝 می ترسیدند سر جنازه امیر حالم بد شود. به حرفشان گوش نکردم. جلوتر از همه سوار ماشین شدم و راه افتادیم. رسیدیم پارک شهر. مرا گذاشتند جلوی در معراج و خودشان رفتند داخل. غریب و تنها نشستم روی زمین. چشم از در معراج بر نمی داشتم... ✍🏻 به قلم ✅ خرید آسان اینترنتی b2n.ir/s87901 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📖 ؛ 🌷 به 📝 نمیدانـم راسـت گفتـه یا نـه، ولی دعا می کنم دروغ گفته باشـد؛ یک دروغ بزرگ! چشـمهایم را می بنـدم، او را تصـور می کنـم کـه از در آمده تـو، و من با تاسـف برایش سـر تـکان می دهـم و می گویم: «دیـدی حرفات درسـت از آب در نیومـد؟» امـا خیـالم تمام نشـده، بـه هم می ریـزد. هرچـه ذهنم را بـالا و پایین می کنم تا خاطره‌ی یکی از دروغهایـش را به یاد بیاورم، چیزی نمی یابـم... ✅ خرید آسان اینترنتی b2n.ir/k01722 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
🔸 📖 🔶 رمانی بر اساس زندگی 📝 ناصر با آن هیکل چهارشانه ای که داشت با قدرت قلاده سگ نگهبانش را گرفته بود سگ با چشمانی خشمگین و زبانی آویزان به من و خسرو خیره شده بود چشمان وحشی و دندان های تیز سگ به قدری ترسناک بود که اصلا متوجه نشدیم ناصر چند بار صدایمان کرده و از ما خواسته به سمت ساختمان برویم... ✅ خرید آسان اینترنتی b2n.ir/w86441 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
🔸 📖 🔺 📝 روزهای بهاری رفته رفته به گرمی می زد که از طریق بسیج تنگ ارم برای گذراندن دوره آموزشی به کازرون رفت. وقت خداحافظی به دست و پای پدر و مادرش بوسه می زد و به هر دو قول داد سالم برمی گرددد. شیرین و جهان بخش هم دلشان روشن بود که برمی گردد؛ با این همه جدایی سخت بود... ✍🏻 به قلم: لیلا خجسته راد ✅ خرید آسان اینترنتی b2n.ir/h05458 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📖 📝 گفت «اعلام کن همه جمع بشنوند می‌خواهم برایشان صحبت کنم.» گفتم «حرف از ماندن بزنی خودت را سبک کردی‌. این بنده‌های خدا از بس سختی کشیده‌ اند و برای عملیات امروز و فردا شنیده‌اند خسته شده‌ اند. خدای نکرده حرفت رو زمین می‌زنند. شما فرمانده لشکری، خوب نیست اعتبارت را از دست بدهی...» ✍🏻 به قلم ✅ خرید آسان اینترنتی b2n.ir/q80449 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📖 روش های در مورد و 📝 شنیده بودم توی بازار کار می کند ولی چه کار، نمی دانستم. گذرم به بازار افتاد. چشمم به جوانی خیره ماند که هیکلی درشت و ورزشی داشت. به نظرم آشنا آمد. بیشتر نگاهش کردم، خودش بود؛ ابراهیم داشتم ازتعجب شاخ در می آوردم. دو تا کارتن بزرگ روی دوشش بود... 🌹 روایتی از شهید ابراهیم هادی ✅ خرید آسان اینترنتی b2n.ir/t81840 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📖 📝 چند روز میان بُهت و غم، دست و پا زدم و به زحمت خودم را بیرون کشیدم. تا آخرِ جنگ که چه عرض کنم، تا همین حالا که حسرتِ صفا و خلوص جبهه را در دلم دارم، همین حالایی که غریبانه در شهر می گردم و هی فکر می کنم کاش برای لحظه ای آن همدلی روزهای جنگ به ما برمی گشت، بی یادِ حمید نبوده ام. ✍🏻 به قلم ✅ خرید آسان اینترنتی انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📖 از 📝 هم خوش تیپ بود، هم درس خوان. خیلی زود برای همه توی کلاس شناخته شد. دخترهای کلاس به هر بهانه ای، پاپیچش می شدند؛ یکی درس را نمی فهمید، یکی کمک برای نوشتن مقاله یا پایان نامه اش را بهانه می کرد، یکی هم جزوه می خواست و.... کارشان به جایی رسیده بود که علنی پیشنهاد ازدواج می دادند بهش. محل شان نمی گذاشت. 🌷 خاطره ای از تدوین و گردآوری: بازنویسی: ✅ خرید آسان اینترنتی https://b2n.ir/u38809 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📖 📝 تا وارد حیاط خانه پدری اش شدم، بی‌مقدمه گریه‌ام گرفت. توان از پاهایم رفت. روی زمین نشستم و با صدایی لرزان گفتم: «محسن جان! من کی باورم می‌شد یک روز بدون تو وارد این خانه بشوم؟» خواهرهایش‌ سراسیمه و پریشان آمدند توی حیاط. تا مرا به این وضع دیدند، کمک کردند و با هم رفتیم داخل. عکس محسن را بزرگ کرده بودند، قاب زده بودند و گذاشته بودند وسط هال. ✅ خرید آسان اینترنتی https://b2n.ir/s45381 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📖 📝 محمد تقی دنیایی بود ناشناخته. با همان سن و سال کم، عارفی بود بزرگ. پدر هم نتوانسته بود او را بشناسد. وصیت نامه اش را که گشود، اشک شوق در چشمانش دوید از آن همه عظمت پسر. پسری که در عمر هفده ساله اش تن به گناه نیالود، اهل پروا بود و از نفسش حساب و کتاب می کشید، به چه چیزها اندیشیده بود. نگران بود که حتی درس خواندنش هم، لطمه ای به بیت المال زده باشد. روایتی از ✅ خرید آسان اینترنتی https://b2n.ir/e24453 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📖 📝 من همیشه عبدالصالح را با چشم هایم می دیدم. هر کجا که بود، هر جا که می خواست برود، رابطه من و عبدالصالح بیشتر از یک رابطه مادر و فرزندی بود؛ از همان موقع که چشم های مهربان و آرامش بدرقه راه پدرش به جبهه بود تا وقتی که قدی کشید و نیم وحبی شد مردِ کوچک خانه من. 🌹 روایتی از ✍🏻 به قلم ✅ خرید آسان اینترنتی https://b2n.ir/n04836 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📖 📝 وحشت زده چشمانم را محکم بستم و روی هم فشار دادم. در تمام عمرم چنین نوری ندیده بودم. نور شمشیر ذوالفقار همه جا را گرفته بود. از خواب پریدم. تمام لباس های تنم خیس عرق بود. آبی به دست و صورتم زدم و به خانه دایی رفتم. زن دایی مرا با آن حال که دید، هُری دلش ریخت. پای برهنه به طرفم دوید و گفت: «زهرا! مامان چیزیش شده؟؛ رجب خوبه؟! چرا حرف نمی زنی؟!» زبان در دهانم چرخانیدم و خوابم را برایش تعریف کردم. ✅ خرید آسان اینترنتی https://b2n.ir/s87901 انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran